بعضی وقتا همه چیز دست به دست هم میدن که من از یه موضوع خاص بنویسم.
کلمه ها تو سرم مثل پرنده های رام نشدنی خونخواری هستن که بعد از سالها عقدهی پرواز ولشون کردن تو یه اتاق در بسته و با شتاب خودشونو میکوبن به همدیگه. میکوبن به در و دیوار مغزم. منو ول کردن وسط همچین اتاق ترسناکی و گاهی همشون با منقارهاشون به من حمله میکنن. منقار بلندشونو فرو میکنن تو جمجمه م انگار میخوان دیوارای جمجمهمو پاره کنن بیان بیرون.
کلمه ها... مطلق و نسبی... زیبایی... شرف... عزت... اعتماد... نفس... خیلی چیزا. خیلی چیزا... انزجار. انزجار به نفس. بیشتر از همیشه.
نمیتونم منسجم بنویسم.
دفعهی پیش که همه چی رو پاک کردم حالم مثل امشب بود. دلیل زیاد داشتم ولی حالم مثل امشب بود. اگر اینطوری نبودم خودمو مدام قانع میکردم که پاک نکنم.
حالم مثل امشب بود. مثل امشب دوست داشتم پوست تنمو بکنم بندازم جلو سگا بخورنش بعد توی یه وان اسید بخوابم تا صبح تجزیه شم و دیگه هیچ جای دنیا حتی جسدمو پیدا نکنن.
مینویسم امشب. چند پاره مینویسم. نمیدونم بمونه یا پاک کنم.
داریم حرف میزنیم دیگه؟ نه؟ حرف زدن خوبه؟ خوبه... من خیلی دوس دارم. خیلی زیاد. ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا برای انجام دادن کاری که بهش علاقه دارم جونم بالا میاد. مثل امشب. جونم داره بالا میاد.
حرفشو زدن سخته.
شرف... مطلق... نسبی... زیبایی... اعتماد... انزجار... خیلی چیزا...
اون شبم مثل امشب یادم افتاده بود که تنمو دوس ندارم. دوس داشتم یه روح باشم. روح خالی. جسم نمیخواستم. این تنو نمیخواستم. دوست داشتم بال بال زدن دنیا رو ببینم و واسم مهم نباشه. مهم نمیتونه باشه وقتی روحی. چون دستت نمیرسه.
میخواستم فقط یه فکر باشم. یه فکری که تجلی نداره. یه نور مبهم یا شاید یه سایهی آلودهی دور از دسترس که فقط میفته یه جا تاریک میکنه ترسناک میکنه. یه کابوس. هرچیزی. یه معنا فقط. چیزی که در واژه و تصویر و صدا نگنجه. در وهم نگنجه. فقط حسش کنی و از بیانش عاجز بمونی.
نمیشه دوستش داشت. نمیتونم. تنمو دوست ندارم. میخوام بندازمش دور. اون شب یادمه دقیقا. به مامان گفتم میخوام برم تو یه سطل آشغال بخوابم. بعد یه سیانور بخورم. صبحش بیان ببرن بندازنش تو دستگاه تخمیر زباله های تر.
حس میکردم بوی تعفن میدم. از اینهمه دوست نداشتنی بودن.
میدونی چی میگم؟ یه عضو از بدن اگر یه مدت مطلقا کار نکنه یواش یواش کبود میشه میمیره قطع میشه. وقتی یک ماه پات تو گچ باشه هالکم باشی عضله اون پات آب میشه.
تنم اینطوریه. انقد دوسش ندارم داره کبود میشه. داره تجزیه میشه. تجزیه بوی گند میده. همه جاش گوله گوله درد میکنه.
وقتی میرم جلوی آینه چشمامو میبندم. دوست دارم باز کنم ولی یه نفر سفت میچسبه. میدونم چه منظره ترسناکی اونجاست. اون میدونه. نمیذاره ببینمش.
چطوری شد؟ چطوری اینجوری شد؟
میگفت اینا همش درد تلقینه. یه عمر گیر دادن بهت خودتم به خودت گیر میدی. میگفت اینو مثل یه کد برنامه نویسی به مغزت برنامه دادن که این مدلی فکر کنی. بهش میگن والد درون. اینا تقصیر بزرگتراس.
