جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «نوشته های من» ثبت شده است

۰۶
مرداد

قانون اول ادبیات و هنر و فرهنگ:

هیچ نویسنده‌ی بی نقصی وجود ندارد. نویسنده ها بت نیستند. آنها فقط تولید میکنند و قضاوت کیفیت آنها، بر اساس اثری که در طول زمان از خود به جای میگذارند شکل میگیرد. 


چیزی که دونستنش خیلی لازمه برای هر انسانی، اینه که وقتی یک نویسنده ای با یک اثر شاهکار شهرت پیدا میکنه به این معنی نیست که تمام آثارش شاهکاره. 

جدی میگم! 

مثلا کافکا با محاکمه و مسخ شهرت داره و واقعا شگفت آوره. فوق العاده است. ولی واقعا واقعا داستان کوتاه هاش قابل خوندن نیست. هییییچ جذابیتی نداره. دست کم میتونم بگم از نظر من به شخصه، کافکا در رمان بلده شاهکار خلق کنه اما در داستان کوتاه هیچ نظریه و فرمول و منطقی رو دنبال نمیکنه، هیچ رویکرد روشنی نداره، خط داستانی نداره و خوندنش بیشتر شبیه مواجهه با هذیون های یک غریبه بود برام!!! هیچ درک منتقدانه ای ازش نداشتم و سرچ هم که کردم همه صاحب نظران تمرکزشون روی رمان هاش بوده و داستانهاش چندان مورد توجه نبودن تا گره های ذهنیمو باز کنن. 


حتی همون شکل هذیون گونه‌ش،هذیون های غیر جذابی بود. همه نویسنده ها هذیون دارن ولی فقط بعضیاشون جذابه. 


قرار نیست یه بت خارق العاده از یه نویسنده داشته باشیم که خللی به هیچ ذره ای از آثارش وارد نباشه. 


در عوض میتونم با قاطعیت بگم کافکا یک ذهن به شدت پویا داره در حوزه رمان و دقیقا میدونه داره چی کار میکنه و به چی میخواد برسه. طرح هاش مشخصه که پیش از نوشتن کاملا پخته بوده‌ن و قصد روضه خوندن نداشته. یک مقصود فلسفی رو دنبال میکنه تو رمانهاش .


قانون دوم ادبیات و همر و فرهنگ:


کتابی که یک جایزه ای را می‌برد، الزاما شاهکارترین اثر یک نویسنده نیست. بلکه بسیاری از جوایز ادبی که از برترین آکادمی های بین المللی به نویسندگانی داده شد، به پاس سالیان سال فعالیت آنها بوده است. 


 یعنی شاید مثلا عقاید دلقک شاهکار ترین کتاب هاینریش بل نباشه. یه سری کتاب قبلتر یا بعدتر از عقاید دلقک داشته. ولی جایزه نوبلی که به عقاید دلقک تعلق گرفت، به پاس خط فکری بل بود. ذهنش و تلاشش در تمام کتابهاش که به منظور مقابله با جنگ و انتقاد به جنگ طلبی و زیر سوال بردن قدرتها و فلسفه‌ و استدلالشون برای به جنگ کشوندن ملتهاست. 


یا مثلا سر کلاس نقد ادبی من به استاد حسینی گفتم کتاب گشودن رمان استاد پاینده جایزه بهترین اثر نقد ادبی سال 93 رو برنده شد. گفت اون جایزه فرمالیته‌ست. پاینده فعالیتهای خیلی شاخص تر از گشودن رمان داشته. مجموعه ای که ناظر بر ترجمه‌ش بود، مقالات منظم، پرکاری و بهترین اثر تألیفی‌ش داستان کوتاه در ایران همه سزاوار بهترین جوایز بودن. گشودن رمان در مقایسه با این آثار و فعالیتها یکی از آثار ضعیفش حساب میشه. به خودی خود کتاب بدی نیست. خوبه ولی کتاب بهتر از اون از خود پاینده داریم و در مقایسه آثار پاینده این رو میگفت. ولی تاکید داشت جایزه بهترین کتاب نقد سال 93 به پاس سالیان سال فعالیت پویا و اثرگذار و به روزرسانی منابع ما در حوزه نقد بوده نه برای خود کتاب گشودن رمان. 


