جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۴
مرداد

تماشای فیلم در یوتیوب:


https://youtu.be/EmRVKJ8AUtk


دانلود در کانال تلگرام:


https://t.me/lonelytown/1296


******************************


نگاهی نشانه شناسانه بر فیلم کوتاه «طبقۀ بعدی»


فیلم next floor  یا «طبقۀ بعدی» فیلمی سوررئالیستی و معنا گراست که به نظر می­رسد اقتباسی از نمایشنامۀ «کرگدن» اوژن یونسکو باشد یا دست کم از خط داستانی  کرگدن الهام گرفته است.

نمادهای این فیلم کوتاه به قدری تو در تو است که در تعبیر آنها گاه به مشکل بر می­خوریم. اما بخشی از نمادها کاملاً روشن است.

 

فیلم در شروع با یک کلوس آپ از چهرۀ سرمهماندار آغاز می­شود. جزئیات و تک تک خطوط چهره­اش را به وضوح می­بینیم. صورتی بی حس اما هوشمند که با دقت تمام در دوربین خیره شده و گویی به اعماق مغز بیننده نگاه می­کند. شاید خیلی پیر نباشد اما می­شود حدس زد که بسیار با تجربه است.

موسیقی با ریتم آرام اما اضطراب آوری شروع به نواختن می­کند. فضایی کاملا خاکستری رنگ و نور کم.

یک سینی پر از غذاهای نیم پخته و آراسته میان میز است. یازده نفر با شخصیت هایی متفاوت دور میز نشسته اند و مشغول خوردن هستند. سه مرد با سرهایی کاملاً طاس که در یک نما در کنار هم نشان داده می­شوند طوری که مخاطب احساس می­کند این سه نفر با هم یک کارکتر را تشکیل می­دهند و معنایشان از کنار هم قرار داشتنشان است. بسیار سریع غذا می­خورند و هیچ توجهی به محیط پیرامونشان ندارند.

یک پیرمرد خوش پوش که به نظر نمی­رسد چندان در قید لباس­هایش باشد و با دست و بدون قاشق و چنگال غذا می­خورد.

یک نمای دقیق تر از غذاها می­بینیم که کاملاً خام هستند و به سرعت از سینی غذا برداشته می­شوند. از آن ها بخاری بلند می­شود که با توجه به خام بودنشان به نظر می­رسد بخاری از فساد و خرابی باشد. میوه­های پلاسیده و چروک نیز بر این احساس صحه می­گذارند.

 یک مرد پیر با ظاهری درویش مآبانه که یک سینی خوراک کوسۀ کامل در کنارش گذاشته است و بسیار سریع و با ولع غذایش را می­خورد. یک زن که آرایش و جواهرات بسیار و سنگین به خود آویخته و سعی می­کند مبادی آداب و مردم دار باشد و ارتباط با دیگر حاضرین برقرار کند.

 زنی جوان با چهره ای مردانه و آراسته و بور که از زیر چشم حواسش به تک تک حاضرین هست و در اثر سنگینی نگاه­های او، مهمانان دیگر مانند آن سه مرد طاس بی توجه، پاسخ نگاهش را با نگاه­ها و رقصاندن چشم و ابرو می­دهند.

دوربین حین چرخیدن دور میز با تأکید تصویری شفاف از غذاهای روی میز نشان می­دهد که بدانیم از چه چیز تهیه شده اند. سر یک کرگدن و سر یک پلنگ را می­بینیم که هر دو نماد امیال انسانی،شهوت و خوی وحشی گری هستند. پشت سر پلنگ مردی را می­بینیم که خود را مانند زنان درست کرده. ناخن های مانیکور و آرایش شده که با عشوه گری لقمه های غذا را جدا می­کند و مدام به پیش خدمتها حین پذیرایی نگاه می­کند.

یک مرد ویلچر نشین که با سرم غذا می­خورد. یک مرد فربه که با لبخند و اشتهای بسیار غذا می­خورد. صورت همۀ این شخصیت ها مثل گچ سپید است.

 یک زن که آرامتر از بقیه غذا می­خورد و مدام هم سفره هایش را با تردید بررسی می­کند. محیط پیرامونش را زیر نظر دارد و تک تک حرکت های محیط را می­سنجد. روی پاهایش خاک نشسته و صورتش به اندازۀ دیگران بی رنگ نیست.

صدایی شبیه به از هم گسستن چوب می­­شنویم. تمامی دست اندرکاران پذیرایی از این مهمانان و زن هشیار متوجه تغییرات هستند. واکنش نشان می­دهند. خدمتکاران و نوازندگان با یکدیگر نگاه های معنی دار رد و بدل می­کنند و هیچ کدام مانند مهمانان بی رنگ نیستند.

می­توان رنگ صورت را نشان از هشیاری و توجه دانست.

ناگهان زمین شکافته می­شود و مهمانان به طبقۀ زیرین فرو می­روند. حرکت در جهت نزولی است. خدمتکاران و نوازندگان انتظار این واقعه را داند اما با وجود هشیاری باز هم شوکه می­شوند. سرمهماندار با خونسردی تمام برگه ای را در مقابلش باز می­کند و شروع به نوشتن می­کند و به گروه پذیرایی اطلاع می­دهد «طبقۀ بعد».

در طبقۀ زیرین مهمانان بسیار خاکی شده اند. مهمانداران شروع به پاک کردن غبار از لباس آن ها می­کنند و پذیرایی آغاز می­شود. هر چه جلو تر می­رویم تصاویر نمای بسته ای که از غذاها نشان می­دهند خام تر و تهوع آور تر می­شود. از آرایش غذا کاسته و بر تعفن آن افزوده می­شود.

هرچه جلوتر می­رویم سرعت غذا خوردن مهمانان بیشتر می­شود. ریتم موسیقی سریع­تر می­شود.

یک چلچراغ واحد وجود دارد که بعد از شکافته شدن زمین همان مسیر را طی می­کند و به دنبال مهمانان می­رود.

مهمانداران و نوازندگان پشت سر مهمانان به طبقۀ پایین­تر می­روند.

به مرور ریتم فیلم تند تر می­شود.

زن ثروتمند و آراسته پس از سقوط به اولین چیزی که توجه می­کند جواهر بزرگ انگشترش است که خاک آن را پاک می­­کند.وقتی به بالای سرش نگاه می­کند نمایی از بالا را نشان می­دهد که با وجود نور کم متوجه می­شیم قبلا هم این مسیر را طی کرده اند و چندین طبقه سقوط کرده اند.

