جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «رنج‌نگاری» ثبت شده است

۱۹
مرداد

هوای عجیبیه

باد گرم میپیچه تو کوچه. آسمون ابر داره. دلگیره. صدای باد مث آه داغیه که از سینه‌‌ی سوخته‌ی مادربزرگم بلند میشد. 

درختای به دردنخور توی کوچه برگهای ریز سستشون رو میمالن به هم انگار یه دسته زنجیر دارن کشیده میشن روی همدیگه.


توی سالن تطهیر هر خانواده که میتشونو تحویل میگرفتن از ته دل مویه می‌کردن. جیغ می‌کشیدن. 

ما بی سر و صدا آه کشیدیم و اشکامون چکید. نه سری نه صدایی. 


حاج آقا لباس مشکی نپوشیده بود. دور خودش می چرخید معلوم نبود کجا میره.  کجا میاد. جیک نمیزد. 

از روی ترمه دست کشیدم به شونه هاش. همون حسی رو داشت که وقتی بود.

یه جوریه. 

یه بار گوشاتو محکم بگیر. چشماتو سفت ببند. بگو آدمایی که میشناسی یکی یکی لمست کنن. بدون اینکه بدونی کی هستن میفهمی گرمای تنشون، حرارت و انرژی که از کف دستاشون میگیری فرق داره. انگار انرژی وجودی آدما فرق داره مثل صداشون ص،ورتشون. 

چهره شو ندیدم. وقتی از رو ترمه دست زدم به شونه هاش همون حس بود. از رنگ انرژیش میفهمیدم اونه. 


نفهمیدم به جز حمید کی رفت توی قبر. 

چقدر سخت و طولانی گذشت اون چند لحظه تا بخوابوننش تو جای ابدیش. خیلی طول کشید. خیلی... 


ترمه رو گرفتن روی قبر تا بچه هاش روشو باز کنن.محمد نعره میزد. زهرا دیگه هیچ اصراری نداشت تو متن ماجرا باشه.یه گوشه نشسته بود آروم اصلا انگار نبود تو اون جمع و تو این دنیا.حامد نبود. نمیدونم کجا بود یا من نمیدیدمش. فقط وقتی دیدمش چشماش دوتا گوی خون آلود بود که انگار داشت از تو جمجمه ش می پاشید بیرون.انگار یه نفر داشت مغزشو فشار میداد. 

حمید جیکش در نیومد. تا آخرین لحظه خودش وایساد تو قبر. سنگا رو خود چید روش. وقتی اومد بیرون پای اولشو که گذاشت رو زمین همونجا زانوش سست شد و نشست و از ته سینه ش جیغ کشید. داد نزد. جیغ کشید. خاک تمام تنشو پوشونده بود. از لحظه ای که زانوش خالی شد دیگه نشد ساکت و بی سر و صدا _همون جوری که خودش دوست داشت واسش عزاداری کنیم _ بمونم و هق هقم صدا دار شد. اولین گریه ای که تو این چند روز دلمو آروم کرد. 

حال و وضع حمید ویرانگر بود. حال هیچ کس قد اون خراب نکرد حال و احوال منو. نابود شدن رو به معنی واقعی کلمه دیدم. 



مرثیه خون مجلس وقتی از بچه هاش اسم میبرد از زهرا اسم نبرد. گفت دخترشون و خیلی سریع از لفظ "دختر " عبور کرد و با آب و تاب از سه تا پسراش حرف زد. 

بدم اومد. زهرا کاری برای مادرش کرد که هیچ مادری برای بچه خودش نمیکنه. یه مادریِ کامل خرج زن مریض توی خونه کرد. واقعا میگم. کاری که مادر از انجامش برای بچه ش خسته میشد. هیچ کس یک هزارمشم خبر نداشت. 

خاله یک عمر تمام هم و غمشو گذاشته بود واس زهرا. یه دونه دخترش نمیخواست بین پسرا مهجور بمونه. نمیخواست یک سر سوزن حق و حقوقش فرق داشته باشه با پسرا. اگر دخترش وقت نوجوونی حق نداشت از ساعت هفت و هشت دیرتر بیاد خونه، پسرا هم حق نداشتن دیرتر از اون بیان. اقتدار زهرا توی اون خونه یه بخشیش از حمایت خاله بود که پسرا مث سه تا جوجه ی حرف گوش کن به صف جلوش وایمیستادن تا امر کنه و با سر بدوئن دنبالش. 

خاله یک عمر اینجوری بچه هاشو تربیت نکرد که یه مرثیه خون یه لا قبا از دخترش مث مستوره‌ی بی اجازه و بی اختیار و تحت الامر توی ادبیات کلاسیک حرف بزنه. 

خودش زبون تندی داشت. ولی با همون زبون و لحن تندش چهارتا بچه تربیت کرد که به معنی واقعی کلمه باقیات صالحاتش بودن و هستن و خواهند بود. 

نمیخوام وقتی کسی میمیره عزیز بشه و کشکی بگم آدم خوبی بود. 

خودش آدم تند و تیزی بود. از زبون کم نمیاورد. همچین اعصابش که خورد میشد برجک آدمو منهدم میکرد. با کسی هم تعارف نداشت. مفتکی تحسین نمیکرد. یه دونه خوبتو میگفت سه تا انتقاد شسته رفته کنارش میکرد. 

ولی خوب بود. خیال آدم راحت بود شیرین زبونی دروغکی واست نمیکنه. واس درد دل آدم امینی بود. 

شبی که از خونه بیرونم کردن اون کسی بود که ساعت یک نصف شب تو خونه ش جام داد. یک کلام گلایه نکرد که الان چه وقت مزاحم شدنه؟ یک کلمه دلمو نسوزوند. بعد هر دعوا خونه‌ی اون سنگر بود. کسی که همیشه زبون دل من میشد جلو بزرگترایی که صدامو بریده بودن. به جای من داد میزد. به جای من به روشون میاورد که دارن بهم جفا میکنن. مرد نبود که ریش داشته باشه ولی تمام ریش سفیدیای زندگی من رو دوش اون بود. 

میدونی چی میگم؟ 

من باهاش مث بقیه خاطره‌ی سفر و شهر بازی و اینا ندارم. ولی اون برای من وقت میذاشت. اون تنها کسی بود که از حرفای قلمبه سلمبه ی من کلافه نمیشد. دوست داشت حرف بزنه. ما باهم بحث میکردیم. بحثهای ایدئولوژیک و فلسفی. وقتی نمیتونست جوابمو بده میگفت صبر کن برم تحقیق کنم ادامه میدیم. 

خانم جلسه ای بود. با این حال هیچ وقت سعی نکرد روضه الکی بخونه. این اخلاقشو دوست داشتم. بعضی وقتا تو همین جلسه ها یه نفر یه چیزایی میگفت یهو پا میشد داد و هوار می کرد که تو این خزعبلاتو از کجا آوردی؟ از کدوم کتاب؟ از کدوم منبع؟ اصلا از اعتبار منابع حرفات چقد خبر داری؟ 

حرف مزخرف تو کتش نمیرفت. 

من باهاش خاطرات عاطفی نداشتم زیاد. این مدلی بود همه خاطره هام. 

قدیما متعصب بود. کلا متعصب بود. روی خانواده خصوصا. از یه جایی به بعد روشنفکر معتدل شد. بچه ها رو توی عقایدشون راحت گذاشت. گفت هرچی باید یاد میدادم بچگیشون یاد دادم. دیگه با چماق نمیشه عقیده به کسی داد که. 

بعد از اون دیگه هیییچ وقت ندیدم به یکیشون تذکر بده پاشو نمازت. پاشو دیر شد. اگر حرفی ام بود به قصد هدایت نبود. هدف سر به سر گذاشتن بود. دوست داشت یه چیزی بگه که اونا جوابشو بدن. 

اهل ریاضت کشی نبود. 

با عزت زندگی کرد. و خانواده ش با تمام واقعیت هایی که در رفتار هر آدم هست عاشقش بودن. واقعا عاشق. 

دلشو راضی کردن و رفت. دلش نسوخت که مبادا سر سوزنی براش کم گذاشته باشن. نه مادی نه معنوی. از دل و جون تو این سه سالی که مریض بود خدمتشو کردن. بدون اخم و اُف. 

مطمئن بود که دیگه دنیا جاش نیست و رفت. دلش اینجا نموند. بچه ها خیالشو راحت کردن. میخواست زن بگیره واس پسرا. اصرار داشت. 

 مامان بهش گفت "پسرا خیلی بچه ن. بزرگ نشده‌ن. عوالم ذهنیشون از 12 سال بیشتر نیست. اذیتشون نکن با بار زندگی. " بعد از اون انگار خیالش راحت شد که الان وقتش نیست و دیگه نباید واس خودش دل نگرانی بتراشه. بیخیال شد. ده روز بعد تو بیمارستان وقتی زهرا بهش گفت "مامان... دیگه نگران من نباش. خودم یه فکری میکنم به حال زندگیم. دیگه نگران من نباش. میخوام آروم باشی" رفت. دیگه رفت. انگار فقط منتظر همین بود. تموم شد. 

یه آدم تموم شد. 

مردم تو خیابون دارن میچرخن. همه زندگی میکنن. هیچ کس نمیدونه امروز ما چند تا تشییع جنازه دیدیم و چند نفر رفتن. هیچ کس به اینکه امروز چند تا زندگی چند تا خاطره چند تا عشق تموم شد فکر نمیکنه. هیچ کس فکر نمیکنه چند تا خانواده ناقص شد،فلج شد، بی چراغ شد. 

اما هوا دلگیره. بوی عزا میده. بوی زنجیر و صدای مویه میده. 

یه خونه تو این شهر هست که دیگه "خونه" نیست. فقط خوابگاهه. 

خداحافظ حاج خانوم. خداحافظ

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۶
مرداد

یکی از چیزهایی که در کتاب مکتب شناسی شمیسا بررسی میشد رویکرد مکتبها نسبت به عشق بود. 

رمانتیک ها معتقدن عشق اگر به وصال برسه دیگه عشق نیست و با وصال به پایان میرسه با فراق، جاودان میشه. 


بعد هی با کلاسیک ها مقایسه میشه، با رئالیسم و مدرنیسم که هرکدوم چه فکری میکنن و چطوری بازتاب میدن مفاهیم رو و عشق رو هم در کنار دیگر مفاهیم. 


یادمه سر کلاس کلی رمانتیک ها رو مسخره کردیم و این شیوه تفکر رو در کلاس به چالش کشیدیم و استاد پرسید شماها هم اینطور فکر میکنید؟ هنوز خیلی ها هستن که فکر میکنن عشق نباید به وصل برسه. 

اون موقع همه چیز تئوری بود. توی کلاس همه چیز رو از روی آثار ادبی میسنجیدیم. همه چیز قصه بود و ساخته و پرداخته‌ی یه مشت احمق در قرنها پیش. 

اما وقتی زندگی میکنی گاهی میفهمی چه اتفاقی میفته که باورهای مردم هشت قرن پیش و ادبیات و فرهنگ هشت قرن پیش هنوز در ذهن عده ای زنده ست و کمابیش درست هم هست. 


من به جای عبارت عشق _این کلیشه‌ی بدون تعریف بدون اعتبار به لجن کشیده شده_ از عبارت "ماندن" استفاده میکنم. 


درمورد پس از وصل صحبت میکنم. 

دو نفر چرا کنار هم میمونن؟ 

من حاضرم روی یه همچین پروژه ای کار کنم و هزاران هزار زوج رو که سالها با هم زندگی کرده‌ن مورد مطالعه قرار بدم. تعداد خیلی زیاد... 

نه یه طیف کوچیک. 

چرا میمونید کنار اون آدم؟ 

تا یه جایی علاقه ست. 

از یه جایی به بعد دلتون براش میسوزه. 

شاید بیشتر احساس مسئولیت خودتون و وجدان خودتونه. ترس از اینکه وقتی ترکش کنید ممکنه نابود بشه. ممکنه چیزهای زیادی رو از دست بده. شاید به جای اینکه همسرش باشید تبدیل به پرستار یا دایه ش شده‌اید و اون بدون شما حتی از پس ابتدایی ترین امورش بر نمیاد. 

شاید برای اینه که بعد یه مدت اون حسی رو به شما القا کرده که باور کردید بعضی از کارها رو فقط اون میتونه انجام بده و اگر اون نباشه زندگی شما ممکنه کاملا لنگ بمونه. 

ترس از تنهایی به دوش کشیدن مشکلات. 

شاید به خاطر اینکه وقتی اون کنارتون هست همیشه یه نفر رو دارید که تقصیرها رو بندازید گردنش. 

شاید بهش معتاد شدید. 

اوه خدایا... خیلی سعی کردم اینو نگم ولی خب، این حرف من نیست. خود یکی از همین ازواج در کنار هم مانده گفت که تنها چیزی که زندگیشو نگه داشته رابطه جنسیه چون تو سن 50 سالگی اگر از همسر نفرت انگیزش جدا بشه هیچ گزینه دیگه ای برای اینکه باهاش بخوابه پیش روش نیست و به اینکه شب تنها بخوابه نمیتونه عادت کنه. 

دیگه چی این زندگیا رو حفظ کرده؟ 

ثروت طرف. 

اعتبار و شهرت و موقعیت اجتماعیش شاید. 

مثلا طرف دیپلم هم نداره وقتی زن یه دکتر عمومی معمولی و نه چندان نخبه میشه ، وقتی در و همسایه بهش میگن خانم دکتر روح و روانش کاملا ارضا میشه. اگر آقای دکتر یه روز سیر بشه و بره هزارتا دوست دختر در طیف های سنی و زیبایی و نژادی و فرهنگی مختلف برای خودش پیدا کنه، دم به دقیقه بهش خیانت کنه یا تحقیرش کنه، بازم این زن ترکش نمیکنه. اون خانم دکتر شنیدنه می ارزه که یه زندگی آشغالو تحمل کنه. دست کم تو ذهن اون می ارزه حتی اگر شما با تئوری هاتون بگید که امکان نداره کسی فکر کنه ارزش داره. 

سوار شدن بر اعتبار و وجهه‌ی همدیگه. 

رسیدن به دستاورد های مشترک که هیچ کدوم از طرفین دلش نمیاد قید نصفشو بزنه و با نصف دستاورد مشترک به زندگی ادامه بده. 

از دست دادن زمان. وقتی 20 سال با یه نفر زندگی کردی فکر میکنی 20 سال از این بازی رو جلو اومدم. مگه چقد ممکنه ازش باقی مونده باشه؟ چند قدم مونده به ته بازی بکشم کنار؟ واگذار کنم؟ پس اصلا چرا تا اینجا اومدم؟ ترس از خسارت. 


تازه تا اینجای قضیه در مورد فرزند اصلا حرف نزدم. فقط یه رابطه دو نفره رو در نظر گرفتم. 

چی آدما رو کنار هم نگه میداره؟ 

این چیزایی که گفتم مال سال نهم دهم به بعد ازدواجه. اگر با چشمهای کاملا بسته همسر مزخرفی واس خودتون اختیار کرده باشید زیر یک سال هم ممکنه به این نتایج برسید. 


از یه جایی به بعد دیگه کلا عشقی در کار نیست. اصلا حتی به همدیگه محبت هم ندارن. همه چیز روتینه .به همون دلیلی که سی سال به یک شغل ادامه میدن تا بازنشست بشن و شغلشونو عوض نمیکنن، به همون دلیل هم با یک نفر سی سال زندگی میکنن تا بمیرن. 

بعد یه مدت دیگه کلا عاطفه به  هیچ شکلی وجود نداره تو رابطه. همه چیز دو دو تا چهارتا میشه. همه چیز میره توی یه ترازو و سود و زیانش سنجیده میشه و اون چیزی که از نظر شخص و بر اساس معیارها و ترسهای خودش خسارت کمتری داره انتخاب میشه. 

به همین سادگی

آدما برای فرار از پیامدها و خسارت ها، یه زندگی رو که هیچ حسی بهش ندارن تحمل میکنن. 

دلیل بعدیش اینه که با خودشون فکر میکنن "خب اصلا عاطفه کیلو چنده؟ همونطور که عاطفه م نسبت با این آدم تموم شد نسبت به یکی دیگه هم تموم میشه. همه همینطوری دارن زندگی میکنن تو چه ویژگی خاصی داری که بخوای یه جور دیگه زندگی کنی؟اصلا فکر کردی میتونی جور دیگه ای باشی؟ اصلا فکر کردی حالت دیگه ای هم وجود داره؟ همیشه و همه جا اوضاع همینه. چی فکر کردی؟ آسمان همه جا همین رنگه بشین سر زندگیت. "


اینا چیزاییه که آدمها رو کنار هم نگه میداره. 


حالا از این زاویه وقتی به رمانتیک ها نگاه میکنید، فکر نمیکنید حق با اونها بود؟ این وصاله که آدمها رو مجبور میکنه بدون هیچ پیوندی کنار همدیگه بمونن. ولی واقعا هیچی به هم متصلشون نمیکنه. گاهی حتی از هم متنفر هستن ولی قید رابطه رو نمیزنن. 

حرف من اینه. دو نفر که از دیدن همدیگه تهوع میگیرن چرا کنار هم میمونن؟ اون چیزی که دو تا آدم عاصی و بیزار، یا اصلا نه دوتا آدم بی حس خنثی و بی پیوند رو کنار هم نگه میداره پدیده کثیف و لجن مالیه. 

هر چی هست حقیقی نیست. عاطفی نیست. تعهد هم نیست حتی. همه‌ش حساب سود و زیانه. و میلیونها "ماندن" بی هدف و بی مقصد و بی فایده سطح این دنیا رو پوشونده. آدما رو به هم وابسته کرده بدون اینکه ارزش و تاثیر سازنده ای تو زندگی طرفین رابطه داشته باشه. 

این چیزیه که باعث میشه حرف و تفکرم درمورد رمانتیکها رو پس بگیرم و بگم اونا شاید این چیزا رو میدونستن که ما عقلمون نمیرسید و فکر کردیم خیلی باهوش و منطقی ایم. 

پرداختن بهای جدایی و تحمل حال و هوای بعد از جدایی چیزیه که رمانتیک ها قبل از وصل میپردازن و در ازاش با نفرت از همدیگه جدا نمیشن یا یک زندگی به گند کشیده شده رو به صورت مشترک تحمل نمیکنن و یه زندگی معمولی رو برای وصال نابود نمیکنن که تهشم برسن به مرحله هیچی به هیچی. 

عوضش هدفهای معمولی و غیر عاطفی رو با کیفیت بیشتری پیگیری میکنن. 

دیگه یه شخص یا یه رابطه عاطفی تبدیل به هدف زندگیشون نمیشه. یا اگر هم تبدیل بشه تهش مثل رومئو ژولیت دخلشون میاد و همون اول مثل یک پروژه شکست خورده خودشون و رابطه شون از عرصه هستی کنار گذاشته میشن و تمام. دیگه وقت و فضا و انرژی دنیا رو حروم نمیکنن


ما غیر رمانتیک ها یه مشت لنگ درهوای خنگ و کوتاه اندیش اما خود دانشمند پندار هستیم. اونچه که ما در آینه نمیدیدیم اونا در خشت خام میدیدن. 

اساسا وصلی در کار نیست. وجود خارجی نداره. حتی طرف رو ثبت شناسنامه ای کنی آخرش هزار اقیانوس بینتون فاصله ست و روح های شما باهم نمیمونن. 

حالا هی خودتونو مچل کنید با "دوسش دارم دوسم داره"

مهم نیست رابطه موقته دائمه رسمیه غیر رسمیه قانونیه یا غیر قانونیه. هیچ کدومشون آخر ندارن. فقط همونی که فکر میکنی از بقیه درست تر و والاتره، دقیقا همون  بیشتر از بقیه اسکل میکندت با توهم عاقبت دار و درست بودنش 


والسلام 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۵
مرداد

از تأثیرات تربیت پدرم اینه که وقتی کاری رو بدون عذاب کشیدن انجام میدم احساس میکنم اون کار انجام نشده حساب میشه. 

یک کار انجام شده یعنی کاری که براش زجر کش بشی. گریه کنی. عربده بکشی. فحش بدی. همه رو عاصی کنی. به فکر خودکشی بیفتی. 


اگر از انجام کارت لذت ببری یعنی به درد نمیخوره. یعنی هیچ کار نکردی. اگر از ورزش لذت ببری یعنی کالری نسوزوندی و همش باد هواست. باید درد بکشی موقع ورزش. وقتی کارهات انجام شد باید واریس بگیری همه جات رگ به رگ بشه یکی دوتا از عضلاتت یکی دو هفته از کار بیفته. 


همین قضیه موقع فیلم دیدن صادقه. 

هر وقت از دیدن یه فیلم لذت میبرم احساس میکنم اون فیلمو ندیدم. خوب ندیدم. باید چشمام کور میشد از دیدنش. باید دهنم سرویس میشد برای پیدا کردن سمبل ها و فرامتن هاش. 

میدونید چی میگم؟ 

بابام روش عذاب آورشو بهم تزریق کرده. نمیتونم دیگه اینطوری نباشم. عذاب کشیدن خیالمو راحت میکنه که اون کار در حال انجام شدنه. اگر نباشه حس میکنم ناقص مونده. 


سعی کنید این کارو با بچه هاتون نکنید. 

قطعا راجع به بابام بد حرف نمیزنم و نخواهم زد. 

ولی اگر یه روز یه همچین بلایی سر بچه م بیارم بهش اجازه میدم هر وقت از کنارم رد میشه بلند سرم داد بزنه "عوضی آشغال" و بعد بره به شیوه عذاب آوری که من به زندگیش تزریق کردم به زندگیش برسه. 

بنظرم برای یک عمر عذاب کشیدن خیلی کم بهش آوانس دادم. 

شاید اگر یکی دوتا فحش ناموسی ام یادش بدم یه مقدار به سلامت روانش کمک کنه چون با عوضی آشغال خشمش تخلیه نمیشه. فشار زندگی کم نمیشه. 


یه بار دیگه تاکید میکنم. من هیچ وقت دلم نمیخواست اینا رو به بابام بگم. 

یه بار یه چیز بدتر بهش گفتم. البته متاسفم که بابتش پشیمون نیستم. 

 17 سالم بود. شایدم چند ماه کم یا زیاد. 

بهم گفت اگر میخوای با قوانین خودت زندگی کنی برو یه شوهر واس خودت پیدا کن. 

بهش گفتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم اگر شوهر هم یه مردی شبیه شما از جنس شما باشه آقای فراهانی! 

بعد از این ماجرا هییییچچچچچ وقت باهام درمورد ازدواج حرف نزد. حتی اشاره نکرد که ممکنه یه روز منم برم سر زندگی خودم!! 

فک کنم اون شب خودش فهمید پطوری زندگیمو با انتقال غیر ژنتیکی وسواس هاش منهدم کرده... 

البته بعید میدونم یادش مونده باشه. شایدم اصلا براش مهم نباشه. چون وقتی یه چیزی ناراحتش میکنه هر چند وقت یه بار یادآوریش میکنه. 

مثلا یه بار ماهی تن رو گاز ترکید . اول دبیرستان بودم

هنوز که هنوزه اونو به روم میاره. هر وقت چیزی رو گازه هی بهم میگه "از پای گاز تکون نخور چون تو انقد مسئولیت پذیر نیستی که یادت بمونه غذا رو گازه. هنوز توی سوراخ سمبه های آشپزخونه پر از ماهی تنه! "

دروغ میگه اون دفعه هم تا شب هیچ کس خونه نبود تمام خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم حتی پیچ های هود رو باز کردم اسفنجشو درآوردم شستم قاب فلزی روشو با سیم ظرفشویی و فرچه تمیز کردم و از اول بستم. 


  • تارَک؛ یک میزانتروپ