من همیشه میدونستم چی تقصیر بزرگتراس.
من میدونستم لرزش دستم تقصیر بزرگتراس. میدونستم چی... ولی این نبود. من بدجنس نیستم. من زشتم. ولی بدجنس نیستم. من راست میگم. من فقط یه بار دروغ گفتم. ولی دروغگو نیستم. دروغگو نیستم. راستشو میگم. من با انصافم. این تقصیر هیشکی نبود .اونا بهم نمیگفتن زشت. خودم میدونستم. کسی بهم نمیگفت. هیچ کس نمیگفت. هیچ وقت نمیگفت. حرفای قشنگ قشنگ میزدن.
ولی اونا دروغ میگفتن. چون من نمیگفتم اونا میگفتن.
همیشه یکی باید بگه. اگر همه نگن یکی باید بگه دروغا رو.
امشب دوس دارم برم تو سطل آشغال بخوابم صبح بندازنم تو دستگاه تخمیر و بازیافت. ازم یه تیکه پلاستیک بسازن.
تقصیر هیشکی نبود. خودم این کارو کردم. شروع کرده بودم. خیلی سال بود. وقتی به خودم اومدم دیر شده بود. دیگه قابل درمان نبود. موریانه ها تو انگشتام بودن. وقتی با چشمای باز میخوابیدم بعد یهو از خواب میپریدم میدیدم موریانه ها تنمو خوردن. موریانه هاش گاز میگرفتن ولی درد نمیگرفت. مگه میشه آدم دردش نیاد ولی خون همه جا رو برداره؟ خون برمیداشت همه جا رو. داشتم مشق مینوشتم. فرداش وقتی نشون میدادم رو کاغذا خونی بود. ملافه ها پتوها لباسا کاغذا دستام مشقام.
ذل گرما مجبور بودم لباس زمستونی بپوشم. یقه اسکی استرج آستین جذب که دستم تو آستینام جا نشه. آستینا خونی بود. درد میکرد. درد میکرد. درد داشتم. بعد وقتی موریانه ها میومدن درد آروم میشد.
گاز که میگرفتن آروم میشد. انگار دردا رو میخوردن.
دعوام کردن. دکتر رفتیم. لباس تنم میکردن.
بعد هی بیدارم میکردن. وقتی با چشم باز میخوابیدم و موریانه ها میومدن بیدارم میکردن. میکوبیدن رو دستم. دستکش دستم میکردن. بعدش که بیدار میشدم دوست داشتم ادامه بدم. آروم بودم. با موریانه هام آروم بودم. لذت میبردم. درد نمیگرفت. نمیدونم. شایدم میگرفت ولی حال میداد. نمیدونم. یادم نیست. ولی لابد درد نداشت که دوست داشتم تموم نشه.
یواش یواش عوض شد. دیگه دعوا نمیکردن. دکتر نمیبردن. لباس نمیدادن. دیگه هیچ لباسی نبود. به جاش تبعید شدم. از اتاق نمیومدم بیرون. زل میزدن به زخما. ینی برو. ینی حالت تهوع داریم میگیریم. برو. خیلی چیزا بود. نمیخوام بگم. تقصیر اونا نبود که این حرفا رو میزدن. داشتن راست میگفتن. میدونستم راست میگن. ولی حرفاشون درد میکرد. جاش درد میکرد. رو مغزم . فکرم درد میکرد. رفتم تبعید. یه اتاق تاریک. خواب... خواب... یه عالمه خواب. تو خوابام خون نبود. همه چی آبی فیروزه ای بود. بنفش بود. نارنجی بود
یه عالمه خواب. شب گریه هم بود ولی تقصیر کسی نبود. من دارم راست میگم. میگن تو تفسیر "نیست" ینی "هست". "هست" ینی "نیست". من راستشو میگم حرفامو برعکس نکن. تقصیر کسی نبود واقعا.
رفتم یه جا که هیشکی نمیومد. بعد شروع کردم گشتن. دنبال چیزایی میگشتم که مثل من باشن. درست مثل من. پیدا کردم. ولی یه روز از همه چیزایی که شبیه من بود بیزار شدم. رفتم پنجره ها رو باز کردم. نور داشت کورم میکرد. وقتی چشمامو وا کردم دیدم همه دارن فرار میکنن. همون زشته که مدتها ندیده بودن داشتن تو نور میدیدن.