این اتفاق همیشه همیشه همیشه در تمام حوزه های فرهنگ و هنر و در تمام کشورها در تمام جوایز رخ میده. 

مثل اسکار آل پاچینو برای بوی خوش زن. پاچینو فیلمهای خیلیییی شاخص تر از بوی خوش زن داره که اصلا فیلم جایزه برده در مقابل اونها هیچ بود. 

ولی اون جایزه در عوض جایزه هایی بود که پاچینو سزاوارش بود و بهش نداده بودن. به هر دلیلی که بود اسکاری که برای پدرخوانده یا بقیه فیلمها سزاوارش بود بهش ندادن، سر بوی خوش زن جبران کردن و هدف قدردانی از تمام سالهای فعالیت هنری بی نقصش بود نه صرفا درخشیدنش در فیلم بوی خوش زن. در درخشش پاچینو شکی نیست ولی نمره درخشش اگر در پدر خوانده 100 باشه، درمقایسه پاچینو با خودش در فیلم بوی خوش زن 80ه. 



قانون سوم در آثار برگزیده و جایزه برده فرهنگ و هنر با تاکید بر ادبیات:



جایزه مفهومی است که با "مقایسه" آثار افراد مختلف با یکدیگر ع، به یک اثر تعلق میگیرد. یک اثر جایزه برده الزاما اثر شاخصی نمی‌تواند باشد. 

شاید رقبای بسیار ضعیف و ناشایستی داشته که بین هزاران اثر فاجعه بار و ضعیف، یک اثر معمولی لایق جایزه شمرده شده است. 


مثال میزنم 


جایزه داستان تهران جدا از لابی بودنش، شرکت کنندگان قدر قدرتی نداره. اگر داشت عفریته‌ی مناسبت زده و مناسبتی کار، نالایق، پاچه خار، بی سواد، بی وجود و حکومتی ای مثل سارا کنعانی صددد سال سیاه حتی خواب جایزه رو نمیتونست ببینه. البته جایزه داستان تهران اصلا جایزه معتبر و با ارزشی نیست. عرض کردم خدمتتون. یک رقابت کاملا لابی و رویکردش کاملا حکومتیه. ولی همین جایزه باعث شد اون زنیکه دچار توهم و خودشیفتگی بشه و رم کنه تو فیسبوکش خزعبلات بنویسه اون سال.


ضمنا اینهمه بدگویی که ازش میکنم، رقیب من نبود من اصلا شرکت نکرده بودم ولی وقتی پست ها و خودستایی ها و زر زر های مفت فیسبوکش رو دیدم خونم به جوش اومد و همون جا یک بار برای همیشه ازش متنفر شدم. اسمشم سارا نیست تازه فقط با این تخلص معروف شده. 

درمورد اینکه یک فیلم یا کتاب معمولی جایزه بگیره اشاره میکنم به ابد و یک روز. 

ابد و یک روز فیلمی به شدت معمولی متمایل به بد هست. نمیگم سزاوار برنده شدن نبود چون "برنده شدن" یک مفهومیه که از مقایسه به دست میاد اما میگم آیا با آثار برجسته‌ی دیگه قابل مقایسه ست؟ با علی حاتمی و اصغر فرهادی قابل مقایسه ست؟ 


اگر اثری باشه که پایداری داشته باشه در سیر تاریخی سینمای ایران، و اصلا یک رویکرد جدید رو وارد سینما بکنه _ولو اینکه خودش بهترین مصداقش نباشه اما یک روش جدید رو ایجاد کرده باشه_ میشه گفت اثر شاخصیه. 

ابد و یک روز سعید روستایی فقط در مقایسه با رقبای مفتضحش فیلمی بود که تونست 9تا سیمرغ ببره. وگرنه اگر سینمای ایران سینمای به درد بخوری بود و 5-6 تا اصغر فرهادی و کیارستمی داشت فیلمی مثل ابد و یک روز تف هم نمینداختن بهش. فقط از فضاحت رقباش همچین شهرتی به دست آورد. خودش به تنهایی سزاوارش نبود. 



