جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
۲۴
مرداد

تماشای فیلم در یوتیوب:


https://youtu.be/EmRVKJ8AUtk


دانلود در کانال تلگرام:


https://t.me/lonelytown/1296


******************************


نگاهی نشانه شناسانه بر فیلم کوتاه «طبقۀ بعدی»


فیلم next floor  یا «طبقۀ بعدی» فیلمی سوررئالیستی و معنا گراست که به نظر می­رسد اقتباسی از نمایشنامۀ «کرگدن» اوژن یونسکو باشد یا دست کم از خط داستانی  کرگدن الهام گرفته است.

نمادهای این فیلم کوتاه به قدری تو در تو است که در تعبیر آنها گاه به مشکل بر می­خوریم. اما بخشی از نمادها کاملاً روشن است.

 

فیلم در شروع با یک کلوس آپ از چهرۀ سرمهماندار آغاز می­شود. جزئیات و تک تک خطوط چهره­اش را به وضوح می­بینیم. صورتی بی حس اما هوشمند که با دقت تمام در دوربین خیره شده و گویی به اعماق مغز بیننده نگاه می­کند. شاید خیلی پیر نباشد اما می­شود حدس زد که بسیار با تجربه است.

موسیقی با ریتم آرام اما اضطراب آوری شروع به نواختن می­کند. فضایی کاملا خاکستری رنگ و نور کم.

یک سینی پر از غذاهای نیم پخته و آراسته میان میز است. یازده نفر با شخصیت هایی متفاوت دور میز نشسته اند و مشغول خوردن هستند. سه مرد با سرهایی کاملاً طاس که در یک نما در کنار هم نشان داده می­شوند طوری که مخاطب احساس می­کند این سه نفر با هم یک کارکتر را تشکیل می­دهند و معنایشان از کنار هم قرار داشتنشان است. بسیار سریع غذا می­خورند و هیچ توجهی به محیط پیرامونشان ندارند.

یک پیرمرد خوش پوش که به نظر نمی­رسد چندان در قید لباس­هایش باشد و با دست و بدون قاشق و چنگال غذا می­خورد.

یک نمای دقیق تر از غذاها می­بینیم که کاملاً خام هستند و به سرعت از سینی غذا برداشته می­شوند. از آن ها بخاری بلند می­شود که با توجه به خام بودنشان به نظر می­رسد بخاری از فساد و خرابی باشد. میوه­های پلاسیده و چروک نیز بر این احساس صحه می­گذارند.

 یک مرد پیر با ظاهری درویش مآبانه که یک سینی خوراک کوسۀ کامل در کنارش گذاشته است و بسیار سریع و با ولع غذایش را می­خورد. یک زن که آرایش و جواهرات بسیار و سنگین به خود آویخته و سعی می­کند مبادی آداب و مردم دار باشد و ارتباط با دیگر حاضرین برقرار کند.

 زنی جوان با چهره ای مردانه و آراسته و بور که از زیر چشم حواسش به تک تک حاضرین هست و در اثر سنگینی نگاه­های او، مهمانان دیگر مانند آن سه مرد طاس بی توجه، پاسخ نگاهش را با نگاه­ها و رقصاندن چشم و ابرو می­دهند.

دوربین حین چرخیدن دور میز با تأکید تصویری شفاف از غذاهای روی میز نشان می­دهد که بدانیم از چه چیز تهیه شده اند. سر یک کرگدن و سر یک پلنگ را می­بینیم که هر دو نماد امیال انسانی،شهوت و خوی وحشی گری هستند. پشت سر پلنگ مردی را می­بینیم که خود را مانند زنان درست کرده. ناخن های مانیکور و آرایش شده که با عشوه گری لقمه های غذا را جدا می­کند و مدام به پیش خدمتها حین پذیرایی نگاه می­کند.

یک مرد ویلچر نشین که با سرم غذا می­خورد. یک مرد فربه که با لبخند و اشتهای بسیار غذا می­خورد. صورت همۀ این شخصیت ها مثل گچ سپید است.

 یک زن که آرامتر از بقیه غذا می­خورد و مدام هم سفره هایش را با تردید بررسی می­کند. محیط پیرامونش را زیر نظر دارد و تک تک حرکت های محیط را می­سنجد. روی پاهایش خاک نشسته و صورتش به اندازۀ دیگران بی رنگ نیست.

صدایی شبیه به از هم گسستن چوب می­­شنویم. تمامی دست اندرکاران پذیرایی از این مهمانان و زن هشیار متوجه تغییرات هستند. واکنش نشان می­دهند. خدمتکاران و نوازندگان با یکدیگر نگاه های معنی دار رد و بدل می­کنند و هیچ کدام مانند مهمانان بی رنگ نیستند.

می­توان رنگ صورت را نشان از هشیاری و توجه دانست.

ناگهان زمین شکافته می­شود و مهمانان به طبقۀ زیرین فرو می­روند. حرکت در جهت نزولی است. خدمتکاران و نوازندگان انتظار این واقعه را داند اما با وجود هشیاری باز هم شوکه می­شوند. سرمهماندار با خونسردی تمام برگه ای را در مقابلش باز می­کند و شروع به نوشتن می­کند و به گروه پذیرایی اطلاع می­دهد «طبقۀ بعد».

در طبقۀ زیرین مهمانان بسیار خاکی شده اند. مهمانداران شروع به پاک کردن غبار از لباس آن ها می­کنند و پذیرایی آغاز می­شود. هر چه جلو تر می­رویم تصاویر نمای بسته ای که از غذاها نشان می­دهند خام تر و تهوع آور تر می­شود. از آرایش غذا کاسته و بر تعفن آن افزوده می­شود.

هرچه جلوتر می­رویم سرعت غذا خوردن مهمانان بیشتر می­شود. ریتم موسیقی سریع­تر می­شود.

یک چلچراغ واحد وجود دارد که بعد از شکافته شدن زمین همان مسیر را طی می­کند و به دنبال مهمانان می­رود.

مهمانداران و نوازندگان پشت سر مهمانان به طبقۀ پایین­تر می­روند.

به مرور ریتم فیلم تند تر می­شود.

زن ثروتمند و آراسته پس از سقوط به اولین چیزی که توجه می­کند جواهر بزرگ انگشترش است که خاک آن را پاک می­­کند.وقتی به بالای سرش نگاه می­کند نمایی از بالا را نشان می­دهد که با وجود نور کم متوجه می­شیم قبلا هم این مسیر را طی کرده اند و چندین طبقه سقوط کرده اند.

یکی از مردهای طاس شروع به غذا خوردن می­کند و دیگران به دنبال او. زن مردد با غذایش بازی می­کند و اطرافش را نگاه می­کند. سرمهماندار با نگاهش او را تحت فشار قرار می­دهد و چشم از او برنمی­دارد.

در این طبقه باغذاهایی از حیواناتی عجیب و نامأنوس و تزئیناتی عجیبتر از قبل مانند موش، بز کوهی و کرگدنی که زنده به نظر می­رسد از مهمانان پذیرایی می­شود. مهمانان ابدا احساس عجیبی ندارند.

 زن مردد آشکارا پذیرایی مهمانداران را پس می­زند اما غذاها را به بشقاب او تحمیل می­کنند.

هرچه پایینتر می­رویم فضا تاریکتر می­شود.

درطبقۀ بعدی پیش از اینکه مهمانداران غبار را از لباس مهمانان پاک کنند مهمانان شروع به خوردن غذا می­کنند و منتظر پذیرایی نمی­مانند. این بار زودتر به طبقۀ پایینتر سقوط می­کنند و فیلم سرعت بیشتری پیدا می­کند. جزئیات کمتری نمایش داده می­شود و بیشتر مناظر را از دور می­بینیم.

سرمهماندار برای رفتن به طبقۀ پایین و پذیرایی از مهمانان هرچه پایین و پایین تر از دیگران مشتاق تر است و حتی پیش از سقوط مهمانان به طبقات پایینتر اطلاع می­دهد و اعلام آماده باش می­کند.

میان مهمانان رقابتی برای هرچه بیشتر و افراطی تر خوردن غذاهای تهوع آور فاسد شکل گرفته است. حتی از بشقاب یکدیگر غذا می­دزدند با اینکه بشقاب خودشان پر از غذاست.

روی صورت زن مردد مقدار زیادی خاک نشسته و او هم مانند دیگران بی رنگ شده. آرام آرام به جمع می­پیوندد.تردید هایش را کنار می­گذارد. ردی از اشک روی صورتش میان خاک نشسته بر چهره اش می­بینیم. شروع به خوردن می­کند و به شکل جنون آمیزی می­خندد.

 ده نفر دیگر به جان هم افتاده اند و آشوب بزرگی به پا شده است.

پس از سقوط بی وقفه و بی پایان مهمانان لبخند عمیقی بر صورت سرمهماندار می­نشیند و این اولین بار است که احساسی را بر صورت بی حالت او می­بینیم.

پس از آن دوباره به دوربین خیره می­شود طوری که انگار شما مهمانان بعدی او هستید و همان نگاهی را که به زن مردد در ابتدای مهمانی داشت، در چشمان شما می­دوزد.

 

زن ثروتمند نمادی از مردم خودنما ست. سه مرد طاس نماد تودۀ مردم که بدون تعلل و اندیشه مسیری مبهم را بدون جستن چرایی و هدف می­پیمایند و تبدیل به اکثریت می­شوند و دیگران را به دنبال خود می­کشند.

مرد فربه نماد طمع و ثروت اندوزی است.

زن مردنما و مرد زن نما، نماد از خود بیگانگی و شاید جریان های فکری رادیکال بدون هدفی پیش برنده و صرفا متفاوت در ظاهر هستند.

مرد ویلچر نشین نمادی از طبقۀ ناتوان جامعه است که به هر شکلی می­خواهد با جریان شکل گرفته همراهی کند و توجهی به آنچه که باید به عنوان بهای این همراهی بپردازد نمی­کند حتی اگر متعلق به این جمع نباشد.

مردی که ظاهری درویش گونه و ریش های بلند دارد می­تواند هم نماد افرادی باشد که خود را فرزانه می­نمایند، هم نماد سیاستمداران که با نگاهشان دیگران را به مبارزه می­طلبند و وارد جریان دلخواهشان می­کنند و سایرین را با خود همراه می­کنند. و از سوی دیگر می­تواند نماد احتکار و طمع باشد.

هر یک از شخصیت ها فارغ از جزئیاتشان طمع و تهی اندیشگی خود را نشان می­دهند. اما در این میان سه کارکتر بسیار جالب توجه هستند که گره های داستان را تشکیل می­دهند.