دروغگو ها داشتن فرار میکردن چون نمیدونستن دیگه چی بگن.
موریانه های کوچولوی مهربون آروم بی صدا فقط پیشم مونده بودن وقتی همه رفتن
.بعد از اون تو بیداری صداشون میکردم بیان. معتادشون شده بودم.
اونا تنها کسایی بودن که راست میگفتن.
خجالت نمیکشی قدت از آینه بلند تر شده آدم نشدی. از مامانت بلند تر شدی آدم نشدی. هم قد من شدی آدم نشدی.
مشکل از قد نبود. آدم نمیشدم. تقصیر من نبود بقیه کوتاه تر بودن.
دختره با این قد و قواره ش چه اعتماد به نفسی ام داره. کوتوله واویلا.
سیا سوخته. دختر هندی.
دراز بی قواره. نبردبون. دیلاق. بشکه.
باید با موریانه ها خدحافظی میکردم. یه عالمه برچسب اون بیرون منتظرن. ولی نمیشه آخه. آرومم. موریانه ها یه برچسب جدید دارن با خودشون.
نمیشد. اینهمه میگن اینم روش. بذار بگن.
شرف... شرف... شرف اینه که قبول کنی هیچی مطلق نیست. من نمیتونستم مطلق باشم. همه چی باشم. بعضی وقتا باید یه چیزایی رو خراب میکردم. نمیشد هیچی رو خراب کنم. هیچی مال خودم نبود. جز همین موریانه ها و خون ها و جذام ها.
از من بدترم پیدا میشه
ولی نمیتونستم ببخشم
آروم بودم ولی دوسش نداشتم. باید یکی ناقص تر پیدا کنم تا خیالم راحت شه. ولی پیدا نشد. من موندم و من. بهترا رو دوست ندارم.
مث امشب بودم.
پسرخاله م رفته بود خواستگاری. خیلی سرش داغ بود. میگفت یه دختر میخوام از اسکارلت جوهانسون خوشگلتر باشه. خودش داشت موهاش میریخت. سرش داشت خالی میشد. چشماش هیچ جا رو نمیبینه. نه که بچسبونم بهش. نمیگم چاقه. نمیگم زشته. ولی کرکثیف بود. خیلی کرکثیف بود. آره. این یه قلمو میشد نباشه و بود
رفته بود خواستگاری. میگفتن دختره رو یه طوری انتخاب کردن که کنار هم وایسن به همدیگه بیان. رفته بود گفته بود اینو نمیخوام. چاقه. دختره کنارش مث موش بود. دوس نداشت. حتی حرفم نزده بود باهاش. یه روز یکی میومد مث اون. خودش شبیه یه کابوس باشه و بگه حتی نمیخواد بدونه من کی ام چون اول کاری چشمشو نگرفته.
گور پدرش. گور پدرش.گور پدرش. به خدا راست میگم. کسی مثل اون گور پدرش. اون بی لیاقت هنوزم کرکثیفه میخواستم بهش نمیدادن. ولی میدونی؟ اون دختره هیچ وقت یادش نمیره. هیچ وقت یادش نمیره یه روز یه کفتار پیر پسر بدترکیب چرا حتی باهاش حرف نزد. هیچ وقت یادش نمیره.
هیچ وقت
یادش
نمیره
ولی نه. دهن گشادتو ببند دخترهی زشت. نچسبون بهش. ببخشید. ببخشید. غلط کردم. نه کفتار بود. نه لاشخور بود. نه پیرپسر نه بدترکیب. ولی دل دختره رو شکست. حتما بی لیاقت بود. حتما بود.
عکس دوستامو میدیدم. چقد تعریف. چقد تمجید. چه خوشگل شدن همشون.
دختره مدل بود. برده بودنش تلویزیون. زیر فیلماش کامنت گذاشته بودن "دختره با این قد و قوارهش چه اعتماد بنفسی ام داره! "
چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا کور نمیشن؟
کورا خوبن. کورا بلدن دنیا رو بفهمن. دنیا رو نمیبینن. میفهمن.
