جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

نیکویی که از دوست رسد...

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ب.ظ

یه آدمی که خیلی واسم عزیزه یه کتابی بهم معرفی کرده بود خییییلیییی وقت پیش. 

بخاطر درس و دانشگاه و فشردگی ترم آخر و... نتونستم بخونمش. همون موقع هم که گفته بود بهم خیلی سریع تهیه‌ش کردم که داشته باشمش کاغذی بخونمش. تمرکز آدم تو محتوای الکترونیکی زیاد نیست. 

با اینکه نمیخواستم فراغتم از دانشگاه رو با کتاب شروع کنم و ترجیح می‌دادم اول یه کم سریال ببینم، ولی بازم اشتیاق اون کتاب به خستگی‌م غلبه کرد و از کمد آوردمش بیرون. 

وقتی دستم خورد به جلدش دلم لرزید. چشمامو بستم. کتابو چسبوندم به سینه‌م و یه جوری که کاغذاش خراب نشه فشارش دادم. کاغذشو بو کشیدم. ورقاشو با دور تند یه بار گردوندم و از صدای ورق تنم لرزید. کتابو ماچ کردم و حس کردم پیش اون آدمم. پیش اون عزیز. انگار که اونو بغل کرده باشم. صفحه مقدمه مترجم و...  رو رد کردم چون نمیتونم یادداشتهای مترجم رو تو ذهنم بهشون شخصیت زنده بدم. منظورمو شاید متوجه نشید. الان میگم. 

سریع اومدم رو متن اصلی. و وقتی شروع کردم دقیقا کتاب رو تو ذهنم با صدای اون عزیز می‌خوندم. صداش تو ذهنم بود. حس کردم چقد سیستم جمله بندیاش شبیه خود اون شخصه. چقد رد پاشو پیدا می‌کنم. چقد منو میشناخت که  بهم اصرار کرد این کتابو بخونم و بدقلقی نکنم. انگار دقیقا میدونست منطق و زبان کدوم نویسنده می‌تونه دیوارهای دفاعی ذهن منو پس بزنه و باهام ارتباط برقرار کنه. 

البته شایدم نویسنده واقعا هیچ غلط خاصی نکرده و من دارم تحت تاثیر انعطافی که درمقابل شخص معرف کتاب داشتم انقدر با آرامش می‌خونم و بدقلقی نمی‌کنم با متن. 


نمی‌گم به آدمایی که "دوستشون دارید" کتاب هدیه بدید ؛

ولی به آدمهایی که آگاهید "دوستتون دارن" کتاب هایی هدیه بدید که با شناخت خودتون از اون افراد، می‌دونید براشون خوبه. 

بقیه رو نمی‌دونم

ولی باور کنید؛ 

من کتابهایی که از افراد مورد علاقه‌م می‌گیرم با صدای خودشون می‌خونم. واقعا صداشون تو ذهنم play می‌شه... 

حتی به متن لحن می‌ده و لحن اون افرادو میندازم رو متن تا بیشتر دلم برای متن بره و اون اثرگذاری و رسوخی که فرد در من داره، به کتاب منقل بشه. 

و برای خودم متاسفم بابت اینهمه خجالتی بودن. 

نمی‌دونید چقدر دوست دارم بهش زنگ بزنم و بگم تمام این حرفها رو. ولی روم نمیشه. بهش بگم و به صدای خنده هاش گوش کنم. به اینکه نصیحتم کنه و بگه تحت تاثیر هیچ کس قرار نگیر حتی اگر من باشم. بگه انقد از آدما بت نساز دخترررر! 

منم ریز ریز بخندم از همون خنده ها که اجنبیا بهش میگن giggle. ☺️

بعد در مکثهای بین حرفهاش که برای شدت بخشی به اثر کلامش استفاده میکنه غرق شم. توی سکوت هاش نفس بکشم. وقتی اون حرف می‌زنه یادم میره نفس بکشم.