یکی از مردهای طاس شروع به غذا خوردن می­کند و دیگران به دنبال او. زن مردد با غذایش بازی می­کند و اطرافش را نگاه می­کند. سرمهماندار با نگاهش او را تحت فشار قرار می­دهد و چشم از او برنمی­دارد.

در این طبقه باغذاهایی از حیواناتی عجیب و نامأنوس و تزئیناتی عجیبتر از قبل مانند موش، بز کوهی و کرگدنی که زنده به نظر می­رسد از مهمانان پذیرایی می­شود. مهمانان ابدا احساس عجیبی ندارند.

 زن مردد آشکارا پذیرایی مهمانداران را پس می­زند اما غذاها را به بشقاب او تحمیل می­کنند.

هرچه پایینتر می­رویم فضا تاریکتر می­شود.

درطبقۀ بعدی پیش از اینکه مهمانداران غبار را از لباس مهمانان پاک کنند مهمانان شروع به خوردن غذا می­کنند و منتظر پذیرایی نمی­مانند. این بار زودتر به طبقۀ پایینتر سقوط می­کنند و فیلم سرعت بیشتری پیدا می­کند. جزئیات کمتری نمایش داده می­شود و بیشتر مناظر را از دور می­بینیم.

سرمهماندار برای رفتن به طبقۀ پایین و پذیرایی از مهمانان هرچه پایین و پایین تر از دیگران مشتاق تر است و حتی پیش از سقوط مهمانان به طبقات پایینتر اطلاع می­دهد و اعلام آماده باش می­کند.

میان مهمانان رقابتی برای هرچه بیشتر و افراطی تر خوردن غذاهای تهوع آور فاسد شکل گرفته است. حتی از بشقاب یکدیگر غذا می­دزدند با اینکه بشقاب خودشان پر از غذاست.

روی صورت زن مردد مقدار زیادی خاک نشسته و او هم مانند دیگران بی رنگ شده. آرام آرام به جمع می­پیوندد.تردید هایش را کنار می­گذارد. ردی از اشک روی صورتش میان خاک نشسته بر چهره اش می­بینیم. شروع به خوردن می­کند و به شکل جنون آمیزی می­خندد.

 ده نفر دیگر به جان هم افتاده اند و آشوب بزرگی به پا شده است.

پس از سقوط بی وقفه و بی پایان مهمانان لبخند عمیقی بر صورت سرمهماندار می­نشیند و این اولین بار است که احساسی را بر صورت بی حالت او می­بینیم.

پس از آن دوباره به دوربین خیره می­شود طوری که انگار شما مهمانان بعدی او هستید و همان نگاهی را که به زن مردد در ابتدای مهمانی داشت، در چشمان شما می­دوزد.

 

زن ثروتمند نمادی از مردم خودنما ست. سه مرد طاس نماد تودۀ مردم که بدون تعلل و اندیشه مسیری مبهم را بدون جستن چرایی و هدف می­پیمایند و تبدیل به اکثریت می­شوند و دیگران را به دنبال خود می­کشند.

مرد فربه نماد طمع و ثروت اندوزی است.

زن مردنما و مرد زن نما، نماد از خود بیگانگی و شاید جریان های فکری رادیکال بدون هدفی پیش برنده و صرفا متفاوت در ظاهر هستند.

مرد ویلچر نشین نمادی از طبقۀ ناتوان جامعه است که به هر شکلی می­خواهد با جریان شکل گرفته همراهی کند و توجهی به آنچه که باید به عنوان بهای این همراهی بپردازد نمی­کند حتی اگر متعلق به این جمع نباشد.

مردی که ظاهری درویش گونه و ریش های بلند دارد می­تواند هم نماد افرادی باشد که خود را فرزانه می­نمایند، هم نماد سیاستمداران که با نگاهشان دیگران را به مبارزه می­طلبند و وارد جریان دلخواهشان می­کنند و سایرین را با خود همراه می­کنند. و از سوی دیگر می­تواند نماد احتکار و طمع باشد.

هر یک از شخصیت ها فارغ از جزئیاتشان طمع و تهی اندیشگی خود را نشان می­دهند. اما در این میان سه کارکتر بسیار جالب توجه هستند که گره های داستان را تشکیل می­دهند.

زن مردد، نمادی از قشر روشنفکر و فرهیخته است که در مقابل جریان اکثریت مقاومت می­کنند و سعی می کنند به دنبال این جریان کشیده نشوند. این زن نقطه اشتراک نمایشنامۀ کرگدن و این فیلم است.

 

شخصیت لی لی در اثر یونسکو، نامزد راوی داستان است که در ابتدا همسو با راوی است و در مقابل تبدیل شدن یا علاقه مند شدن به کرگدن ها مقاومت می کند اما به مرور نظرش تغییر می کند و همسو با جمع فریب این جنون را می خورد و راوی را ترک کرده و به کرگدنها علاقمند می شود و به آنها می پیوندد.

پس از شکست خوردن قشر فرهیخته سقوط جامعه سرعتی چند برابر می­گیرد و هیچ چیز نمی­تواند نجاتش بدهد. حرکت مردم در تاریکی جلوتر از حرکت چراغی است که پیرامونشان را روشن می­کند و چلچراغ با فاصلۀ زمانی جالب توجهی به دنبالشان سقوط می­کند و می­بینیم که بندی بریده از چلچراغ آویزان است. گویی چراغ، نمادی از دانش باشد که ریشۀ اندیشگانی و سقفی که باید به آن متصل باشد از دست داده است و دیگر تاثیری در روال زندگی مهمانان ندارد. فقط به دنبالشان می­رود تا  تصویر آنها را روشن کند. تاثیر فعالی در سرنوشت مهمانان ندارد.

کارکتر دوم، مجموعۀ خدمتگزاران و مهمانداران است که آلوده به این فضای شهوت زدگی و زیاده خواهی نمی­شوند اما با امر « به جلو راندن این جامعه به سوی سقوط» ارتزاق می­کنند. یعنی شغلشان این است و بدون این جامعۀ آغشته به طمع و شهوت و امیال حیوانی آن ها شغلی نخواهند داشت. از سرعت جلو رفتن جامعه به سمت تاریکی شگفت زده می­شوند و حتی حالتی تاسف آمیز و ترسیده پیدا می­کنند اما متوقف نمی­شوند و قصدی هم برای نجات آن ها ندارند.