کاش همه کور میشدیم یه جوری که انگار تو یه استخر شیر فرو رفتیم. یه استخر خامه یه عالمه ابر.
منم چشمام کثیفه. منم دوس دارم نگاه نکنم. منم دوست دارم نگاه کنم. به چیزی که همه میبینن نباید نگاه کرد. به چیزی که همه زشت میبینن باید نگاه کرد. باید یه کاری کرد مساوی بشه.ولی نمیشه. نمیشه. درستشم همینطوریه گمونم که نشه.
خاموش کردم. دنیا رو خاموش کردم. خودمو خاموش کردم.
ولی امشب باز دلم میخواد بخوابم تو سطل آشغال. میگن سیانور مث فلفل و خرمالو و آناناس کاله.
مث عرق سگی. میسوزه میره پایین یهو حیخخخ حیخخخ حیخخخ صدا میدی خر خر میکنی میمیری.
وقتی نمیشه کور بشیم خب بمیریم. اینطوری که خوبه. آسونه.
همه حالشون خوبه. تقصیر هیشکی نیست.
یه نفر انقد خودشو بالا میبینه که به بقیه بگه اگر اسکارلت جوهانسون نیستی باید بمیری باید بری گم شی. باید بپوسی. یکی دیگه هم همونطوری دست خودش نیست که حرفاشو باور نکنه. بدون اینکه دست خودش باشه باور میکنه.
تا تهشو باور میکنه.
کاش تقصیر خودم نبود. اگر تقصیر خودم نبود ازش دفاع میکردم. ولی بود. من موریانه ها رو صدا کردم.
حقم بود حرفاشو باور کنم.
ولی حرف نمیشه زد. کسی نمیخواد گوش بده. اگر بخوای باهاش حرف بزنی باید حرفاتو بنویسی رو پیشنونیت. چون کسی نمیخواد باهات حرف بزنه مگر اینکه یه زیبایی باشی که حرفاشو رو پیشونیش نوشته.
ولی کاشکی همه آدما کور بشن.
شرف ینی یه نگاه به خودت بندازی که چی هستی و یادت بیاد باواون دختره چی کار کردی وقتیچحتی باهاش حرف نزدی. اون الان خوشبخته ولی تو هنوز همون آشغال کرکثیفی که بودی هستی.
نسبیت ینی منم مث تو یه جای کارم خرابه. پس کلا بیا از چیزایی که مثل هم نداریم حرف نزنیم. یه عالمه داشتنی هست برای حرف زدن.
مطلق یعنی دیگه نمیتونم عوضش کنم باور و حسی که یه عمر رو دوشم تقصیر خودم بود.
زیبایی یعنی اون چیزی که یه کور از تو میبینه.
اعتماد به نفس یعنی همونی که حتی وقتی هیچی ندار ترین ها دارنش حالشون بهتره. حالشون بهترینه.
عزت یعنی وقتی که لال میشدی و نمینوشتی قضه ی موریانه هاتو. پس یه زخم دیگه زدی و یه بار دیگه مهر جاودانگی رو کوبیدی تو طالع دردا.
انزجار به نفس ینی همین حالی که امشب دارم. همون حالی که اون شب
داشتم. سطل آشغال. سیانور. وان اسید.
انتظار یعنی نمیدونی چطوری تمومش کنی وایسادی خودش تموم شه. میخوام تموم شه. نمیخوام باشه. نمیخوام داشته باشمش. نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم. دلم یه دنیا میخواد که همه توش روح باشن. هیشکی تن نداشته باشه. همه کور باشن. همه سایه باشن. همه نور باشن. همه معنا باشن. تو واژه و صوت و تصویر نگنجن. دستشون به جایی نرسه.
کاش آدما تموم میشدن. کاش کلمه ها تموم میشدن. کاش برچسبا تموم میشدن. کاش نمیدیدم اون حرفا رو که زیر عکس همدیگه کامنت میکنن تا سادم نمیافتاد...
کاش یادم نمی افتاد.
ولی همیشه یه بی لیاقت قدرتشو داره که با بی لیاقتی و بی انصافی و بی شرفیش از پا در بیاردت.
کاش هم کور میشدیم هم لال. کاش تجزیه میشدیم
#پایان