زن مردد، نمادی از قشر روشنفکر و فرهیخته است که در مقابل جریان اکثریت مقاومت می­کنند و سعی می کنند به دنبال این جریان کشیده نشوند. این زن نقطه اشتراک نمایشنامۀ کرگدن و این فیلم است.

 

شخصیت لی لی در اثر یونسکو، نامزد راوی داستان است که در ابتدا همسو با راوی است و در مقابل تبدیل شدن یا علاقه مند شدن به کرگدن ها مقاومت می کند اما به مرور نظرش تغییر می کند و همسو با جمع فریب این جنون را می خورد و راوی را ترک کرده و به کرگدنها علاقمند می شود و به آنها می پیوندد.

پس از شکست خوردن قشر فرهیخته سقوط جامعه سرعتی چند برابر می­گیرد و هیچ چیز نمی­تواند نجاتش بدهد. حرکت مردم در تاریکی جلوتر از حرکت چراغی است که پیرامونشان را روشن می­کند و چلچراغ با فاصلۀ زمانی جالب توجهی به دنبالشان سقوط می­کند و می­بینیم که بندی بریده از چلچراغ آویزان است. گویی چراغ، نمادی از دانش باشد که ریشۀ اندیشگانی و سقفی که باید به آن متصل باشد از دست داده است و دیگر تاثیری در روال زندگی مهمانان ندارد. فقط به دنبالشان می­رود تا  تصویر آنها را روشن کند. تاثیر فعالی در سرنوشت مهمانان ندارد.

کارکتر دوم، مجموعۀ خدمتگزاران و مهمانداران است که آلوده به این فضای شهوت زدگی و زیاده خواهی نمی­شوند اما با امر « به جلو راندن این جامعه به سوی سقوط» ارتزاق می­کنند. یعنی شغلشان این است و بدون این جامعۀ آغشته به طمع و شهوت و امیال حیوانی آن ها شغلی نخواهند داشت. از سرعت جلو رفتن جامعه به سمت تاریکی شگفت زده می­شوند و حتی حالتی تاسف آمیز و ترسیده پیدا می­کنند اما متوقف نمی­شوند و قصدی هم برای نجات آن ها ندارند.

و اما شخصیت فانکشنال سوم، سرمهماندار.

سرمهماندار کسی است که تمام این فضا را طراحی و کارگردانی می­کند و به گروهی که در مقابل گرداب مکندۀ فساد و سقوط مقاومت می­کنند، پذیرش شرایط  و قوانین حاکم را تحمیل می­کند و مشتاق سقوط این جامعه است. در کاری که می­کند سخت و راسخ است و تنها زمانی که از سقوط این جامعه مطمئن می­شود احساس رضایت می­کند.

سر مهماندار کیست؟ شاید یک نظام حاکم، یک تفکر حاکم یا یک ایدئولوژی پیش رونده باشد.

هر آنچه که می­تواند جامعه ای را به دنبال خود بکشد و در مسیر هدف خود به سوی قهقرا سوق دهد.

حرکت این جامعه به سوی تاریکی و خفت و پستی است و جلوی این حرکت رو به پایین را نمی­توان گرفت.

وقتی این فیلم را دیدم، اولین مصداقی که در دنیای واقعی به نظرم رسید اینستاگرام و «ریچ کیدز» و تودۀ مردمی بود که به زندگی لاکچری بدون فلسفه دامن زدند بی آنکه بدانند چرا از گروهی که هیچ سنخیتی با آنها ندارند پیروی می­کنند و اصلا چرا می­خواهند مانند آن ها باشند؟

طوری که وقتی بساط «ریچ کیدز» جمع می­شود این مردم هنوز مسیر آنها را ادامه می­دهند و یک فرهنگ نسبتا کلان را شکل می­دهند. فرهنگ اینستاگرامی!

فرهنگ اینستاگرامی چطور گروه روشن فکر را با خود به قهقرا می­برد؟

به قول نوشین زرگری، اگر زمانی که پروست در جست و جوی زمان از دست رفته را می­نوشت یا وقتی فلوبر، مادام بواری را می­نوشت اگر شبکه های اجتماعی و این شهوت حضور و اعلام وجود و نوشتن در همۀ آن ها وجود داشت، آیا هرگز چنین شاهکارهایی خلق می­شد؟ یا اینکه تمام جزئیات و شگفتی مادام بواری به یک پست کوتاه و شعاری در نکوهش خیانت خلاصه می­شد و خیلی زود به فراموشی می­پیوست؟

شبکه های اجتماعی خلاقیت انسان ها را منهدم کرده اند. جریان های گرداب گونه _چیزی فراتر از موج که این روزها با آن دست و پنجه نرم می­کنیم_ هنرمندان و اندیشمندان ما را درون خود کشیده اند.

میل به ارتباط در عین بسته بودن راه های ارتباط حقیقی روز به روز هیولای شبکه های اجتماعی را پروار تر می­کند و مردم را از زندگی واقعی و اندیشۀ پویا و چالش و مباحثه دور نگه می­دارد. همه چیز به لشکرکشی های مجازی و شعارهای تو خالی و فریادهای آزادی خواهی بدون مشت از پشت کیبوردها ختم می­شود.

و این رخوت و سستی همان چیزی است که سرمهماندار از آن بقا می­گیرد و در انجام آن ماهر و با تجربه است. سالیان سال، چگونگیِ ساکت و تهی کردن مردم را مطالعه کرده و آزموده تا به اینجا رسانده که به این سرعت ابزارهایش را میان مردم رواج می­دهد. در حالی که حتی نویسندۀ این متن خود عضوی از این رسانه ها و ابزارهاست، می­داند که بودنشان هیچ فایده ای ندارد و همچنان با این گرداب ناگزیر همراه است.

بسته نگاه داشتن مسیرهای ارتباطی همان است که مردم را وادار به پیوستن به شبکه ها اجتماعی می­کند تا پاسخگوی « نیاز به ارتباط» باشند.

و در این میان، برای نگاه داشتن مردم در این فضا و پیشگیری از دلزدگی آن­ها، از شهوت ها و امیال بی پایان خود آنها در این مسیر استفاده می­کند. تنها چیزی که تا ابد می­تواند سرگرمشان کند.

در پایان، سرمهماندار چشم در چشمان شما می­دوزد تا با وقاحت هرچه تمام تر به رویتان بیاورد که شما نیز جزئی از این مهمانی هستید. مهمانی سقوط! مهمانی انسداد  اندیشه و خلاقیت و پرسشگری...



ملیکا فراهانی

24 مرداد 1396

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۹
مرداد

هوای عجیبیه

باد گرم میپیچه تو کوچه. آسمون ابر داره. دلگیره. صدای باد مث آه داغیه که از سینه‌‌ی سوخته‌ی مادربزرگم بلند میشد. 

درختای به دردنخور توی کوچه برگهای ریز سستشون رو میمالن به هم انگار یه دسته زنجیر دارن کشیده میشن روی همدیگه.


توی سالن تطهیر هر خانواده که میتشونو تحویل میگرفتن از ته دل مویه می‌کردن. جیغ می‌کشیدن. 

ما بی سر و صدا آه کشیدیم و اشکامون چکید. نه سری نه صدایی. 


حاج آقا لباس مشکی نپوشیده بود. دور خودش می چرخید معلوم نبود کجا میره.  کجا میاد. جیک نمیزد. 

از روی ترمه دست کشیدم به شونه هاش. همون حسی رو داشت که وقتی بود.

یه جوریه. 

یه بار گوشاتو محکم بگیر. چشماتو سفت ببند. بگو آدمایی که میشناسی یکی یکی لمست کنن. بدون اینکه بدونی کی هستن میفهمی گرمای تنشون، حرارت و انرژی که از کف دستاشون میگیری فرق داره. انگار انرژی وجودی آدما فرق داره مثل صداشون ص،ورتشون. 

چهره شو ندیدم. وقتی از رو ترمه دست زدم به شونه هاش همون حس بود. از رنگ انرژیش میفهمیدم اونه. 


نفهمیدم به جز حمید کی رفت توی قبر. 

چقدر سخت و طولانی گذشت اون چند لحظه تا بخوابوننش تو جای ابدیش. خیلی طول کشید. خیلی... 


ترمه رو گرفتن روی قبر تا بچه هاش روشو باز کنن.محمد نعره میزد. زهرا دیگه هیچ اصراری نداشت تو متن ماجرا باشه.یه گوشه نشسته بود آروم اصلا انگار نبود تو اون جمع و تو این دنیا.حامد نبود. نمیدونم کجا بود یا من نمیدیدمش. فقط وقتی دیدمش چشماش دوتا گوی خون آلود بود که انگار داشت از تو جمجمه ش می پاشید بیرون.انگار یه نفر داشت مغزشو فشار میداد. 

حمید جیکش در نیومد. تا آخرین لحظه خودش وایساد تو قبر. سنگا رو خود چید روش. وقتی اومد بیرون پای اولشو که گذاشت رو زمین همونجا زانوش سست شد و نشست و از ته سینه ش جیغ کشید. داد نزد. جیغ کشید. خاک تمام تنشو پوشونده بود. از لحظه ای که زانوش خالی شد دیگه نشد ساکت و بی سر و صدا _همون جوری که خودش دوست داشت واسش عزاداری کنیم _ بمونم و هق هقم صدا دار شد. اولین گریه ای که تو این چند روز دلمو آروم کرد. 

حال و وضع حمید ویرانگر بود. حال هیچ کس قد اون خراب نکرد حال و احوال منو. نابود شدن رو به معنی واقعی کلمه دیدم. 



مرثیه خون مجلس وقتی از بچه هاش اسم میبرد از زهرا اسم نبرد. گفت دخترشون و خیلی سریع از لفظ "دختر " عبور کرد و با آب و تاب از سه تا پسراش حرف زد. 

بدم اومد. زهرا کاری برای مادرش کرد که هیچ مادری برای بچه خودش نمیکنه. یه مادریِ کامل خرج زن مریض توی خونه کرد. واقعا میگم. کاری که مادر از انجامش برای بچه ش خسته میشد. هیچ کس یک هزارمشم خبر نداشت. 

خاله یک عمر تمام هم و غمشو گذاشته بود واس زهرا. یه دونه دخترش نمیخواست بین پسرا مهجور بمونه. نمیخواست یک سر سوزن حق و حقوقش فرق داشته باشه با پسرا. اگر دخترش وقت نوجوونی حق نداشت از ساعت هفت و هشت دیرتر بیاد خونه، پسرا هم حق نداشتن دیرتر از اون بیان. اقتدار زهرا توی اون خونه یه بخشیش از حمایت خاله بود که پسرا مث سه تا جوجه ی حرف گوش کن به صف جلوش وایمیستادن تا امر کنه و با سر بدوئن دنبالش. 