و اما شخصیت فانکشنال سوم، سرمهماندار.

سرمهماندار کسی است که تمام این فضا را طراحی و کارگردانی می­کند و به گروهی که در مقابل گرداب مکندۀ فساد و سقوط مقاومت می­کنند، پذیرش شرایط  و قوانین حاکم را تحمیل می­کند و مشتاق سقوط این جامعه است. در کاری که می­کند سخت و راسخ است و تنها زمانی که از سقوط این جامعه مطمئن می­شود احساس رضایت می­کند.

سر مهماندار کیست؟ شاید یک نظام حاکم، یک تفکر حاکم یا یک ایدئولوژی پیش رونده باشد.

هر آنچه که می­تواند جامعه ای را به دنبال خود بکشد و در مسیر هدف خود به سوی قهقرا سوق دهد.

حرکت این جامعه به سوی تاریکی و خفت و پستی است و جلوی این حرکت رو به پایین را نمی­توان گرفت.

وقتی این فیلم را دیدم، اولین مصداقی که در دنیای واقعی به نظرم رسید اینستاگرام و «ریچ کیدز» و تودۀ مردمی بود که به زندگی لاکچری بدون فلسفه دامن زدند بی آنکه بدانند چرا از گروهی که هیچ سنخیتی با آنها ندارند پیروی می­کنند و اصلا چرا می­خواهند مانند آن ها باشند؟

طوری که وقتی بساط «ریچ کیدز» جمع می­شود این مردم هنوز مسیر آنها را ادامه می­دهند و یک فرهنگ نسبتا کلان را شکل می­دهند. فرهنگ اینستاگرامی!

فرهنگ اینستاگرامی چطور گروه روشن فکر را با خود به قهقرا می­برد؟

به قول نوشین زرگری، اگر زمانی که پروست در جست و جوی زمان از دست رفته را می­نوشت یا وقتی فلوبر، مادام بواری را می­نوشت اگر شبکه های اجتماعی و این شهوت حضور و اعلام وجود و نوشتن در همۀ آن ها وجود داشت، آیا هرگز چنین شاهکارهایی خلق می­شد؟ یا اینکه تمام جزئیات و شگفتی مادام بواری به یک پست کوتاه و شعاری در نکوهش خیانت خلاصه می­شد و خیلی زود به فراموشی می­پیوست؟

شبکه های اجتماعی خلاقیت انسان ها را منهدم کرده اند. جریان های گرداب گونه _چیزی فراتر از موج که این روزها با آن دست و پنجه نرم می­کنیم_ هنرمندان و اندیشمندان ما را درون خود کشیده اند.

میل به ارتباط در عین بسته بودن راه های ارتباط حقیقی روز به روز هیولای شبکه های اجتماعی را پروار تر می­کند و مردم را از زندگی واقعی و اندیشۀ پویا و چالش و مباحثه دور نگه می­دارد. همه چیز به لشکرکشی های مجازی و شعارهای تو خالی و فریادهای آزادی خواهی بدون مشت از پشت کیبوردها ختم می­شود.

و این رخوت و سستی همان چیزی است که سرمهماندار از آن بقا می­گیرد و در انجام آن ماهر و با تجربه است. سالیان سال، چگونگیِ ساکت و تهی کردن مردم را مطالعه کرده و آزموده تا به اینجا رسانده که به این سرعت ابزارهایش را میان مردم رواج می­دهد. در حالی که حتی نویسندۀ این متن خود عضوی از این رسانه ها و ابزارهاست، می­داند که بودنشان هیچ فایده ای ندارد و همچنان با این گرداب ناگزیر همراه است.

بسته نگاه داشتن مسیرهای ارتباطی همان است که مردم را وادار به پیوستن به شبکه ها اجتماعی می­کند تا پاسخگوی « نیاز به ارتباط» باشند.

و در این میان، برای نگاه داشتن مردم در این فضا و پیشگیری از دلزدگی آن­ها، از شهوت ها و امیال بی پایان خود آنها در این مسیر استفاده می­کند. تنها چیزی که تا ابد می­تواند سرگرمشان کند.

در پایان، سرمهماندار چشم در چشمان شما می­دوزد تا با وقاحت هرچه تمام تر به رویتان بیاورد که شما نیز جزئی از این مهمانی هستید. مهمانی سقوط! مهمانی انسداد  اندیشه و خلاقیت و پرسشگری...



ملیکا فراهانی

24 مرداد 1396

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۹
مرداد

هوای عجیبیه

باد گرم میپیچه تو کوچه. آسمون ابر داره. دلگیره. صدای باد مث آه داغیه که از سینه‌‌ی سوخته‌ی مادربزرگم بلند میشد. 

درختای به دردنخور توی کوچه برگهای ریز سستشون رو میمالن به هم انگار یه دسته زنجیر دارن کشیده میشن روی همدیگه.


توی سالن تطهیر هر خانواده که میتشونو تحویل میگرفتن از ته دل مویه می‌کردن. جیغ می‌کشیدن. 

ما بی سر و صدا آه کشیدیم و اشکامون چکید. نه سری نه صدایی. 


حاج آقا لباس مشکی نپوشیده بود. دور خودش می چرخید معلوم نبود کجا میره.  کجا میاد. جیک نمیزد. 

از روی ترمه دست کشیدم به شونه هاش. همون حسی رو داشت که وقتی بود.

یه جوریه. 

یه بار گوشاتو محکم بگیر. چشماتو سفت ببند. بگو آدمایی که میشناسی یکی یکی لمست کنن. بدون اینکه بدونی کی هستن میفهمی گرمای تنشون، حرارت و انرژی که از کف دستاشون میگیری فرق داره. انگار انرژی وجودی آدما فرق داره مثل صداشون ص،ورتشون. 

چهره شو ندیدم. وقتی از رو ترمه دست زدم به شونه هاش همون حس بود. از رنگ انرژیش میفهمیدم اونه. 


نفهمیدم به جز حمید کی رفت توی قبر. 

چقدر سخت و طولانی گذشت اون چند لحظه تا بخوابوننش تو جای ابدیش. خیلی طول کشید. خیلی... 


ترمه رو گرفتن روی قبر تا بچه هاش روشو باز کنن.محمد نعره میزد. زهرا دیگه هیچ اصراری نداشت تو متن ماجرا باشه.یه گوشه نشسته بود آروم اصلا انگار نبود تو اون جمع و تو این دنیا.حامد نبود. نمیدونم کجا بود یا من نمیدیدمش. فقط وقتی دیدمش چشماش دوتا گوی خون آلود بود که انگار داشت از تو جمجمه ش می پاشید بیرون.انگار یه نفر داشت مغزشو فشار میداد. 