این سه تا قانون رو همواره در ذهن داشته باشید تا تحت تاثیر تبلیغات قرار نگیرید و گول مانور های تبلیغاتی روی جوایز و افتخارات افراد و آثارشون رو نخورید. نظر مستقل از نظر منتقدین و آکادمی ها داشته باشید. این حق شماست که یک رأی مستقل و پویا و نوآورانه و یک برداشت آزاد مبتنی بر استدلال و قرائن داشته باشید. از نظراتتون دفاع کنید و اجازه بدید به چالش کشیده بشن یا اینکه نظرات بزرگترین افراد رو به چالش بکشید. سوال کنید. ریسک ضایع شدن مقابل بزرگان وجود داره ولی آدم تا ضایع نشه چیزی یاد نمیگیره. می ارزه به نظرم. به یادگیری و تولید محتوای قاطع و جدید در ذهن شما می ارزه. 


تنهایی فکر کنید. به نظرم اینهمه فکر کردن از دیگران و حفظ و تکرار طوطی وار از ما بسه.

نظر شخصیم اینه که تولید محتوای اشتباه از تکرار بی چون و چرا بهتره. غلط ها سرچشمه‌ی چالشها هستن و چالش ها منشأ پیشرفت و تولید معنا و علم. 


تکرار طوطی وار علت زوال عقلانیت و زوال تولید علمه. 

همه علوم از تشخیص ها و نظریات غلط شروع به رشد کردن. غلط ها همیشه بوده‌ن، ولی بالاخره یه روز درست شدن و با وجودشون ما رو به سمت مسیر درست راهنمایی کردن. (البته تحت شرایطی که نسبت به غلطها متعصب نباشیم) 


ملیکا فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۲۱
خرداد

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ....

و کمی خستگی در کرد

و  کمی پیوند ها را استفراغ کرد

کاش می شد گاهی

از خویشتن

و از خویشیِ تن

انتقام گرفت....


ملیکا.ف

21 خرداد 94

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۹
خرداد

چند روز است که عجیب به یادت هستم...

همه چیز به طرز مرتبی،نامرتب و به هم ریخته است

و من ابلهانه،بی تفاوت به اینهمه آشفتگی،فقط یک جمله در سرم زنگ میزند: "دوستت دارم"

از کنار عابرانی که مارلبورو به دست در افکارشان غرق شده اند میگذرم و از خودم متنفر میشوم وقتی میفهمم عطر نفرت انگیز مارلبورو دارد هلاکم میکند با خواستنش.

سعی میکنم تصویر تارهای صوتی ام را پوشیده در دود تصور کنم و وجدانم نهیب بزند باید مراقب تارهای صوتی باشم.چون به اندازه ی کافی در نت های بالا مشکل دارم! و بینی ام را چین میدهم.بوی  esse black را مجسم میکنم و با تصورش،عوق میزنم

 و باز به تو فکر میکنم که اگر بودی دلم نکبت هایی را طلب نمیکرد که ازشان متنفرم!!!

راستی!امروز داشتم فکر میکردم شاید ما هرگز یکدیگر را ملاقات نکنیم

شاید تو صدها سال دیگر به دنیا بیایی ... و وقتی شیفته ی من شوی که خودم مرده ام!

شاید هرگز رنگ یک چاپخانه را از نزدیک نبینم و حسرت " نویسنده بودن " به دلم بماند و هم بسترم در گور باشد. فکر کردم شاید پس از مرگم یک روز ، نوه ای ، نتیجه ای ، یا شاید هم دوستی - مثل دوست کافکا یا هدایت - خرده کاغذهایم را پیدا کند و چاپ کند و سالها پس از آن مرا در آنها ملاقات کنی ! و شیفته ام شوی...! شاید ما باهم تفاوت زمان داریم دلبندم!

فکر کردم حتما پای یکی از خرده کاغذها برایت یک یادداشت انحصاری بگذارم:

"من هرگز عارف نبوده ام،نمیدانم خدا چیست و از عشق الهی سر سوزنی نمیفهمم.این یادداشت ها یقینا تهی از سمبولیسم و بی تعارف و بی واسطه متعلق به یک عشق زمینی است!"

و ضمیمه کنم:

"تقدیم به منتقدان و مفسّران آینده:

ساکت !

با احترام "

باید راه را بر تفسیر های عارفانه بست... عارفان هرگز نمی فهمند که ما آدم ها برای فهمیدن خدا و حساب و کتاب هایش دنبال یک مصداق عینی یا چیزی مشابه هستیم تا آن را ضرب در بی نهایت کنیم و ناشیانه سعی در تصور خدا کنیم. بدون یک عشق زمینی ، عشق الهی یک ادعای کذب است. پس باید راه را بر تفسیر عارفان بست تا مبادا قلبمان را هم تحریف کنند. باید زمان را زنجیر کرد تا به اقتضای خودش حرف دل آدم ها را بی قیمت نکند .

قطعا تو یک عشق زمینی هستی که جایت بدجور خالی است و میان قلبم میسوزد. با تو نگران شدن را تجربه می کنم . حس می کنم از دوست داشتن تو شیوه و طریق دوست داشتن هر چیز دیگری را می توانم یاد بگیرم...

ساعتها تصور میکنم به یک معشوق چگونه باید ابراز عشق کرد؟چگونه باید شانه به شانه اش بین مردم ظاهر شد.

حتما هرگز به زبان نخواهم آورد که چقدر دوستش دارم. از آن حالت جنون وار برایش نخواهم گفت که چگونه به خودم شک میکنم. به این که دوستش دارم یا میپرستمش!!

 نخواهم گفت... سرکش خواهد شد !

در سرم زنگ میزند:

"دلم تنگ شده ... "

دستهایم را دور شانه های نامرئی ات می اندازم و زمزمه میکنم : " دوسِت دارم "

ساده تر از چیزی بود که تصور میکردم !

لازم نیست جور خاصی بین مردم باشیم . من در حضور جمع کنار تو زیاد صحبت نمیکنم.پچ پچ های عاشقانه برای اینجا نیست.نمی خواهم چشم ها را زیاد به سمتمان بکشم . گاهی خرافی می شوم چشم زخم و همین ترس های وهم آلود...

لمس گاه گاه سرانگشتانت و برخورد آرام و گذرا اما آگاهانه ی کف دستهایمان کافی است که بدانم پرستوی خیالت دور نیست...

مرد سوررئال من...

در رویاهای من با موهای نرم و پرپشت جوگندمی پرسه میزنی و من دلم می رود برای آشفتگی موهایت که هنر دستان باد است

معشوق زمینی سوررئال...

یقین دارم کمتر از پانزده سال اختلاف سنی نداریم.در رویاهای من چشمانت پخته و نگاهت آرام و بی تلاطم است.عشق آرام و نرمی که آتشین نیست . نرم نرم اما مقدس و طولانی میسوزد درست مثل شعله های آتشکده ی هفتصد ساله...

شیفتگی بر عطش چیره است.

مرد سوررئال آرامم !

شاید جایی لابلای خرده کاغذهای دلداده ، خاکستری و آرام،شاید در همین صفحه،شاید هزار سال دیگر یکدیگر را ملاقات کنیم.

تا آن زمان میخواهم بدانی

هزاران سال است که شیفته و عاشقت هستم . آنقدر که از خودم بیزار شوم و شک کنم به اینکه مورد پرستشم کیست و مورد علاقه ام کدام است؟شک کنم که جایشان باهم عوض شده؟؟؟

تا آن زمان امانتم را به برگ،خاک ،باد ،آب ، آتش و پرواز میسپارم تا به یادت بیاورند:

 "دوستت دارم و بی قراری میکنم.دلم تنگ است و دستم کوتاه "

معشوق زمینی

گم گشته ی زمانی

مرد سوررئال من...



ملیکا فراهانی


پی نوشت : هر گونه کپی برداری از نوشته های شخصی من حــتـــی با ذکر منبع پیگرد قانونی خواهد داشت.

  • تارَک؛ یک میزانتروپ