خاله یک عمر اینجوری بچه هاشو تربیت نکرد که یه مرثیه خون یه لا قبا از دخترش مث مستوره‌ی بی اجازه و بی اختیار و تحت الامر توی ادبیات کلاسیک حرف بزنه. 

خودش زبون تندی داشت. ولی با همون زبون و لحن تندش چهارتا بچه تربیت کرد که به معنی واقعی کلمه باقیات صالحاتش بودن و هستن و خواهند بود. 

نمیخوام وقتی کسی میمیره عزیز بشه و کشکی بگم آدم خوبی بود. 

خودش آدم تند و تیزی بود. از زبون کم نمیاورد. همچین اعصابش که خورد میشد برجک آدمو منهدم میکرد. با کسی هم تعارف نداشت. مفتکی تحسین نمیکرد. یه دونه خوبتو میگفت سه تا انتقاد شسته رفته کنارش میکرد. 

ولی خوب بود. خیال آدم راحت بود شیرین زبونی دروغکی واست نمیکنه. واس درد دل آدم امینی بود. 

شبی که از خونه بیرونم کردن اون کسی بود که ساعت یک نصف شب تو خونه ش جام داد. یک کلام گلایه نکرد که الان چه وقت مزاحم شدنه؟ یک کلمه دلمو نسوزوند. بعد هر دعوا خونه‌ی اون سنگر بود. کسی که همیشه زبون دل من میشد جلو بزرگترایی که صدامو بریده بودن. به جای من داد میزد. به جای من به روشون میاورد که دارن بهم جفا میکنن. مرد نبود که ریش داشته باشه ولی تمام ریش سفیدیای زندگی من رو دوش اون بود. 

میدونی چی میگم؟ 

من باهاش مث بقیه خاطره‌ی سفر و شهر بازی و اینا ندارم. ولی اون برای من وقت میذاشت. اون تنها کسی بود که از حرفای قلمبه سلمبه ی من کلافه نمیشد. دوست داشت حرف بزنه. ما باهم بحث میکردیم. بحثهای ایدئولوژیک و فلسفی. وقتی نمیتونست جوابمو بده میگفت صبر کن برم تحقیق کنم ادامه میدیم. 

خانم جلسه ای بود. با این حال هیچ وقت سعی نکرد روضه الکی بخونه. این اخلاقشو دوست داشتم. بعضی وقتا تو همین جلسه ها یه نفر یه چیزایی میگفت یهو پا میشد داد و هوار می کرد که تو این خزعبلاتو از کجا آوردی؟ از کدوم کتاب؟ از کدوم منبع؟ اصلا از اعتبار منابع حرفات چقد خبر داری؟ 

حرف مزخرف تو کتش نمیرفت. 

من باهاش خاطرات عاطفی نداشتم زیاد. این مدلی بود همه خاطره هام. 

قدیما متعصب بود. کلا متعصب بود. روی خانواده خصوصا. از یه جایی به بعد روشنفکر معتدل شد. بچه ها رو توی عقایدشون راحت گذاشت. گفت هرچی باید یاد میدادم بچگیشون یاد دادم. دیگه با چماق نمیشه عقیده به کسی داد که. 

بعد از اون دیگه هیییچ وقت ندیدم به یکیشون تذکر بده پاشو نمازت. پاشو دیر شد. اگر حرفی ام بود به قصد هدایت نبود. هدف سر به سر گذاشتن بود. دوست داشت یه چیزی بگه که اونا جوابشو بدن. 

اهل ریاضت کشی نبود. 

با عزت زندگی کرد. و خانواده ش با تمام واقعیت هایی که در رفتار هر آدم هست عاشقش بودن. واقعا عاشق. 

دلشو راضی کردن و رفت. دلش نسوخت که مبادا سر سوزنی براش کم گذاشته باشن. نه مادی نه معنوی. از دل و جون تو این سه سالی که مریض بود خدمتشو کردن. بدون اخم و اُف. 

مطمئن بود که دیگه دنیا جاش نیست و رفت. دلش اینجا نموند. بچه ها خیالشو راحت کردن. میخواست زن بگیره واس پسرا. اصرار داشت. 

 مامان بهش گفت "پسرا خیلی بچه ن. بزرگ نشده‌ن. عوالم ذهنیشون از 12 سال بیشتر نیست. اذیتشون نکن با بار زندگی. " بعد از اون انگار خیالش راحت شد که الان وقتش نیست و دیگه نباید واس خودش دل نگرانی بتراشه. بیخیال شد. ده روز بعد تو بیمارستان وقتی زهرا بهش گفت "مامان... دیگه نگران من نباش. خودم یه فکری میکنم به حال زندگیم. دیگه نگران من نباش. میخوام آروم باشی" رفت. دیگه رفت. انگار فقط منتظر همین بود. تموم شد. 

یه آدم تموم شد. 

مردم تو خیابون دارن میچرخن. همه زندگی میکنن. هیچ کس نمیدونه امروز ما چند تا تشییع جنازه دیدیم و چند نفر رفتن. هیچ کس به اینکه امروز چند تا زندگی چند تا خاطره چند تا عشق تموم شد فکر نمیکنه. هیچ کس فکر نمیکنه چند تا خانواده ناقص شد،فلج شد، بی چراغ شد. 

اما هوا دلگیره. بوی عزا میده. بوی زنجیر و صدای مویه میده. 

یه خونه تو این شهر هست که دیگه "خونه" نیست. فقط خوابگاهه. 

خداحافظ حاج خانوم. خداحافظ

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۶
مرداد

یکی از چیزهایی که در کتاب مکتب شناسی شمیسا بررسی میشد رویکرد مکتبها نسبت به عشق بود. 

رمانتیک ها معتقدن عشق اگر به وصال برسه دیگه عشق نیست و با وصال به پایان میرسه با فراق، جاودان میشه. 


بعد هی با کلاسیک ها مقایسه میشه، با رئالیسم و مدرنیسم که هرکدوم چه فکری میکنن و چطوری بازتاب میدن مفاهیم رو و عشق رو هم در کنار دیگر مفاهیم. 


یادمه سر کلاس کلی رمانتیک ها رو مسخره کردیم و این شیوه تفکر رو در کلاس به چالش کشیدیم و استاد پرسید شماها هم اینطور فکر میکنید؟ هنوز خیلی ها هستن که فکر میکنن عشق نباید به وصل برسه. 

اون موقع همه چیز تئوری بود. توی کلاس همه چیز رو از روی آثار ادبی میسنجیدیم. همه چیز قصه بود و ساخته و پرداخته‌ی یه مشت احمق در قرنها پیش. 

اما وقتی زندگی میکنی گاهی میفهمی چه اتفاقی میفته که باورهای مردم هشت قرن پیش و ادبیات و فرهنگ هشت قرن پیش هنوز در ذهن عده ای زنده ست و کمابیش درست هم هست. 


من به جای عبارت عشق _این کلیشه‌ی بدون تعریف بدون اعتبار به لجن کشیده شده_ از عبارت "ماندن" استفاده میکنم. 


درمورد پس از وصل صحبت میکنم. 

دو نفر چرا کنار هم میمونن؟ 

من حاضرم روی یه همچین پروژه ای کار کنم و هزاران هزار زوج رو که سالها با هم زندگی کرده‌ن مورد مطالعه قرار بدم. تعداد خیلی زیاد... 

نه یه طیف کوچیک. 

چرا میمونید کنار اون آدم؟ 

تا یه جایی علاقه ست. 

از یه جایی به بعد دلتون براش میسوزه. 

شاید بیشتر احساس مسئولیت خودتون و وجدان خودتونه. ترس از اینکه وقتی ترکش کنید ممکنه نابود بشه. ممکنه چیزهای زیادی رو از دست بده. شاید به جای اینکه همسرش باشید تبدیل به پرستار یا دایه ش شده‌اید و اون بدون شما حتی از پس ابتدایی ترین امورش بر نمیاد. 

شاید برای اینه که بعد یه مدت اون حسی رو به شما القا کرده که باور کردید بعضی از کارها رو فقط اون میتونه انجام بده و اگر اون نباشه زندگی شما ممکنه کاملا لنگ بمونه. 

ترس از تنهایی به دوش کشیدن مشکلات. 

شاید به خاطر اینکه وقتی اون کنارتون هست همیشه یه نفر رو دارید که تقصیرها رو بندازید گردنش. 

شاید بهش معتاد شدید. 

اوه خدایا... خیلی سعی کردم اینو نگم ولی خب، این حرف من نیست. خود یکی از همین ازواج در کنار هم مانده گفت که تنها چیزی که زندگیشو نگه داشته رابطه جنسیه چون تو سن 50 سالگی اگر از همسر نفرت انگیزش جدا بشه هیچ گزینه دیگه ای برای اینکه باهاش بخوابه پیش روش نیست و به اینکه شب تنها بخوابه نمیتونه عادت کنه. 

دیگه چی این زندگیا رو حفظ کرده؟ 

ثروت طرف. 

اعتبار و شهرت و موقعیت اجتماعیش شاید. 

مثلا طرف دیپلم هم نداره وقتی زن یه دکتر عمومی معمولی و نه چندان نخبه میشه ، وقتی در و همسایه بهش میگن خانم دکتر روح و روانش کاملا ارضا میشه. اگر آقای دکتر یه روز سیر بشه و بره هزارتا دوست دختر در طیف های سنی و زیبایی و نژادی و فرهنگی مختلف برای خودش پیدا کنه، دم به دقیقه بهش خیانت کنه یا تحقیرش کنه، بازم این زن ترکش نمیکنه. اون خانم دکتر شنیدنه می ارزه که یه زندگی آشغالو تحمل کنه. دست کم تو ذهن اون می ارزه حتی اگر شما با تئوری هاتون بگید که امکان نداره کسی فکر کنه ارزش داره. 

سوار شدن بر اعتبار و وجهه‌ی همدیگه. 

رسیدن به دستاورد های مشترک که هیچ کدوم از طرفین دلش نمیاد قید نصفشو بزنه و با نصف دستاورد مشترک به زندگی ادامه بده. 

از دست دادن زمان. وقتی 20 سال با یه نفر زندگی کردی فکر میکنی 20 سال از این بازی رو جلو اومدم. مگه چقد ممکنه ازش باقی مونده باشه؟ چند قدم مونده به ته بازی بکشم کنار؟ واگذار کنم؟ پس اصلا چرا تا اینجا اومدم؟ ترس از خسارت. 


تازه تا اینجای قضیه در مورد فرزند اصلا حرف نزدم. فقط یه رابطه دو نفره رو در نظر گرفتم. 

چی آدما رو کنار هم نگه میداره؟ 

این چیزایی که گفتم مال سال نهم دهم به بعد ازدواجه. اگر با چشمهای کاملا بسته همسر مزخرفی واس خودتون اختیار کرده باشید زیر یک سال هم ممکنه به این نتایج برسید. 


از یه جایی به بعد دیگه کلا عشقی در کار نیست. اصلا حتی به همدیگه محبت هم ندارن. همه چیز روتینه .به همون دلیلی که سی سال به یک شغل ادامه میدن تا بازنشست بشن و شغلشونو عوض نمیکنن، به همون دلیل هم با یک نفر سی سال زندگی میکنن تا بمیرن. 

بعد یه مدت دیگه کلا عاطفه به  هیچ شکلی وجود نداره تو رابطه. همه چیز دو دو تا چهارتا میشه. همه چیز میره توی یه ترازو و سود و زیانش سنجیده میشه و اون چیزی که از نظر شخص و بر اساس معیارها و ترسهای خودش خسارت کمتری داره انتخاب میشه. 

به همین سادگی

آدما برای فرار از پیامدها و خسارت ها، یه زندگی رو که هیچ حسی بهش ندارن تحمل میکنن. 

دلیل بعدیش اینه که با خودشون فکر میکنن "خب اصلا عاطفه کیلو چنده؟ همونطور که عاطفه م نسبت با این آدم تموم شد نسبت به یکی دیگه هم تموم میشه. همه همینطوری دارن زندگی میکنن تو چه ویژگی خاصی داری که بخوای یه جور دیگه زندگی کنی؟اصلا فکر کردی میتونی جور دیگه ای باشی؟ اصلا فکر کردی حالت دیگه ای هم وجود داره؟ همیشه و همه جا اوضاع همینه. چی فکر کردی؟ آسمان همه جا همین رنگه بشین سر زندگیت. "


اینا چیزاییه که آدمها رو کنار هم نگه میداره. 


حالا از این زاویه وقتی به رمانتیک ها نگاه میکنید، فکر نمیکنید حق با اونها بود؟ این وصاله که آدمها رو مجبور میکنه بدون هیچ پیوندی کنار همدیگه بمونن. ولی واقعا هیچی به هم متصلشون نمیکنه. گاهی حتی از هم متنفر هستن ولی قید رابطه رو نمیزنن. 

حرف من اینه. دو نفر که از دیدن همدیگه تهوع میگیرن چرا کنار هم میمونن؟ اون چیزی که دو تا آدم عاصی و بیزار، یا اصلا نه دوتا آدم بی حس خنثی و بی پیوند رو کنار هم نگه میداره پدیده کثیف و لجن مالیه. 

هر چی هست حقیقی نیست. عاطفی نیست. تعهد هم نیست حتی. همه‌ش حساب سود و زیانه. و میلیونها "ماندن" بی هدف و بی مقصد و بی فایده سطح این دنیا رو پوشونده. آدما رو به هم وابسته کرده بدون اینکه ارزش و تاثیر سازنده ای تو زندگی طرفین رابطه داشته باشه. 

این چیزیه که باعث میشه حرف و تفکرم درمورد رمانتیکها رو پس بگیرم و بگم اونا شاید این چیزا رو میدونستن که ما عقلمون نمیرسید و فکر کردیم خیلی باهوش و منطقی ایم. 

پرداختن بهای جدایی و تحمل حال و هوای بعد از جدایی چیزیه که رمانتیک ها قبل از وصل میپردازن و در ازاش با نفرت از همدیگه جدا نمیشن یا یک زندگی به گند کشیده شده رو به صورت مشترک تحمل نمیکنن و یه زندگی معمولی رو برای وصال نابود نمیکنن که تهشم برسن به مرحله هیچی به هیچی. 

عوضش هدفهای معمولی و غیر عاطفی رو با کیفیت بیشتری پیگیری میکنن. 

دیگه یه شخص یا یه رابطه عاطفی تبدیل به هدف زندگیشون نمیشه. یا اگر هم تبدیل بشه تهش مثل رومئو ژولیت دخلشون میاد و همون اول مثل یک پروژه شکست خورده خودشون و رابطه شون از عرصه هستی کنار گذاشته میشن و تمام. دیگه وقت و فضا و انرژی دنیا رو حروم نمیکنن


ما غیر رمانتیک ها یه مشت لنگ درهوای خنگ و کوتاه اندیش اما خود دانشمند پندار هستیم. اونچه که ما در آینه نمیدیدیم اونا در خشت خام میدیدن. 

اساسا وصلی در کار نیست. وجود خارجی نداره. حتی طرف رو ثبت شناسنامه ای کنی آخرش هزار اقیانوس بینتون فاصله ست و روح های شما باهم نمیمونن. 

حالا هی خودتونو مچل کنید با "دوسش دارم دوسم داره"

مهم نیست رابطه موقته دائمه رسمیه غیر رسمیه قانونیه یا غیر قانونیه. هیچ کدومشون آخر ندارن. فقط همونی که فکر میکنی از بقیه درست تر و والاتره، دقیقا همون  بیشتر از بقیه اسکل میکندت با توهم عاقبت دار و درست بودنش 


والسلام 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۶
مرداد

قانون اول ادبیات و هنر و فرهنگ:

هیچ نویسنده‌ی بی نقصی وجود ندارد. نویسنده ها بت نیستند. آنها فقط تولید میکنند و قضاوت کیفیت آنها، بر اساس اثری که در طول زمان از خود به جای میگذارند شکل میگیرد. 


چیزی که دونستنش خیلی لازمه برای هر انسانی، اینه که وقتی یک نویسنده ای با یک اثر شاهکار شهرت پیدا میکنه به این معنی نیست که تمام آثارش شاهکاره. 

جدی میگم! 

مثلا کافکا با محاکمه و مسخ شهرت داره و واقعا شگفت آوره. فوق العاده است. ولی واقعا واقعا داستان کوتاه هاش قابل خوندن نیست. هییییچ جذابیتی نداره. دست کم میتونم بگم از نظر من به شخصه، کافکا در رمان بلده شاهکار خلق کنه اما در داستان کوتاه هیچ نظریه و فرمول و منطقی رو دنبال نمیکنه، هیچ رویکرد روشنی نداره، خط داستانی نداره و خوندنش بیشتر شبیه مواجهه با هذیون های یک غریبه بود برام!!! هیچ درک منتقدانه ای ازش نداشتم و سرچ هم که کردم همه صاحب نظران تمرکزشون روی رمان هاش بوده و داستانهاش چندان مورد توجه نبودن تا گره های ذهنیمو باز کنن. 


حتی همون شکل هذیون گونه‌ش،هذیون های غیر جذابی بود. همه نویسنده ها هذیون دارن ولی فقط بعضیاشون جذابه. 


قرار نیست یه بت خارق العاده از یه نویسنده داشته باشیم که خللی به هیچ ذره ای از آثارش وارد نباشه. 


در عوض میتونم با قاطعیت بگم کافکا یک ذهن به شدت پویا داره در حوزه رمان و دقیقا میدونه داره چی کار میکنه و به چی میخواد برسه. طرح هاش مشخصه که پیش از نوشتن کاملا پخته بوده‌ن و قصد روضه خوندن نداشته. یک مقصود فلسفی رو دنبال میکنه تو رمانهاش .


قانون دوم ادبیات و همر و فرهنگ:


کتابی که یک جایزه ای را می‌برد، الزاما شاهکارترین اثر یک نویسنده نیست. بلکه بسیاری از جوایز ادبی که از برترین آکادمی های بین المللی به نویسندگانی داده شد، به پاس سالیان سال فعالیت آنها بوده است. 


 یعنی شاید مثلا عقاید دلقک شاهکار ترین کتاب هاینریش بل نباشه. یه سری کتاب قبلتر یا بعدتر از عقاید دلقک داشته. ولی جایزه نوبلی که به عقاید دلقک تعلق گرفت، به پاس خط فکری بل بود. ذهنش و تلاشش در تمام کتابهاش که به منظور مقابله با جنگ و انتقاد به جنگ طلبی و زیر سوال بردن قدرتها و فلسفه‌ و استدلالشون برای به جنگ کشوندن ملتهاست. 


یا مثلا سر کلاس نقد ادبی من به استاد حسینی گفتم کتاب گشودن رمان استاد پاینده جایزه بهترین اثر نقد ادبی سال 93 رو برنده شد. گفت اون جایزه فرمالیته‌ست. پاینده فعالیتهای خیلی شاخص تر از گشودن رمان داشته. مجموعه ای که ناظر بر ترجمه‌ش بود، مقالات منظم، پرکاری و بهترین اثر تألیفی‌ش داستان کوتاه در ایران همه سزاوار بهترین جوایز بودن. گشودن رمان در مقایسه با این آثار و فعالیتها یکی از آثار ضعیفش حساب میشه. به خودی خود کتاب بدی نیست. خوبه ولی کتاب بهتر از اون از خود پاینده داریم و در مقایسه آثار پاینده این رو میگفت. ولی تاکید داشت جایزه بهترین کتاب نقد سال 93 به پاس سالیان سال فعالیت پویا و اثرگذار و به روزرسانی منابع ما در حوزه نقد بوده نه برای خود کتاب گشودن رمان. 


این اتفاق همیشه همیشه همیشه در تمام حوزه های فرهنگ و هنر و در تمام کشورها در تمام جوایز رخ میده. 

مثل اسکار آل پاچینو برای بوی خوش زن. پاچینو فیلمهای خیلیییی شاخص تر از بوی خوش زن داره که اصلا فیلم جایزه برده در مقابل اونها هیچ بود. 

ولی اون جایزه در عوض جایزه هایی بود که پاچینو سزاوارش بود و بهش نداده بودن. به هر دلیلی که بود اسکاری که برای پدرخوانده یا بقیه فیلمها سزاوارش بود بهش ندادن، سر بوی خوش زن جبران کردن و هدف قدردانی از تمام سالهای فعالیت هنری بی نقصش بود نه صرفا درخشیدنش در فیلم بوی خوش زن. در درخشش پاچینو شکی نیست ولی نمره درخشش اگر در پدر خوانده 100 باشه، درمقایسه پاچینو با خودش در فیلم بوی خوش زن 80ه. 



قانون سوم در آثار برگزیده و جایزه برده فرهنگ و هنر با تاکید بر ادبیات:



جایزه مفهومی است که با "مقایسه" آثار افراد مختلف با یکدیگر ع، به یک اثر تعلق میگیرد. یک اثر جایزه برده الزاما اثر شاخصی نمی‌تواند باشد. 

شاید رقبای بسیار ضعیف و ناشایستی داشته که بین هزاران اثر فاجعه بار و ضعیف، یک اثر معمولی لایق جایزه شمرده شده است. 


مثال میزنم 


جایزه داستان تهران جدا از لابی بودنش، شرکت کنندگان قدر قدرتی نداره. اگر داشت عفریته‌ی مناسبت زده و مناسبتی کار، نالایق، پاچه خار، بی سواد، بی وجود و حکومتی ای مثل سارا کنعانی صددد سال سیاه حتی خواب جایزه رو نمیتونست ببینه. البته جایزه داستان تهران اصلا جایزه معتبر و با ارزشی نیست. عرض کردم خدمتتون. یک رقابت کاملا لابی و رویکردش کاملا حکومتیه. ولی همین جایزه باعث شد اون زنیکه دچار توهم و خودشیفتگی بشه و رم کنه تو فیسبوکش خزعبلات بنویسه اون سال.


ضمنا اینهمه بدگویی که ازش میکنم، رقیب من نبود من اصلا شرکت نکرده بودم ولی وقتی پست ها و خودستایی ها و زر زر های مفت فیسبوکش رو دیدم خونم به جوش اومد و همون جا یک بار برای همیشه ازش متنفر شدم. اسمشم سارا نیست تازه فقط با این تخلص معروف شده. 

درمورد اینکه یک فیلم یا کتاب معمولی جایزه بگیره اشاره میکنم به ابد و یک روز. 

ابد و یک روز فیلمی به شدت معمولی متمایل به بد هست. نمیگم سزاوار برنده شدن نبود چون "برنده شدن" یک مفهومیه که از مقایسه به دست میاد اما میگم آیا با آثار برجسته‌ی دیگه قابل مقایسه ست؟ با علی حاتمی و اصغر فرهادی قابل مقایسه ست؟ 


اگر اثری باشه که پایداری داشته باشه در سیر تاریخی سینمای ایران، و اصلا یک رویکرد جدید رو وارد سینما بکنه _ولو اینکه خودش بهترین مصداقش نباشه اما یک روش جدید رو ایجاد کرده باشه_ میشه گفت اثر شاخصیه. 

ابد و یک روز سعید روستایی فقط در مقایسه با رقبای مفتضحش فیلمی بود که تونست 9تا سیمرغ ببره. وگرنه اگر سینمای ایران سینمای به درد بخوری بود و 5-6 تا اصغر فرهادی و کیارستمی داشت فیلمی مثل ابد و یک روز تف هم نمینداختن بهش. فقط از فضاحت رقباش همچین شهرتی به دست آورد. خودش به تنهایی سزاوارش نبود. 



این سه تا قانون رو همواره در ذهن داشته باشید تا تحت تاثیر تبلیغات قرار نگیرید و گول مانور های تبلیغاتی روی جوایز و افتخارات افراد و آثارشون رو نخورید. نظر مستقل از نظر منتقدین و آکادمی ها داشته باشید. این حق شماست که یک رأی مستقل و پویا و نوآورانه و یک برداشت آزاد مبتنی بر استدلال و قرائن داشته باشید. از نظراتتون دفاع کنید و اجازه بدید به چالش کشیده بشن یا اینکه نظرات بزرگترین افراد رو به چالش بکشید. سوال کنید. ریسک ضایع شدن مقابل بزرگان وجود داره ولی آدم تا ضایع نشه چیزی یاد نمیگیره. می ارزه به نظرم. به یادگیری و تولید محتوای قاطع و جدید در ذهن شما می ارزه. 


تنهایی فکر کنید. به نظرم اینهمه فکر کردن از دیگران و حفظ و تکرار طوطی وار از ما بسه.

نظر شخصیم اینه که تولید محتوای اشتباه از تکرار بی چون و چرا بهتره. غلط ها سرچشمه‌ی چالشها هستن و چالش ها منشأ پیشرفت و تولید معنا و علم. 


تکرار طوطی وار علت زوال عقلانیت و زوال تولید علمه. 

همه علوم از تشخیص ها و نظریات غلط شروع به رشد کردن. غلط ها همیشه بوده‌ن، ولی بالاخره یه روز درست شدن و با وجودشون ما رو به سمت مسیر درست راهنمایی کردن. (البته تحت شرایطی که نسبت به غلطها متعصب نباشیم) 


ملیکا فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۵
مرداد

از تأثیرات تربیت پدرم اینه که وقتی کاری رو بدون عذاب کشیدن انجام میدم احساس میکنم اون کار انجام نشده حساب میشه. 

یک کار انجام شده یعنی کاری که براش زجر کش بشی. گریه کنی. عربده بکشی. فحش بدی. همه رو عاصی کنی. به فکر خودکشی بیفتی. 


اگر از انجام کارت لذت ببری یعنی به درد نمیخوره. یعنی هیچ کار نکردی. اگر از ورزش لذت ببری یعنی کالری نسوزوندی و همش باد هواست. باید درد بکشی موقع ورزش. وقتی کارهات انجام شد باید واریس بگیری همه جات رگ به رگ بشه یکی دوتا از عضلاتت یکی دو هفته از کار بیفته. 


همین قضیه موقع فیلم دیدن صادقه. 

هر وقت از دیدن یه فیلم لذت میبرم احساس میکنم اون فیلمو ندیدم. خوب ندیدم. باید چشمام کور میشد از دیدنش. باید دهنم سرویس میشد برای پیدا کردن سمبل ها و فرامتن هاش. 

میدونید چی میگم؟ 

بابام روش عذاب آورشو بهم تزریق کرده. نمیتونم دیگه اینطوری نباشم. عذاب کشیدن خیالمو راحت میکنه که اون کار در حال انجام شدنه. اگر نباشه حس میکنم ناقص مونده. 


سعی کنید این کارو با بچه هاتون نکنید. 

قطعا راجع به بابام بد حرف نمیزنم و نخواهم زد. 

ولی اگر یه روز یه همچین بلایی سر بچه م بیارم بهش اجازه میدم هر وقت از کنارم رد میشه بلند سرم داد بزنه "عوضی آشغال" و بعد بره به شیوه عذاب آوری که من به زندگیش تزریق کردم به زندگیش برسه. 

بنظرم برای یک عمر عذاب کشیدن خیلی کم بهش آوانس دادم. 

شاید اگر یکی دوتا فحش ناموسی ام یادش بدم یه مقدار به سلامت روانش کمک کنه چون با عوضی آشغال خشمش تخلیه نمیشه. فشار زندگی کم نمیشه. 


یه بار دیگه تاکید میکنم. من هیچ وقت دلم نمیخواست اینا رو به بابام بگم. 

یه بار یه چیز بدتر بهش گفتم. البته متاسفم که بابتش پشیمون نیستم. 

 17 سالم بود. شایدم چند ماه کم یا زیاد. 

بهم گفت اگر میخوای با قوانین خودت زندگی کنی برو یه شوهر واس خودت پیدا کن. 

بهش گفتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم اگر شوهر هم یه مردی شبیه شما از جنس شما باشه آقای فراهانی! 

بعد از این ماجرا هییییچچچچچ وقت باهام درمورد ازدواج حرف نزد. حتی اشاره نکرد که ممکنه یه روز منم برم سر زندگی خودم!! 

فک کنم اون شب خودش فهمید پطوری زندگیمو با انتقال غیر ژنتیکی وسواس هاش منهدم کرده... 

البته بعید میدونم یادش مونده باشه. شایدم اصلا براش مهم نباشه. چون وقتی یه چیزی ناراحتش میکنه هر چند وقت یه بار یادآوریش میکنه. 

مثلا یه بار ماهی تن رو گاز ترکید . اول دبیرستان بودم

هنوز که هنوزه اونو به روم میاره. هر وقت چیزی رو گازه هی بهم میگه "از پای گاز تکون نخور چون تو انقد مسئولیت پذیر نیستی که یادت بمونه غذا رو گازه. هنوز توی سوراخ سمبه های آشپزخونه پر از ماهی تنه! "

دروغ میگه اون دفعه هم تا شب هیچ کس خونه نبود تمام خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم حتی پیچ های هود رو باز کردم اسفنجشو درآوردم شستم قاب فلزی روشو با سیم ظرفشویی و فرچه تمیز کردم و از اول بستم. 


  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۲۶
تیر

یه چیزی رایج شده تو شبکه های اجتماعی پدیده جدیدی هم نیست. خیلی وقته هست ولی من خیلی مدت طولانی با خودم کلنجار رفتم که با آرامش و بدون خشم ازش بنویسم.  در حالت عادی نمیتونم بلند بلند فحش ندم تا درموردش حرف بزنم. اما الان یه آرامش نسبی دارم و نگاه عاطفی و عجولانه‌ی اولیه‌م نسبت به موضوع از بین رفته. میخوام منطقی و فنی به قضیه نگاه کنم.


***

یه شعاری راه افتاده که «دختر باید خنگ باشه». تا دوست داشته بشه. تا خواستنی باشه. تا پسندیده بشه.

وقتی اعتراض های شدید فمینیست ها و غیر فمینیست های باهوش و منطقی این شعار رو به خاک و خون کشید، در حالی که هنوز از رواج نیفتاده بود، یه عده دیگه اومدن روش نقیضه ای دادن به نفع خودشون. گفتن« دو نوع دختر داریم. باهوش و باهوشتر. دختر باهوش دختریه که هوشش عیانه. دختر باهوشتر اونیه که میدونه کی و کجا خودشو بزنه به خنگی».

گویا این شعار خیلی دلبرانه بود و دخترهای زیادی رو در نگاه اول فریب داد. چون میگفت تمام دخترها باهوشن.


اما در لایه های زیرین معناش، دخترها رو وارد یک کشمکش درونی میکرد که کجا باید خنگ بشم؟ و شروع کنن به آزمایش کردن "خود را به خنگی زدن" در موقعیت های مختلف تا ببینن کجا جواب میده.


ادامه دادن این آزمایش ها میتونست تبدیل به یک عادت بشه. یا به بخشی از شخصیتشون تبدیل بشه و هوششون رو یواش یواش بذارن کنار. از اون بدتر دخترهای باهوش هستن. باهوش های دسته‌ی اول که زیر بار این آزمون و خطا نمیرن و اگر واردش بشن، دچار یه تعارض درونی حاد میشن.

شاید حتی بابتش افسرده یا پرخاشگر بشن چون تعارض خیلی شدیده. چیزی که خودشون میخوان باشن، بهش ایمان دارن، یقین دارن که راه درسته و از طرفی نیاز دارن به مقبولیت در محیط بیرون از باورهاشون بین آدمای معمولی. آدمایی به تعداد زیاد که تمام محیط اطرافشونو اشغال کردن و یه جورایی سیلاب وار سعی میکنن بکشوننشون تو اتمسفر حاکم خودشون یا اینکه باهاشون مثل موجودات طرد شده رفتار کنن و دخترای بیچاره رو تحت فشار قرار بدن.

به نظرتون دارم زیاده روی میکنم؟ خیلی پیچیده‌ش کردم؟؟

سخت در اشتباهید!!


شاید خودتون متوجه نباشید. شاید شما اصلا دختر نباشید. شاید شما از سنتون گذشته و دخترهایی که تو این اتمسفر دارن زندگی میکنن درک نمیکنید. باور نمیکنید چقدر میتونه جدی باشه. شاید حتی خود اون دخترها متوجه این پروسه ای که داره درون ذهنشون اتفاق میفته نباشن.


ولی وجود داره.

من به آدمها نگاه کردم. به حرفهاشون گوش دادم. زیر نظر گرفتمشون و این بازتابها رو دریافت کردم.

اما واقعا چرا مردها زن خنگ دوست دارن؟ چه امتیازی درمورد زنهای خنگ وجود داره؟


من اصرار دارم از کلمه‌ی "خنگ" استفاده کنم. چون هیچ مترادفی نداره. منظور من "ابله/نادون/بدون تحصیلات/ و و و..." نیست. منظور من دقیقا "خنگ" هست.


از نظر منطقی وقتی میخوام بررسیش کنم میبینم ما با طیف وسیعی از مردهای ابله، نادان، کم هوش و لال مرده طرف هستیم!


لطفا شاکی نشید و ادامه‌ش رو بخونید. بند طلایی این متن از همینجا شروع میشه.


زن ها در حالت عادی حس ششم قوی ای دارن. حتی اگر تحصیلات نداشته باشن طی قرون زندگی های بسیاری رو حتی بدون حمایت مردها مدیریت کرده‌ن.


حتی زنهای نخستین به تجربه، خیلی سریع فهمیدن که مردها قابل اعتماد نیستن و عرصه‌ی دلبری رو بر مردها تنگ کردن، سختگیری کردن، احساساتشون رو پس زدن. اگر فرگشت رو در نظر بگیریم، بنا به تجربه‌ی سیاه ترک شدن زن نخستین توسط مردها، بدبین و محتاط بودن در "زن" نهادینه شد.

پس زنها تحت هر شرایطی حتی اگر IQ بالایی نداشته باشن، EQ بالایی دارن که حاصل تجربه ای موروثی و جمعی هست.

این EQ که عرض میکنم شامل مهارت بازسازی هم میشه. یعنی بر اساس آنچه که من متوجه شدم در زندگی خودم و در مقاله های عمومی خوندم، زنها بهتر از مردها با شکست هاشون کنار میان و بهتر خودشون و شرایط پیرامونشون رو ترمیم میکنن.


اما مردها...


هیچ نظری ندارم که چه نوع فرگشتی رو پشت سر گذاشته‌ن؟


ولی مطمئنم که لال میمیرن!! آخرش لال میمیرن!

زنها بعد از اونهمه سختگیری که برای انتخاب یک مرد به خرج میدن، تصمیم میگیرن تمام جوانب رو پیش از دل‌رفتگی در نظر بگیرن و بعدش تا ابد به اون مرد اعتماد کنن. یعنی کمتر پیش میاد که بعد از انتخاب شروع به بازبینی و نظارت بر انتخابشون کنن. نظارت که میگم هیچ ربطی به شک و سوءظن و امثالش نداره. نظارت به معنی اینکه همون معیارهای پیش از انتخاب رو با نتیجه فعلی مقایسه کنن.


وقتی انتخاب کردن،یعنی دلشون رفته،  بعد از دل‌رفتگی حتی وقتی مغایرت داره دیگه متوجه مغایرت عملکرد فعلی و معیار اولیه نمیشن.


اینجاست که زنها با تمام IQ و EQ و تجربه و نصایح و هشدارهای اطرافیان، زشتی ها،نقایص، اشتباهات، و خیلی چیزهای دیگه رو درمورد مرد منتخبشون نادیده میگیرن. در این مرحله زنها خنگ میشن. نه به صورت اختیاری. بلکه طی پروسه ای به نام «دل دادگی».

اینطور نیست که زنها اول خنگ باشن بعد انتخاب بشن. بلکه اول انتخاب میکنن و انتخاب میشن و بعد شروع به خنگ شدن میکنن. هرچی دلداده تر، خنگ تر!


خنگ نه از لحاظ هوش و تجربه، از لحاظ  جدی گرفتن و وسواس به خرج دادن.


تصمیم میگیرن که نبینن. جدی نگیرن. خوشبین باشن. اعتماد کنن. در تمام امورشون باهوشن. حتی درمورد اون مرد هم باهوش هستن. فقط نمیخوان هوششون رو خرج فهمیدن نقص ها کنن. درست شد؟؟؟

در نتیجه این جمله که «زن باید خنگ باشه» یا «زن باید بدونه کجا خودشو بزنه به خنگی» غلطه. خیلی تهی از «دانش، بررسی، معنی و منطق»ه.


ترجمه استدلالی این جمله اینطور میشه:

«مردها خواهان زنی هستند، که دوستشان داشته باشد و از فرط دوست داشتن نقایصشان را نبیند یا نادیده بگیرد با اینکه از وجود آن نقایص کاملا آگاه است. زیرا این وضعیت به مردها احساس غرور می‌دهد و فضایی را ایجاد میکند که نقصهایشان را فراموش کنند و آنچه که خودشان نیز از فقدانش آگاهند، جبران شده انگارند. »

پس مردها زنی رو میخوان که دوسشون داشته باشه و از عشقشون خنگ و کور و کر بشه. نه اینکه یک زن رو بخاطر امتیاز خنگ و کور و کر بودن انتخاب کنن.

حالا چرا مردها لال میمیرن؟ چون جونشون بالا میاد یک کلمه بگن «ما رو دوست داشته باشید. محبت شما میتونه در انتخاب ما تاثیر گذار باشه. »


به جاش یک جمله‌ی غلط بی معنی رو به کار میبرن که منظورشون رو از ته به سر انتقال میده!!!


دیدید لال میمیرید؟


جون بکنید و اعلام کنید احتیاج به محبت دارید. اون تمایل احمقانه به سکوت کردن و جذاب بودن بدون تلاش و غرور برای بی نیاز نشون دادن خودتونو بذارید کنار.


همه میدونن دخترها حتی از بچگی برای مادر بودن و پیر شدن طراحی شدن.


ولی مردها تا آخر دنیا مثل پسربچه های نیازمند به محبت و توجه و خودنمایی و برتری جو درست مثل ده سالگی‌شون باقی میمونن.

پس بس کنید و رک و راست حرف بزنید. چرت و پرت نبافید به همدیگه.


وقتی صریح هستید قابل تحمل ترید تا وقتی که میخواید جملات فلسفی بسازید و تهش گند میزنید با این جمله ساختنتون!!!



telegram.me/lonelytown


  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۳
تیر

در اجرای تئاتر موزیکال گروه ballad از متن "سویینی تاد؛آرایشگر شیطانی خیابان فلیت" که بصورت یک پرولود با تم اصلی موسیقی متن اجرا می‌شه،داستان نمایش بصورت خیلی فشرده روایت میشه. 

متنش جالبه (برای دانلود موسیقی مورد نظر میتونید به کانال سر بزنی

https://t.me/lonelytown/939  )

به سویینی تاد میگن punish machine (ماشین جزا) 


چرا تارک عاشق این فیلمه؟ چرا تمام متن ها رو حفظه؟ چرا 4 بار این فیلمو دیده؟ چرا موزیکاشو تو گوشیش نگه میداره؟ 


سویینی تاد مرض داره که یهو تبدیل بشه یه یک "ماشین جزا" آیا؟ 


سویینی تاد سالها پیش در لندن زندگی می‌کرد. زن زیبایی داشت که عاشقانه می‌پرستیدش. اونا با دخترکوچولوی شیرینشون خوشبخت ترین عشاق زمین بودن. تا اینکه چشم قاضی تروپین به همسر زیبای سویینی افتاد. برای رسیدن به اون زن سویینی رو با یک جرم ساختگی از لندن تبعید کرد و در یک جشن بالماسکه به همسر سویینی تعدی کرد. تعلیق داستان در قسمت سرنوشت همسر سویینی اتفاق میفته که من نمیگم تا اگر احیانا کسی دوست داشت ببینه زیادم اسپویل نشه گره‌ی داستان. 

بعد از اون دختر کوچولوی سویینی رو به اسارت میگیره تا وقتی بزرگ شد مثل مادرش زیبا بشه و دخترش رو تصاحب کنه. 


اما علت علاقه‌ی من به این فیلم ...

تحلیل من از این داستان برواساس این منطق نماد شناسیه:



همسر و فرزند، کسیانی هستند که عمیقا از لحاظ عاطفی بهشون تعلق خاطر داری و در مقابلشون مسئولی و همیشه حمایتشون می‌کنی و هدفتون از تشکیل خانواده خوشبخت بودن در کنار همدیگه‌ست. در نتیجه این به هم پیوستگی عمیق عاطفی یک معنای ضمنی تملک رو در خودش داره. 

آنچه که برای کسی عزیزترین است و از تمام جهات به او تعلق دارد و هیچ کس حق نداره از او سلبش کنه. حق مطلق اون از عشق همین همسره. (از لحاظ تئوری البته! راجع به عقاید شخصیم نمیگم. راجع به باور عمومی حرف میزنم) 

همسر از نظر من تو فیلم سویینی تاد نمادی از یک حق مسلمه که با تمام وجود خواهانشه و اولویت اولش در تمام موقعیت هاست و حاضره براش بمیره حتی. میتونه حتی نماد یک نوع آرمان باشه. یک باور. 

و سویینی قدرتی برای حفظ و حراست اون حق و پایبندی به مسئولیت ها و تعهد هاش نداره گرچه عمیقا مسئولیت پذیره و در تمام کارهای خودش بهترینه. 



وقتی که سویینی با نامردی و غیر قانونی و غیر شرعی از کسی که وظیفه‌ش حراست از قانون و حقیقته رکب میخوره و حق مسلمش رو ازش میگیرن، باورش رو میشکنن، خودشو نابود میکنن، به جنون کشیده میشه. 

من جنونی که حاصل از در هم شکستن یک باور عمیق و حقیقیه اون هم با نامردی میفهمم. فیلم سویینی تاد حقایق جهان ما با تصویری سمبلیک و اغراق آمیزه. حتی میتونیم با بررسی از یک زاویه دید دیگه بگیم سویینی تاد تصویرگری تعارض های درونی ما هم میتونه باشه. 


از طرفی، بنجامین بارکر و سویینی تاد بخشی از هویت ما هستند. دو روی سکه‌ی وجود همه‌ی ما. 


وقتی که باورهامون رو از دست بدیم، وقتی که بدیهی ترین و واقعی ترین حقوقمون رو از چنگمون در بیارن دقیقا چی از ما باقی میمونه؟ ما نابود نمیشیم. قسمت زلال وجود ما، بنجامین بارکر هویتمون جدا میشه و بعد این سویینی ها هستن که باقی میمونن. 

پلیدی محض در عین اینکه حق دارن بمونن و حق داریم چنین باشیم. 

وقتی بنجامین بارکرت رو تبعید کنن تو با پلیدی هات وارد دنیا میشی و با اونها جهانت رو مدیریت میکنی. 

کاری که سویینی کرد. سویینی باقی مانده های یک باور در هم شکسته‌ست که تیزی هاش گلوی عدالت و منطق رو میبره. با منطق و عدل خودش جهان رو تشخیص میده. و حتی حاضره به منطق خودش تن بده. در پایان فیلم میبینیم که اجازه میده پسر کوچیکی که خانم لاوت به فرزندی گرفته، از خود سویینی هم انتقام بگیره.  سرش رو بالا میگیره و منتظر میشه تا "توبی" با همون تیغ اصلاحی که باهاش صدها مرد رو به قتل رسونده بود گلو‌ش رو ببره. بدون مقاومت. بدون سر و صدا. 

این مرگ سویینی یه ایهامی هم در خودش داره که قضاوت رو به مخاطب واگذار میکنه. 

سویینی میخواد از خودش بابت هرچیزی که رنجش میده انتقام بگیره؟ یا اینکه وقتی خانم لاوت رو در کوره کیک پزی‌ش هول میده، احساس میکنه این حق توبی هست تا برای از دست دادن مادرخوانده ای که پس از سالها زندگی سخت پیدا کرده بود و از دست داده بود_همون حق مسلم_ از سویینی انتقام بگیره؟ 

به هر جهت به جنون کشیده شدن در اثر از دست دادن حقوق واقعی یک فرد، یک جامعه، چنین حاصلی خواهد داشت. ملتی جنون زده. 


چند تا پست بالاتر  گفتم فشار روانی نسل ما درست معادل فشار روانی جانیان بالفطره 50 سال پیشه. 

این یه معنی داره. 

ما نسلی هستیم که دائما بدیهی ترین حقوقمون رو از چنگمون درآوردن و حالا فقط جنونمون باقی مونده و مترصد فرصتی برای فورانه. 

میدونید اگر این جنون فروخورده فوران کنه چه اتفاقی میفته؟ 

امیدوارم کتاب کوری ژوزه ساراماگو رو خونده باشید. به قسمتی فکر کنید که هیچ انسان بینایی باقی نمونده و در بیمارستان قرنطینه قلدر ها حکومت رو در دست گرفتن. یادتون میاد چه بلایی سر مردم آوردن؟ رابطه علت و معلولی اون سکانس از کوری با رابطه علّی معلولی جنون ما منطبق نیست اما نسل ما اگر به مرحله برون ریزی جنونش برسه تبدیل به همون قلدرها میشه و مثل همونا عمل خواهد کرد. 


پس هرجا که حق کسی رو خوردید و فکر کردید به به من چقدر زورم زیاده چقدر خوب تونستم نابودش کنم و دستش نمیرسید از من حقشو بگیره؛ یا هرجا که دیدید جلوی چشمتون چنین اتفاقی بین دو نفر افتاد و شما هیچ قدمی برای نجات مظلوم داستان برنداشتید، در جریان باشید، نطفه‌ی یک sweeny todd بسته شده و آماده باشید برای روزی که از تبعید برمیگرده و تقاص حق از دست رفته‌ش رو از انسانهای بی گناه و باگناه، از عامل و شریک جرم و شاهد ها، باهم یک جا میگیره. قانون خودش رو تعمیم میده و همه رو با یک تیغ واحد قضاوت و محاکمه خواهد کرد. 

محیط خانوادگی، آموزشی و اداری ایران، از نسل من سویینی تاد های بالقوه ای ساخته. این جنون تقصیر ما نیست. تربیت سالیان درازیه که زیر دست این بزرگترها و این قدرتها گذشته. اگر روزی تقاصش رو پس بگیریم گناهی بر ما نیست. داریم حاصل عملکردشون رو بهشون پس میدیم! 


جالبه که دقت کنید، مخاطب فیلم تا پایان فیلم از سویینی متنفر نمیشه!! و حتی بی نهایت احساس سمپاتی و همدلی داره. هرگز سرزنشش نمیکنه. با جنایت سویینی همراه میشه نه با حقایق اخلاقی دنیای واقعی و تئوری های زندگی. مخاطب جنون سویینی رو به جای  اخلاق و تعهد انتخاب میکنه. 

این یعنی شاهدانی که ما رو از بیرون خواهند دید، و تاریخ از ما به نفرت یاد نخواهد کرد. ما فقط قربانیانی سزاوار همدلی هستیم. شاید آیندگان از نقد عصر ما عبرت بگیرن یا شاید بی عقلهایی مثل الان که در زندگی تاریخ نخوندن ما رو بذارن کنار تا خاک بخوریم و یک نسل دیگه از سویینی ها تولید کنن. 


به خودمون دقت کنیم. همه‌ی ما ماشینهای جزا هستیم که سرخود برای تربیت محیط اطرافمون چنان که دلپذیر خودمون باشه مجازات تعیین میکنیم. توی اتوبوس. توی کلاس. توی شهر. توی رفاقت. توی خانواده. 

میفهمید؟ 

اینطوری ما رو بار آوردن. سویینی هیچ وقت کاری نکرد که همسرشو ازش بگیرن. 

طمع و میل به جاه و قدرت و سیری ناپذیری و بی اخلاقی قدرتمندها (نسبت به فرودست تر از خودشون ) چنین حاصلی داشت. 


حالا برید ظلم کنید و فکر کنید زرنگید! 

سیلابی از سویینی تاد ها در راه است... 


#برداشت_آزاد

#تارک 

#ملیکا_فراهانی 

@lonelytown  

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۱
تیر

یه آدمی که خیلی واسم عزیزه یه کتابی بهم معرفی کرده بود خییییلیییی وقت پیش. 

بخاطر درس و دانشگاه و فشردگی ترم آخر و... نتونستم بخونمش. همون موقع هم که گفته بود بهم خیلی سریع تهیه‌ش کردم که داشته باشمش کاغذی بخونمش. تمرکز آدم تو محتوای الکترونیکی زیاد نیست. 

با اینکه نمیخواستم فراغتم از دانشگاه رو با کتاب شروع کنم و ترجیح می‌دادم اول یه کم سریال ببینم، ولی بازم اشتیاق اون کتاب به خستگی‌م غلبه کرد و از کمد آوردمش بیرون. 

وقتی دستم خورد به جلدش دلم لرزید. چشمامو بستم. کتابو چسبوندم به سینه‌م و یه جوری که کاغذاش خراب نشه فشارش دادم. کاغذشو بو کشیدم. ورقاشو با دور تند یه بار گردوندم و از صدای ورق تنم لرزید. کتابو ماچ کردم و حس کردم پیش اون آدمم. پیش اون عزیز. انگار که اونو بغل کرده باشم. صفحه مقدمه مترجم و...  رو رد کردم چون نمیتونم یادداشتهای مترجم رو تو ذهنم بهشون شخصیت زنده بدم. منظورمو شاید متوجه نشید. الان میگم. 

سریع اومدم رو متن اصلی. و وقتی شروع کردم دقیقا کتاب رو تو ذهنم با صدای اون عزیز می‌خوندم. صداش تو ذهنم بود. حس کردم چقد سیستم جمله بندیاش شبیه خود اون شخصه. چقد رد پاشو پیدا می‌کنم. چقد منو میشناخت که  بهم اصرار کرد این کتابو بخونم و بدقلقی نکنم. انگار دقیقا میدونست منطق و زبان کدوم نویسنده می‌تونه دیوارهای دفاعی ذهن منو پس بزنه و باهام ارتباط برقرار کنه. 

البته شایدم نویسنده واقعا هیچ غلط خاصی نکرده و من دارم تحت تاثیر انعطافی که درمقابل شخص معرف کتاب داشتم انقدر با آرامش می‌خونم و بدقلقی نمی‌کنم با متن. 


نمی‌گم به آدمایی که "دوستشون دارید" کتاب هدیه بدید ؛

ولی به آدمهایی که آگاهید "دوستتون دارن" کتاب هایی هدیه بدید که با شناخت خودتون از اون افراد، می‌دونید براشون خوبه. 

بقیه رو نمی‌دونم

ولی باور کنید؛ 

من کتابهایی که از افراد مورد علاقه‌م می‌گیرم با صدای خودشون می‌خونم. واقعا صداشون تو ذهنم play می‌شه... 

حتی به متن لحن می‌ده و لحن اون افرادو میندازم رو متن تا بیشتر دلم برای متن بره و اون اثرگذاری و رسوخی که فرد در من داره، به کتاب منقل بشه. 

و برای خودم متاسفم بابت اینهمه خجالتی بودن. 

نمی‌دونید چقدر دوست دارم بهش زنگ بزنم و بگم تمام این حرفها رو. ولی روم نمیشه. بهش بگم و به صدای خنده هاش گوش کنم. به اینکه نصیحتم کنه و بگه تحت تاثیر هیچ کس قرار نگیر حتی اگر من باشم. بگه انقد از آدما بت نساز دخترررر! 

منم ریز ریز بخندم از همون خنده ها که اجنبیا بهش میگن giggle. ☺️

بعد در مکثهای بین حرفهاش که برای شدت بخشی به اثر کلامش استفاده میکنه غرق شم. توی سکوت هاش نفس بکشم. وقتی اون حرف می‌زنه یادم میره نفس بکشم.