حمید جیکش در نیومد. تا آخرین لحظه خودش وایساد تو قبر. سنگا رو خود چید روش. وقتی اومد بیرون پای اولشو که گذاشت رو زمین همونجا زانوش سست شد و نشست و از ته سینه ش جیغ کشید. داد نزد. جیغ کشید. خاک تمام تنشو پوشونده بود. از لحظه ای که زانوش خالی شد دیگه نشد ساکت و بی سر و صدا _همون جوری که خودش دوست داشت واسش عزاداری کنیم _ بمونم و هق هقم صدا دار شد. اولین گریه ای که تو این چند روز دلمو آروم کرد. 

حال و وضع حمید ویرانگر بود. حال هیچ کس قد اون خراب نکرد حال و احوال منو. نابود شدن رو به معنی واقعی کلمه دیدم. 



مرثیه خون مجلس وقتی از بچه هاش اسم میبرد از زهرا اسم نبرد. گفت دخترشون و خیلی سریع از لفظ "دختر " عبور کرد و با آب و تاب از سه تا پسراش حرف زد. 

بدم اومد. زهرا کاری برای مادرش کرد که هیچ مادری برای بچه خودش نمیکنه. یه مادریِ کامل خرج زن مریض توی خونه کرد. واقعا میگم. کاری که مادر از انجامش برای بچه ش خسته میشد. هیچ کس یک هزارمشم خبر نداشت. 

خاله یک عمر تمام هم و غمشو گذاشته بود واس زهرا. یه دونه دخترش نمیخواست بین پسرا مهجور بمونه. نمیخواست یک سر سوزن حق و حقوقش فرق داشته باشه با پسرا. اگر دخترش وقت نوجوونی حق نداشت از ساعت هفت و هشت دیرتر بیاد خونه، پسرا هم حق نداشتن دیرتر از اون بیان. اقتدار زهرا توی اون خونه یه بخشیش از حمایت خاله بود که پسرا مث سه تا جوجه ی حرف گوش کن به صف جلوش وایمیستادن تا امر کنه و با سر بدوئن دنبالش. 

خاله یک عمر اینجوری بچه هاشو تربیت نکرد که یه مرثیه خون یه لا قبا از دخترش مث مستوره‌ی بی اجازه و بی اختیار و تحت الامر توی ادبیات کلاسیک حرف بزنه. 

خودش زبون تندی داشت. ولی با همون زبون و لحن تندش چهارتا بچه تربیت کرد که به معنی واقعی کلمه باقیات صالحاتش بودن و هستن و خواهند بود. 

نمیخوام وقتی کسی میمیره عزیز بشه و کشکی بگم آدم خوبی بود. 

خودش آدم تند و تیزی بود. از زبون کم نمیاورد. همچین اعصابش که خورد میشد برجک آدمو منهدم میکرد. با کسی هم تعارف نداشت. مفتکی تحسین نمیکرد. یه دونه خوبتو میگفت سه تا انتقاد شسته رفته کنارش میکرد. 

ولی خوب بود. خیال آدم راحت بود شیرین زبونی دروغکی واست نمیکنه. واس درد دل آدم امینی بود. 

شبی که از خونه بیرونم کردن اون کسی بود که ساعت یک نصف شب تو خونه ش جام داد. یک کلام گلایه نکرد که الان چه وقت مزاحم شدنه؟ یک کلمه دلمو نسوزوند. بعد هر دعوا خونه‌ی اون سنگر بود. کسی که همیشه زبون دل من میشد جلو بزرگترایی که صدامو بریده بودن. به جای من داد میزد. به جای من به روشون میاورد که دارن بهم جفا میکنن. مرد نبود که ریش داشته باشه ولی تمام ریش سفیدیای زندگی من رو دوش اون بود. 

میدونی چی میگم؟ 

من باهاش مث بقیه خاطره‌ی سفر و شهر بازی و اینا ندارم. ولی اون برای من وقت میذاشت. اون تنها کسی بود که از حرفای قلمبه سلمبه ی من کلافه نمیشد. دوست داشت حرف بزنه. ما باهم بحث میکردیم. بحثهای ایدئولوژیک و فلسفی. وقتی نمیتونست جوابمو بده میگفت صبر کن برم تحقیق کنم ادامه میدیم. 

خانم جلسه ای بود. با این حال هیچ وقت سعی نکرد روضه الکی بخونه. این اخلاقشو دوست داشتم. بعضی وقتا تو همین جلسه ها یه نفر یه چیزایی میگفت یهو پا میشد داد و هوار می کرد که تو این خزعبلاتو از کجا آوردی؟ از کدوم کتاب؟ از کدوم منبع؟ اصلا از اعتبار منابع حرفات چقد خبر داری؟ 

حرف مزخرف تو کتش نمیرفت. 

من باهاش خاطرات عاطفی نداشتم زیاد. این مدلی بود همه خاطره هام. 

قدیما متعصب بود. کلا متعصب بود. روی خانواده خصوصا. از یه جایی به بعد روشنفکر معتدل شد. بچه ها رو توی عقایدشون راحت گذاشت. گفت هرچی باید یاد میدادم بچگیشون یاد دادم. دیگه با چماق نمیشه عقیده به کسی داد که. 

بعد از اون دیگه هیییچ وقت ندیدم به یکیشون تذکر بده پاشو نمازت. پاشو دیر شد. اگر حرفی ام بود به قصد هدایت نبود. هدف سر به سر گذاشتن بود. دوست داشت یه چیزی بگه که اونا جوابشو بدن. 

اهل ریاضت کشی نبود. 

با عزت زندگی کرد. و خانواده ش با تمام واقعیت هایی که در رفتار هر آدم هست عاشقش بودن. واقعا عاشق. 

دلشو راضی کردن و رفت. دلش نسوخت که مبادا سر سوزنی براش کم گذاشته باشن. نه مادی نه معنوی. از دل و جون تو این سه سالی که مریض بود خدمتشو کردن. بدون اخم و اُف. 

مطمئن بود که دیگه دنیا جاش نیست و رفت. دلش اینجا نموند. بچه ها خیالشو راحت کردن. میخواست زن بگیره واس پسرا. اصرار داشت. 