انقدر که هیجانی می‌شم. انقدر که حرفهای خوبی میزنه. انقدر که مطالب حجیم زیادی رو در مدت کم بهم منتقل می‌کنه. انقدر که بهم اجازه سوال پرسیدن می‌ده (چیزی که تو زندگیم کم داشتم، اجازه‌ی چرا و چگونه آوردن در مطالبی که بهم دیکته می‌شد) نفس کشیدن یادم میره

دلم براش خیلی تنگ شده. 

وقتی می‌گم کاش بهش "تلفن" می‌زدم شما بدونید دیگه چقد خاطرش عزیزه!تلفن زدن یعنی پیام ندادن، یعنی متن نه، صوت! 

آخه شما نمی‌دونید. ولی من تلفنی حرف زدن خیلی برام سخته و یه جورایی لکنت میگیرم. نفسم میره. کلماتمو گم میکنم. حرفامو یادم میره. یه وضعیت خیلی اسفناکی. 

ولی حاضرم این فشارو تحمل کنم که اینا رو بریده بریده بهش بگم تا اون بشنوه و لکنت و اضطراب مکالمه‌ی منو لمس کنه و بعد؛ از این همه هیجانی شدن من بخنده و من صدای خنده هاشو بشنوم تا توی لحظات طنز آمیز و شوخی های نویسنده کتاب مذکور play کنم روی متن. 

می‌دونید چی می‌گم؟ 

کتاب هدیه بدید. اگر می‌دونید من دوستتون دارم بهم کتابی هدیه بدید که به لحن خودتون نزدیکه. کتابی که شما هم ازش تاثیر گرفتید و شبیهش شدید تا من شما رو لا به لای سطور کتاب پیدا کنم... 

کسایی که بهم کتاب می‌دن جاودانه هستن. 

بعضی وقتا هدیه های قدیمی رو از کمدم در میارم. دستخطش رو نگاه میکنم. عطر جوهری که توی دستهای رفیقم بوده به مشام می‌کشم و حس میکنم دارم تو بغلم فشارش می‌دم. امروز این کار رو با دستخط بدون حجم و حروف دراز مهسا صفحه اول محاکمه‌ی کافکا کردم... 

و چقد جمله‌ش برام غریب بود. انگار بعد از سه سال که مهسا اون کتاب رو بهم داد تازه دارم می‌فهممش. 

و چقدر مهسای من عاشقه! چقدر بهش نمیاد ولی چقدر عاشقه. چه عشق خرج نشده‌ای در وجودش پنهانه. و چقدر لا به لای جملاتش ملموسه. از ته دل نوشته شدن اون خطوط رو حس می‌کردم...


وقتی به من کتاب می‌دید یه چیزی از خودتون جا بذارید. شاید شما فکر کنید جملات ساده ایه. ولی من سالها بعد از کوتاهترین و ساده ترین جملات شما چه فلسفه ها که دریافت می‌کنم و چه حال هایی که در می‌یابم! 

از خودت یه چیزی برای من جا بذار. شاید یه روزی من سراپا تبدیل بشم به یادگاری از تو... 


#ملیکا_فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ

نظرات  (۱)

  • عطیه عباسی
  • ملیکا کتاب فوق العادس نه اینکه فقط تو این چندروز فهمیده باشم که خودمو بستم به کتاب خوندن همیشه این اعتقاده قلبیم بود که بزرگترین معجزه ی انسان کتابه چون هردفعه هر کتابی که خوندم یه تصویر جدیدی تو دنیام ساختم تو دنیای خودم همیشه عاشقه کتاب بودم بیشتر از هرچیزی فقط کمی تنبل بودم 
    پاسخ:
    میفهمم عزیزم. 
    هممون تنبل شدیم تو کتاب خوندن. ولی واقعا همیشه همیشه همیشه نجات بخش بوده... 
    خصوصا کتابهای غیر علمی چون علم خیلی سریع کهنه میشه و باید ب روز رسانی بشه و تا مدتها دانشجوها با اطلاعات کهنه درگیرن. ولی رمان هرگز کهنه نمیشه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی