جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۱ مطلب با موضوع «منتقل شده» ثبت شده است

۰۹
خرداد

چند روز است که عجیب به یادت هستم...

همه چیز به طرز مرتبی،نامرتب و به هم ریخته است

و من ابلهانه،بی تفاوت به اینهمه آشفتگی،فقط یک جمله در سرم زنگ میزند: "دوستت دارم"

از کنار عابرانی که مارلبورو به دست در افکارشان غرق شده اند میگذرم و از خودم متنفر میشوم وقتی میفهمم عطر نفرت انگیز مارلبورو دارد هلاکم میکند با خواستنش.

سعی میکنم تصویر تارهای صوتی ام را پوشیده در دود تصور کنم و وجدانم نهیب بزند باید مراقب تارهای صوتی باشم.چون به اندازه ی کافی در نت های بالا مشکل دارم! و بینی ام را چین میدهم.بوی  esse black را مجسم میکنم و با تصورش،عوق میزنم

 و باز به تو فکر میکنم که اگر بودی دلم نکبت هایی را طلب نمیکرد که ازشان متنفرم!!!

راستی!امروز داشتم فکر میکردم شاید ما هرگز یکدیگر را ملاقات نکنیم

شاید تو صدها سال دیگر به دنیا بیایی ... و وقتی شیفته ی من شوی که خودم مرده ام!

شاید هرگز رنگ یک چاپخانه را از نزدیک نبینم و حسرت " نویسنده بودن " به دلم بماند و هم بسترم در گور باشد. فکر کردم شاید پس از مرگم یک روز ، نوه ای ، نتیجه ای ، یا شاید هم دوستی - مثل دوست کافکا یا هدایت - خرده کاغذهایم را پیدا کند و چاپ کند و سالها پس از آن مرا در آنها ملاقات کنی ! و شیفته ام شوی...! شاید ما باهم تفاوت زمان داریم دلبندم!

فکر کردم حتما پای یکی از خرده کاغذها برایت یک یادداشت انحصاری بگذارم:

"من هرگز عارف نبوده ام،نمیدانم خدا چیست و از عشق الهی سر سوزنی نمیفهمم.این یادداشت ها یقینا تهی از سمبولیسم و بی تعارف و بی واسطه متعلق به یک عشق زمینی است!"

و ضمیمه کنم:

"تقدیم به منتقدان و مفسّران آینده:

ساکت !

با احترام "

باید راه را بر تفسیر های عارفانه بست... عارفان هرگز نمی فهمند که ما آدم ها برای فهمیدن خدا و حساب و کتاب هایش دنبال یک مصداق عینی یا چیزی مشابه هستیم تا آن را ضرب در بی نهایت کنیم و ناشیانه سعی در تصور خدا کنیم. بدون یک عشق زمینی ، عشق الهی یک ادعای کذب است. پس باید راه را بر تفسیر عارفان بست تا مبادا قلبمان را هم تحریف کنند. باید زمان را زنجیر کرد تا به اقتضای خودش حرف دل آدم ها را بی قیمت نکند .

قطعا تو یک عشق زمینی هستی که جایت بدجور خالی است و میان قلبم میسوزد. با تو نگران شدن را تجربه می کنم . حس می کنم از دوست داشتن تو شیوه و طریق دوست داشتن هر چیز دیگری را می توانم یاد بگیرم...

ساعتها تصور میکنم به یک معشوق چگونه باید ابراز عشق کرد؟چگونه باید شانه به شانه اش بین مردم ظاهر شد.

حتما هرگز به زبان نخواهم آورد که چقدر دوستش دارم. از آن حالت جنون وار برایش نخواهم گفت که چگونه به خودم شک میکنم. به این که دوستش دارم یا میپرستمش!!

 نخواهم گفت... سرکش خواهد شد !

در سرم زنگ میزند:

"دلم تنگ شده ... "

دستهایم را دور شانه های نامرئی ات می اندازم و زمزمه میکنم : " دوسِت دارم "

ساده تر از چیزی بود که تصور میکردم !

لازم نیست جور خاصی بین مردم باشیم . من در حضور جمع کنار تو زیاد صحبت نمیکنم.پچ پچ های عاشقانه برای اینجا نیست.نمی خواهم چشم ها را زیاد به سمتمان بکشم . گاهی خرافی می شوم چشم زخم و همین ترس های وهم آلود...

لمس گاه گاه سرانگشتانت و برخورد آرام و گذرا اما آگاهانه ی کف دستهایمان کافی است که بدانم پرستوی خیالت دور نیست...

مرد سوررئال من...

در رویاهای من با موهای نرم و پرپشت جوگندمی پرسه میزنی و من دلم می رود برای آشفتگی موهایت که هنر دستان باد است

معشوق زمینی سوررئال...

یقین دارم کمتر از پانزده سال اختلاف سنی نداریم.در رویاهای من چشمانت پخته و نگاهت آرام و بی تلاطم است.عشق آرام و نرمی که آتشین نیست . نرم نرم اما مقدس و طولانی میسوزد درست مثل شعله های آتشکده ی هفتصد ساله...

شیفتگی بر عطش چیره است.

مرد سوررئال آرامم !

شاید جایی لابلای خرده کاغذهای دلداده ، خاکستری و آرام،شاید در همین صفحه،شاید هزار سال دیگر یکدیگر را ملاقات کنیم.

تا آن زمان میخواهم بدانی

هزاران سال است که شیفته و عاشقت هستم . آنقدر که از خودم بیزار شوم و شک کنم به اینکه مورد پرستشم کیست و مورد علاقه ام کدام است؟شک کنم که جایشان باهم عوض شده؟؟؟

تا آن زمان امانتم را به برگ،خاک ،باد ،آب ، آتش و پرواز میسپارم تا به یادت بیاورند:

 "دوستت دارم و بی قراری میکنم.دلم تنگ است و دستم کوتاه "

معشوق زمینی

گم گشته ی زمانی

مرد سوررئال من...



ملیکا فراهانی


پی نوشت : هر گونه کپی برداری از نوشته های شخصی من حــتـــی با ذکر منبع پیگرد قانونی خواهد داشت.

  • تارَک؛ یک میزانتروپ