 مامان بهش گفت "پسرا خیلی بچه ن. بزرگ نشده‌ن. عوالم ذهنیشون از 12 سال بیشتر نیست. اذیتشون نکن با بار زندگی. " بعد از اون انگار خیالش راحت شد که الان وقتش نیست و دیگه نباید واس خودش دل نگرانی بتراشه. بیخیال شد. ده روز بعد تو بیمارستان وقتی زهرا بهش گفت "مامان... دیگه نگران من نباش. خودم یه فکری میکنم به حال زندگیم. دیگه نگران من نباش. میخوام آروم باشی" رفت. دیگه رفت. انگار فقط منتظر همین بود. تموم شد. 

یه آدم تموم شد. 

مردم تو خیابون دارن میچرخن. همه زندگی میکنن. هیچ کس نمیدونه امروز ما چند تا تشییع جنازه دیدیم و چند نفر رفتن. هیچ کس به اینکه امروز چند تا زندگی چند تا خاطره چند تا عشق تموم شد فکر نمیکنه. هیچ کس فکر نمیکنه چند تا خانواده ناقص شد،فلج شد، بی چراغ شد. 

اما هوا دلگیره. بوی عزا میده. بوی زنجیر و صدای مویه میده. 

یه خونه تو این شهر هست که دیگه "خونه" نیست. فقط خوابگاهه. 

خداحافظ حاج خانوم. خداحافظ

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۶
مرداد

یکی از چیزهایی که در کتاب مکتب شناسی شمیسا بررسی میشد رویکرد مکتبها نسبت به عشق بود. 

رمانتیک ها معتقدن عشق اگر به وصال برسه دیگه عشق نیست و با وصال به پایان میرسه با فراق، جاودان میشه. 


بعد هی با کلاسیک ها مقایسه میشه، با رئالیسم و مدرنیسم که هرکدوم چه فکری میکنن و چطوری بازتاب میدن مفاهیم رو و عشق رو هم در کنار دیگر مفاهیم. 


یادمه سر کلاس کلی رمانتیک ها رو مسخره کردیم و این شیوه تفکر رو در کلاس به چالش کشیدیم و استاد پرسید شماها هم اینطور فکر میکنید؟ هنوز خیلی ها هستن که فکر میکنن عشق نباید به وصل برسه. 

اون موقع همه چیز تئوری بود. توی کلاس همه چیز رو از روی آثار ادبی میسنجیدیم. همه چیز قصه بود و ساخته و پرداخته‌ی یه مشت احمق در قرنها پیش. 

اما وقتی زندگی میکنی گاهی میفهمی چه اتفاقی میفته که باورهای مردم هشت قرن پیش و ادبیات و فرهنگ هشت قرن پیش هنوز در ذهن عده ای زنده ست و کمابیش درست هم هست. 


من به جای عبارت عشق _این کلیشه‌ی بدون تعریف بدون اعتبار به لجن کشیده شده_ از عبارت "ماندن" استفاده میکنم. 


درمورد پس از وصل صحبت میکنم. 

دو نفر چرا کنار هم میمونن؟ 

من حاضرم روی یه همچین پروژه ای کار کنم و هزاران هزار زوج رو که سالها با هم زندگی کرده‌ن مورد مطالعه قرار بدم. تعداد خیلی زیاد... 

نه یه طیف کوچیک. 

چرا میمونید کنار اون آدم؟ 

تا یه جایی علاقه ست. 

از یه جایی به بعد دلتون براش میسوزه. 

شاید بیشتر احساس مسئولیت خودتون و وجدان خودتونه. ترس از اینکه وقتی ترکش کنید ممکنه نابود بشه. ممکنه چیزهای زیادی رو از دست بده. شاید به جای اینکه همسرش باشید تبدیل به پرستار یا دایه ش شده‌اید و اون بدون شما حتی از پس ابتدایی ترین امورش بر نمیاد. 

شاید برای اینه که بعد یه مدت اون حسی رو به شما القا کرده که باور کردید بعضی از کارها رو فقط اون میتونه انجام بده و اگر اون نباشه زندگی شما ممکنه کاملا لنگ بمونه. 

ترس از تنهایی به دوش کشیدن مشکلات. 

شاید به خاطر اینکه وقتی اون کنارتون هست همیشه یه نفر رو دارید که تقصیرها رو بندازید گردنش. 

شاید بهش معتاد شدید. 

اوه خدایا... خیلی سعی کردم اینو نگم ولی خب، این حرف من نیست. خود یکی از همین ازواج در کنار هم مانده گفت که تنها چیزی که زندگیشو نگه داشته رابطه جنسیه چون تو سن 50 سالگی اگر از همسر نفرت انگیزش جدا بشه هیچ گزینه دیگه ای برای اینکه باهاش بخوابه پیش روش نیست و به اینکه شب تنها بخوابه نمیتونه عادت کنه. 

دیگه چی این زندگیا رو حفظ کرده؟ 

ثروت طرف. 

اعتبار و شهرت و موقعیت اجتماعیش شاید. 

مثلا طرف دیپلم هم نداره وقتی زن یه دکتر عمومی معمولی و نه چندان نخبه میشه ، وقتی در و همسایه بهش میگن خانم دکتر روح و روانش کاملا ارضا میشه. اگر آقای دکتر یه روز سیر بشه و بره هزارتا دوست دختر در طیف های سنی و زیبایی و نژادی و فرهنگی مختلف برای خودش پیدا کنه، دم به دقیقه بهش خیانت کنه یا تحقیرش کنه، بازم این زن ترکش نمیکنه. اون خانم دکتر شنیدنه می ارزه که یه زندگی آشغالو تحمل کنه. دست کم تو ذهن اون می ارزه حتی اگر شما با تئوری هاتون بگید که امکان نداره کسی فکر کنه ارزش داره. 

سوار شدن بر اعتبار و وجهه‌ی همدیگه. 

رسیدن به دستاورد های مشترک که هیچ کدوم از طرفین دلش نمیاد قید نصفشو بزنه و با نصف دستاورد مشترک به زندگی ادامه بده. 

از دست دادن زمان. وقتی 20 سال با یه نفر زندگی کردی فکر میکنی 20 سال از این بازی رو جلو اومدم. مگه چقد ممکنه ازش باقی مونده باشه؟ چند قدم مونده به ته بازی بکشم کنار؟ واگذار کنم؟ پس اصلا چرا تا اینجا اومدم؟ ترس از خسارت. 


تازه تا اینجای قضیه در مورد فرزند اصلا حرف نزدم. فقط یه رابطه دو نفره رو در نظر گرفتم. 

چی آدما رو کنار هم نگه میداره؟ 

این چیزایی که گفتم مال سال نهم دهم به بعد ازدواجه. اگر با چشمهای کاملا بسته همسر مزخرفی واس خودتون اختیار کرده باشید زیر یک سال هم ممکنه به این نتایج برسید. 


از یه جایی به بعد دیگه کلا عشقی در کار نیست. اصلا حتی به همدیگه محبت هم ندارن. همه چیز روتینه .به همون دلیلی که سی سال به یک شغل ادامه میدن تا بازنشست بشن و شغلشونو عوض نمیکنن، به همون دلیل هم با یک نفر سی سال زندگی میکنن تا بمیرن. 

بعد یه مدت دیگه کلا عاطفه به  هیچ شکلی وجود نداره تو رابطه. همه چیز دو دو تا چهارتا میشه. همه چیز میره توی یه ترازو و سود و زیانش سنجیده میشه و اون چیزی که از نظر شخص و بر اساس معیارها و ترسهای خودش خسارت کمتری داره انتخاب میشه. 

به همین سادگی

آدما برای فرار از پیامدها و خسارت ها، یه زندگی رو که هیچ حسی بهش ندارن تحمل میکنن. 

دلیل بعدیش اینه که با خودشون فکر میکنن "خب اصلا عاطفه کیلو چنده؟ همونطور که عاطفه م نسبت با این آدم تموم شد نسبت به یکی دیگه هم تموم میشه. همه همینطوری دارن زندگی میکنن تو چه ویژگی خاصی داری که بخوای یه جور دیگه زندگی کنی؟اصلا فکر کردی میتونی جور دیگه ای باشی؟ اصلا فکر کردی حالت دیگه ای هم وجود داره؟ همیشه و همه جا اوضاع همینه. چی فکر کردی؟ آسمان همه جا همین رنگه بشین سر زندگیت. "


اینا چیزاییه که آدمها رو کنار هم نگه میداره. 


حالا از این زاویه وقتی به رمانتیک ها نگاه میکنید، فکر نمیکنید حق با اونها بود؟ این وصاله که آدمها رو مجبور میکنه بدون هیچ پیوندی کنار همدیگه بمونن. ولی واقعا هیچی به هم متصلشون نمیکنه. گاهی حتی از هم متنفر هستن ولی قید رابطه رو نمیزنن. 

حرف من اینه. دو نفر که از دیدن همدیگه تهوع میگیرن چرا کنار هم میمونن؟ اون چیزی که دو تا آدم عاصی و بیزار، یا اصلا نه دوتا آدم بی حس خنثی و بی پیوند رو کنار هم نگه میداره پدیده کثیف و لجن مالیه. 

هر چی هست حقیقی نیست. عاطفی نیست. تعهد هم نیست حتی. همه‌ش حساب سود و زیانه. و میلیونها "ماندن" بی هدف و بی مقصد و بی فایده سطح این دنیا رو پوشونده. آدما رو به هم وابسته کرده بدون اینکه ارزش و تاثیر سازنده ای تو زندگی طرفین رابطه داشته باشه. 

این چیزیه که باعث میشه حرف و تفکرم درمورد رمانتیکها رو پس بگیرم و بگم اونا شاید این چیزا رو میدونستن که ما عقلمون نمیرسید و فکر کردیم خیلی باهوش و منطقی ایم. 

پرداختن بهای جدایی و تحمل حال و هوای بعد از جدایی چیزیه که رمانتیک ها قبل از وصل میپردازن و در ازاش با نفرت از همدیگه جدا نمیشن یا یک زندگی به گند کشیده شده رو به صورت مشترک تحمل نمیکنن و یه زندگی معمولی رو برای وصال نابود نمیکنن که تهشم برسن به مرحله هیچی به هیچی. 

عوضش هدفهای معمولی و غیر عاطفی رو با کیفیت بیشتری پیگیری میکنن. 

دیگه یه شخص یا یه رابطه عاطفی تبدیل به هدف زندگیشون نمیشه. یا اگر هم تبدیل بشه تهش مثل رومئو ژولیت دخلشون میاد و همون اول مثل یک پروژه شکست خورده خودشون و رابطه شون از عرصه هستی کنار گذاشته میشن و تمام. دیگه وقت و فضا و انرژی دنیا رو حروم نمیکنن


ما غیر رمانتیک ها یه مشت لنگ درهوای خنگ و کوتاه اندیش اما خود دانشمند پندار هستیم. اونچه که ما در آینه نمیدیدیم اونا در خشت خام میدیدن. 

اساسا وصلی در کار نیست. وجود خارجی نداره. حتی طرف رو ثبت شناسنامه ای کنی آخرش هزار اقیانوس بینتون فاصله ست و روح های شما باهم نمیمونن. 

حالا هی خودتونو مچل کنید با "دوسش دارم دوسم داره"

مهم نیست رابطه موقته دائمه رسمیه غیر رسمیه قانونیه یا غیر قانونیه. هیچ کدومشون آخر ندارن. فقط همونی که فکر میکنی از بقیه درست تر و والاتره، دقیقا همون  بیشتر از بقیه اسکل میکندت با توهم عاقبت دار و درست بودنش 


والسلام 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۶
مرداد

قانون اول ادبیات و هنر و فرهنگ:

هیچ نویسنده‌ی بی نقصی وجود ندارد. نویسنده ها بت نیستند. آنها فقط تولید میکنند و قضاوت کیفیت آنها، بر اساس اثری که در طول زمان از خود به جای میگذارند شکل میگیرد. 


چیزی که دونستنش خیلی لازمه برای هر انسانی، اینه که وقتی یک نویسنده ای با یک اثر شاهکار شهرت پیدا میکنه به این معنی نیست که تمام آثارش شاهکاره. 

جدی میگم! 

مثلا کافکا با محاکمه و مسخ شهرت داره و واقعا شگفت آوره. فوق العاده است. ولی واقعا واقعا داستان کوتاه هاش قابل خوندن نیست. هییییچ جذابیتی نداره. دست کم میتونم بگم از نظر من به شخصه، کافکا در رمان بلده شاهکار خلق کنه اما در داستان کوتاه هیچ نظریه و فرمول و منطقی رو دنبال نمیکنه، هیچ رویکرد روشنی نداره، خط داستانی نداره و خوندنش بیشتر شبیه مواجهه با هذیون های یک غریبه بود برام!!! هیچ درک منتقدانه ای ازش نداشتم و سرچ هم که کردم همه صاحب نظران تمرکزشون روی رمان هاش بوده و داستانهاش چندان مورد توجه نبودن تا گره های ذهنیمو باز کنن. 


حتی همون شکل هذیون گونه‌ش،هذیون های غیر جذابی بود. همه نویسنده ها هذیون دارن ولی فقط بعضیاشون جذابه. 


قرار نیست یه بت خارق العاده از یه نویسنده داشته باشیم که خللی به هیچ ذره ای از آثارش وارد نباشه. 


در عوض میتونم با قاطعیت بگم کافکا یک ذهن به شدت پویا داره در حوزه رمان و دقیقا میدونه داره چی کار میکنه و به چی میخواد برسه. طرح هاش مشخصه که پیش از نوشتن کاملا پخته بوده‌ن و قصد روضه خوندن نداشته. یک مقصود فلسفی رو دنبال میکنه تو رمانهاش .


قانون دوم ادبیات و همر و فرهنگ:


کتابی که یک جایزه ای را می‌برد، الزاما شاهکارترین اثر یک نویسنده نیست. بلکه بسیاری از جوایز ادبی که از برترین آکادمی های بین المللی به نویسندگانی داده شد، به پاس سالیان سال فعالیت آنها بوده است. 


 یعنی شاید مثلا عقاید دلقک شاهکار ترین کتاب هاینریش بل نباشه. یه سری کتاب قبلتر یا بعدتر از عقاید دلقک داشته. ولی جایزه نوبلی که به عقاید دلقک تعلق گرفت، به پاس خط فکری بل بود. ذهنش و تلاشش در تمام کتابهاش که به منظور مقابله با جنگ و انتقاد به جنگ طلبی و زیر سوال بردن قدرتها و فلسفه‌ و استدلالشون برای به جنگ کشوندن ملتهاست. 


یا مثلا سر کلاس نقد ادبی من به استاد حسینی گفتم کتاب گشودن رمان استاد پاینده جایزه بهترین اثر نقد ادبی سال 93 رو برنده شد. گفت اون جایزه فرمالیته‌ست. پاینده فعالیتهای خیلی شاخص تر از گشودن رمان داشته. مجموعه ای که ناظر بر ترجمه‌ش بود، مقالات منظم، پرکاری و بهترین اثر تألیفی‌ش داستان کوتاه در ایران همه سزاوار بهترین جوایز بودن. گشودن رمان در مقایسه با این آثار و فعالیتها یکی از آثار ضعیفش حساب میشه. به خودی خود کتاب بدی نیست. خوبه ولی کتاب بهتر از اون از خود پاینده داریم و در مقایسه آثار پاینده این رو میگفت. ولی تاکید داشت جایزه بهترین کتاب نقد سال 93 به پاس سالیان سال فعالیت پویا و اثرگذار و به روزرسانی منابع ما در حوزه نقد بوده نه برای خود کتاب گشودن رمان. 


این اتفاق همیشه همیشه همیشه در تمام حوزه های فرهنگ و هنر و در تمام کشورها در تمام جوایز رخ میده. 

مثل اسکار آل پاچینو برای بوی خوش زن. پاچینو فیلمهای خیلیییی شاخص تر از بوی خوش زن داره که اصلا فیلم جایزه برده در مقابل اونها هیچ بود. 

ولی اون جایزه در عوض جایزه هایی بود که پاچینو سزاوارش بود و بهش نداده بودن. به هر دلیلی که بود اسکاری که برای پدرخوانده یا بقیه فیلمها سزاوارش بود بهش ندادن، سر بوی خوش زن جبران کردن و هدف قدردانی از تمام سالهای فعالیت هنری بی نقصش بود نه صرفا درخشیدنش در فیلم بوی خوش زن. در درخشش پاچینو شکی نیست ولی نمره درخشش اگر در پدر خوانده 100 باشه، درمقایسه پاچینو با خودش در فیلم بوی خوش زن 80ه. 



قانون سوم در آثار برگزیده و جایزه برده فرهنگ و هنر با تاکید بر ادبیات:



جایزه مفهومی است که با "مقایسه" آثار افراد مختلف با یکدیگر ع، به یک اثر تعلق میگیرد. یک اثر جایزه برده الزاما اثر شاخصی نمی‌تواند باشد. 

شاید رقبای بسیار ضعیف و ناشایستی داشته که بین هزاران اثر فاجعه بار و ضعیف، یک اثر معمولی لایق جایزه شمرده شده است. 


مثال میزنم 


جایزه داستان تهران جدا از لابی بودنش، شرکت کنندگان قدر قدرتی نداره. اگر داشت عفریته‌ی مناسبت زده و مناسبتی کار، نالایق، پاچه خار، بی سواد، بی وجود و حکومتی ای مثل سارا کنعانی صددد سال سیاه حتی خواب جایزه رو نمیتونست ببینه. البته جایزه داستان تهران اصلا جایزه معتبر و با ارزشی نیست. عرض کردم خدمتتون. یک رقابت کاملا لابی و رویکردش کاملا حکومتیه. ولی همین جایزه باعث شد اون زنیکه دچار توهم و خودشیفتگی بشه و رم کنه تو فیسبوکش خزعبلات بنویسه اون سال.


ضمنا اینهمه بدگویی که ازش میکنم، رقیب من نبود من اصلا شرکت نکرده بودم ولی وقتی پست ها و خودستایی ها و زر زر های مفت فیسبوکش رو دیدم خونم به جوش اومد و همون جا یک بار برای همیشه ازش متنفر شدم. اسمشم سارا نیست تازه فقط با این تخلص معروف شده. 

درمورد اینکه یک فیلم یا کتاب معمولی جایزه بگیره اشاره میکنم به ابد و یک روز. 

ابد و یک روز فیلمی به شدت معمولی متمایل به بد هست. نمیگم سزاوار برنده شدن نبود چون "برنده شدن" یک مفهومیه که از مقایسه به دست میاد اما میگم آیا با آثار برجسته‌ی دیگه قابل مقایسه ست؟ با علی حاتمی و اصغر فرهادی قابل مقایسه ست؟ 


اگر اثری باشه که پایداری داشته باشه در سیر تاریخی سینمای ایران، و اصلا یک رویکرد جدید رو وارد سینما بکنه _ولو اینکه خودش بهترین مصداقش نباشه اما یک روش جدید رو ایجاد کرده باشه_ میشه گفت اثر شاخصیه. 

ابد و یک روز سعید روستایی فقط در مقایسه با رقبای مفتضحش فیلمی بود که تونست 9تا سیمرغ ببره. وگرنه اگر سینمای ایران سینمای به درد بخوری بود و 5-6 تا اصغر فرهادی و کیارستمی داشت فیلمی مثل ابد و یک روز تف هم نمینداختن بهش. فقط از فضاحت رقباش همچین شهرتی به دست آورد. خودش به تنهایی سزاوارش نبود. 



این سه تا قانون رو همواره در ذهن داشته باشید تا تحت تاثیر تبلیغات قرار نگیرید و گول مانور های تبلیغاتی روی جوایز و افتخارات افراد و آثارشون رو نخورید. نظر مستقل از نظر منتقدین و آکادمی ها داشته باشید. این حق شماست که یک رأی مستقل و پویا و نوآورانه و یک برداشت آزاد مبتنی بر استدلال و قرائن داشته باشید. از نظراتتون دفاع کنید و اجازه بدید به چالش کشیده بشن یا اینکه نظرات بزرگترین افراد رو به چالش بکشید. سوال کنید. ریسک ضایع شدن مقابل بزرگان وجود داره ولی آدم تا ضایع نشه چیزی یاد نمیگیره. می ارزه به نظرم. به یادگیری و تولید محتوای قاطع و جدید در ذهن شما می ارزه. 


تنهایی فکر کنید. به نظرم اینهمه فکر کردن از دیگران و حفظ و تکرار طوطی وار از ما بسه.

نظر شخصیم اینه که تولید محتوای اشتباه از تکرار بی چون و چرا بهتره. غلط ها سرچشمه‌ی چالشها هستن و چالش ها منشأ پیشرفت و تولید معنا و علم. 


تکرار طوطی وار علت زوال عقلانیت و زوال تولید علمه. 

همه علوم از تشخیص ها و نظریات غلط شروع به رشد کردن. غلط ها همیشه بوده‌ن، ولی بالاخره یه روز درست شدن و با وجودشون ما رو به سمت مسیر درست راهنمایی کردن. (البته تحت شرایطی که نسبت به غلطها متعصب نباشیم) 


ملیکا فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۵
مرداد

از تأثیرات تربیت پدرم اینه که وقتی کاری رو بدون عذاب کشیدن انجام میدم احساس میکنم اون کار انجام نشده حساب میشه. 

یک کار انجام شده یعنی کاری که براش زجر کش بشی. گریه کنی. عربده بکشی. فحش بدی. همه رو عاصی کنی. به فکر خودکشی بیفتی. 


اگر از انجام کارت لذت ببری یعنی به درد نمیخوره. یعنی هیچ کار نکردی. اگر از ورزش لذت ببری یعنی کالری نسوزوندی و همش باد هواست. باید درد بکشی موقع ورزش. وقتی کارهات انجام شد باید واریس بگیری همه جات رگ به رگ بشه یکی دوتا از عضلاتت یکی دو هفته از کار بیفته. 


همین قضیه موقع فیلم دیدن صادقه. 

هر وقت از دیدن یه فیلم لذت میبرم احساس میکنم اون فیلمو ندیدم. خوب ندیدم. باید چشمام کور میشد از دیدنش. باید دهنم سرویس میشد برای پیدا کردن سمبل ها و فرامتن هاش. 

میدونید چی میگم؟ 

بابام روش عذاب آورشو بهم تزریق کرده. نمیتونم دیگه اینطوری نباشم. عذاب کشیدن خیالمو راحت میکنه که اون کار در حال انجام شدنه. اگر نباشه حس میکنم ناقص مونده. 


سعی کنید این کارو با بچه هاتون نکنید. 

قطعا راجع به بابام بد حرف نمیزنم و نخواهم زد. 

ولی اگر یه روز یه همچین بلایی سر بچه م بیارم بهش اجازه میدم هر وقت از کنارم رد میشه بلند سرم داد بزنه "عوضی آشغال" و بعد بره به شیوه عذاب آوری که من به زندگیش تزریق کردم به زندگیش برسه. 

بنظرم برای یک عمر عذاب کشیدن خیلی کم بهش آوانس دادم. 

شاید اگر یکی دوتا فحش ناموسی ام یادش بدم یه مقدار به سلامت روانش کمک کنه چون با عوضی آشغال خشمش تخلیه نمیشه. فشار زندگی کم نمیشه. 


یه بار دیگه تاکید میکنم. من هیچ وقت دلم نمیخواست اینا رو به بابام بگم. 

یه بار یه چیز بدتر بهش گفتم. البته متاسفم که بابتش پشیمون نیستم. 

 17 سالم بود. شایدم چند ماه کم یا زیاد. 

بهم گفت اگر میخوای با قوانین خودت زندگی کنی برو یه شوهر واس خودت پیدا کن. 

بهش گفتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم اگر شوهر هم یه مردی شبیه شما از جنس شما باشه آقای فراهانی! 

بعد از این ماجرا هییییچچچچچ وقت باهام درمورد ازدواج حرف نزد. حتی اشاره نکرد که ممکنه یه روز منم برم سر زندگی خودم!! 

فک کنم اون شب خودش فهمید پطوری زندگیمو با انتقال غیر ژنتیکی وسواس هاش منهدم کرده... 

البته بعید میدونم یادش مونده باشه. شایدم اصلا براش مهم نباشه. چون وقتی یه چیزی ناراحتش میکنه هر چند وقت یه بار یادآوریش میکنه. 

مثلا یه بار ماهی تن رو گاز ترکید . اول دبیرستان بودم

هنوز که هنوزه اونو به روم میاره. هر وقت چیزی رو گازه هی بهم میگه "از پای گاز تکون نخور چون تو انقد مسئولیت پذیر نیستی که یادت بمونه غذا رو گازه. هنوز توی سوراخ سمبه های آشپزخونه پر از ماهی تنه! "

دروغ میگه اون دفعه هم تا شب هیچ کس خونه نبود تمام خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم حتی پیچ های هود رو باز کردم اسفنجشو درآوردم شستم قاب فلزی روشو با سیم ظرفشویی و فرچه تمیز کردم و از اول بستم. 


  • تارَک؛ یک میزانتروپ