انقدر که هیجانی می‌شم. انقدر که حرفهای خوبی میزنه. انقدر که مطالب حجیم زیادی رو در مدت کم بهم منتقل می‌کنه. انقدر که بهم اجازه سوال پرسیدن می‌ده (چیزی که تو زندگیم کم داشتم، اجازه‌ی چرا و چگونه آوردن در مطالبی که بهم دیکته می‌شد) نفس کشیدن یادم میره

دلم براش خیلی تنگ شده. 

وقتی می‌گم کاش بهش "تلفن" می‌زدم شما بدونید دیگه چقد خاطرش عزیزه!تلفن زدن یعنی پیام ندادن، یعنی متن نه، صوت! 

آخه شما نمی‌دونید. ولی من تلفنی حرف زدن خیلی برام سخته و یه جورایی لکنت میگیرم. نفسم میره. کلماتمو گم میکنم. حرفامو یادم میره. یه وضعیت خیلی اسفناکی. 

ولی حاضرم این فشارو تحمل کنم که اینا رو بریده بریده بهش بگم تا اون بشنوه و لکنت و اضطراب مکالمه‌ی منو لمس کنه و بعد؛ از این همه هیجانی شدن من بخنده و من صدای خنده هاشو بشنوم تا توی لحظات طنز آمیز و شوخی های نویسنده کتاب مذکور play کنم روی متن. 

می‌دونید چی می‌گم؟ 

کتاب هدیه بدید. اگر می‌دونید من دوستتون دارم بهم کتابی هدیه بدید که به لحن خودتون نزدیکه. کتابی که شما هم ازش تاثیر گرفتید و شبیهش شدید تا من شما رو لا به لای سطور کتاب پیدا کنم... 

کسایی که بهم کتاب می‌دن جاودانه هستن. 

بعضی وقتا هدیه های قدیمی رو از کمدم در میارم. دستخطش رو نگاه میکنم. عطر جوهری که توی دستهای رفیقم بوده به مشام می‌کشم و حس میکنم دارم تو بغلم فشارش می‌دم. امروز این کار رو با دستخط بدون حجم و حروف دراز مهسا صفحه اول محاکمه‌ی کافکا کردم... 

و چقد جمله‌ش برام غریب بود. انگار بعد از سه سال که مهسا اون کتاب رو بهم داد تازه دارم می‌فهممش. 

و چقدر مهسای من عاشقه! چقدر بهش نمیاد ولی چقدر عاشقه. چه عشق خرج نشده‌ای در وجودش پنهانه. و چقدر لا به لای جملاتش ملموسه. از ته دل نوشته شدن اون خطوط رو حس می‌کردم...


وقتی به من کتاب می‌دید یه چیزی از خودتون جا بذارید. شاید شما فکر کنید جملات ساده ایه. ولی من سالها بعد از کوتاهترین و ساده ترین جملات شما چه فلسفه ها که دریافت می‌کنم و چه حال هایی که در می‌یابم! 

از خودت یه چیزی برای من جا بذار. شاید یه روزی من سراپا تبدیل بشم به یادگاری از تو... 


#ملیکا_فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۶
تیر

بعضی وقتا همه چیز دست به دست هم میدن که من از یه موضوع خاص بنویسم. 

کلمه ها تو سرم مثل پرنده های رام نشدنی خونخواری هستن که بعد از سالها عقده‌ی پرواز ولشون کردن تو یه اتاق در بسته و با شتاب خودشونو میکوبن به همدیگه. میکوبن به در و دیوار مغزم. منو ول کردن وسط همچین اتاق ترسناکی و گاهی همشون با منقارهاشون به من حمله میکنن. منقار بلندشونو فرو میکنن تو جمجمه م انگار میخوان دیوارای جمجمه‌مو پاره کنن بیان بیرون. 


کلمه ها... مطلق و نسبی... زیبایی... شرف... عزت... اعتماد... نفس... خیلی چیزا. خیلی چیزا... انزجار. انزجار به نفس. بیشتر از همیشه. 

نمیتونم منسجم بنویسم. 

دفعه‌ی پیش که همه چی رو پاک کردم حالم مثل امشب بود. دلیل زیاد داشتم ولی حالم مثل امشب بود. اگر اینطوری نبودم خودمو مدام قانع میکردم که پاک نکنم. 

حالم مثل امشب بود. مثل امشب دوست داشتم پوست تنمو بکنم بندازم جلو سگا بخورنش بعد توی یه وان اسید بخوابم تا صبح تجزیه شم و دیگه هیچ جای دنیا حتی جسدمو پیدا نکنن. 

مینویسم امشب. چند پاره مینویسم. نمیدونم بمونه یا پاک کنم. 

داریم حرف میزنیم دیگه؟ نه؟ حرف زدن خوبه؟ خوبه... من خیلی دوس دارم. خیلی زیاد. ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا برای انجام دادن کاری که بهش علاقه دارم جونم بالا میاد. مثل امشب. جونم داره بالا میاد. 

حرفشو زدن سخته. 

شرف... مطلق... نسبی... زیبایی... اعتماد... انزجار... خیلی چیزا...


اون شبم مثل امشب یادم افتاده بود که تنمو دوس ندارم. دوس داشتم یه روح باشم. روح خالی. جسم نمیخواستم. این تنو نمیخواستم. دوست داشتم بال بال زدن دنیا رو ببینم و واسم مهم نباشه. مهم نمیتونه باشه وقتی روحی. چون دستت نمیرسه. 

میخواستم فقط یه فکر باشم. یه فکری که تجلی نداره. یه نور مبهم یا شاید یه سایه‌ی آلوده‌ی دور از دسترس که فقط میفته یه جا تاریک میکنه ترسناک میکنه. یه کابوس. هرچیزی. یه معنا فقط. چیزی که در واژه و تصویر و صدا نگنجه. در وهم نگنجه. فقط حسش کنی و از بیانش عاجز بمونی. 


نمیشه دوستش داشت. نمیتونم. تنمو دوست ندارم. میخوام بندازمش دور. اون شب یادمه دقیقا. به مامان گفتم میخوام برم تو یه سطل آشغال بخوابم. بعد یه سیانور بخورم. صبحش بیان ببرن بندازنش تو دستگاه تخمیر زباله های تر. 

حس میکردم بوی تعفن میدم. از اینهمه دوست نداشتنی بودن. 

میدونی چی میگم؟ یه عضو از بدن اگر یه مدت مطلقا کار نکنه یواش یواش کبود میشه میمیره قطع میشه. وقتی یک ماه پات تو گچ باشه هالکم باشی عضله اون پات آب میشه. 

تنم اینطوریه. انقد دوسش ندارم داره کبود میشه. داره تجزیه میشه. تجزیه بوی گند میده. همه جاش گوله گوله درد میکنه. 

وقتی میرم جلوی آینه چشمامو میبندم. دوست دارم باز کنم ولی یه نفر سفت میچسبه. میدونم چه منظره ترسناکی اونجاست. اون میدونه. نمیذاره ببینمش. 

چطوری شد؟ چطوری اینجوری شد؟ 

میگفت اینا همش درد تلقینه. یه عمر گیر دادن بهت خودتم به خودت گیر میدی. میگفت اینو مثل یه کد برنامه نویسی به مغزت برنامه دادن که این مدلی فکر کنی. بهش میگن والد درون. اینا تقصیر بزرگتراس. 

من همیشه میدونستم چی تقصیر بزرگتراس. 

من میدونستم لرزش دستم تقصیر بزرگتراس. میدونستم چی... ولی این نبود. من بدجنس نیستم. من زشتم. ولی بدجنس نیستم. من راست میگم. من فقط یه بار دروغ گفتم. ولی دروغگو نیستم. دروغگو نیستم. راستشو میگم. من با انصافم. این تقصیر هیشکی نبود .اونا بهم نمیگفتن زشت. خودم میدونستم. کسی بهم نمیگفت. هیچ کس نمیگفت. هیچ وقت نمیگفت. حرفای قشنگ قشنگ میزدن. 

ولی اونا دروغ میگفتن. چون من نمیگفتم اونا میگفتن. 

همیشه یکی باید بگه. اگر همه نگن یکی باید بگه دروغا رو. 

امشب دوس دارم برم تو سطل آشغال بخوابم صبح بندازنم تو دستگاه تخمیر و بازیافت. ازم یه تیکه پلاستیک بسازن. 

تقصیر هیشکی نبود. خودم این کارو کردم. شروع کرده بودم. خیلی سال بود. وقتی به خودم اومدم دیر شده بود. دیگه قابل درمان نبود. موریانه ها تو انگشتام بودن. وقتی با چشمای باز میخوابیدم بعد یهو از خواب میپریدم میدیدم موریانه ها تنمو خوردن. موریانه هاش گاز میگرفتن ولی درد نمیگرفت. مگه میشه آدم دردش نیاد ولی خون همه جا رو برداره؟ خون برمیداشت همه جا رو. داشتم مشق مینوشتم. فرداش وقتی نشون میدادم رو کاغذا خونی بود. ملافه ها پتوها لباسا کاغذا دستام مشقام. 

ذل گرما مجبور بودم لباس زمستونی بپوشم. یقه اسکی استرج آستین جذب که دستم تو آستینام جا نشه. آستینا خونی بود. درد میکرد. درد میکرد. درد داشتم. بعد وقتی موریانه ها میومدن درد آروم میشد.

گاز که میگرفتن آروم میشد. انگار دردا رو میخوردن. 

دعوام کردن. دکتر رفتیم. لباس تنم میکردن. 

بعد هی بیدارم میکردن. وقتی با چشم باز میخوابیدم و موریانه ها میومدن بیدارم میکردن. میکوبیدن رو دستم. دستکش دستم میکردن. بعدش که بیدار میشدم دوست داشتم ادامه بدم. آروم بودم. با موریانه هام آروم بودم. لذت میبردم. درد نمیگرفت. نمیدونم. شایدم میگرفت ولی حال میداد. نمیدونم. یادم نیست. ولی لابد درد نداشت که دوست داشتم تموم نشه. 

یواش یواش عوض شد. دیگه دعوا نمیکردن. دکتر نمیبردن. لباس نمیدادن. دیگه هیچ لباسی نبود. به جاش تبعید شدم. از اتاق نمیومدم بیرون. زل میزدن به زخما. ینی برو. ینی حالت تهوع داریم میگیریم. برو. خیلی چیزا بود. نمیخوام بگم. تقصیر اونا نبود که این حرفا رو میزدن. داشتن راست میگفتن. میدونستم راست میگن. ولی حرفاشون درد میکرد. جاش درد میکرد. رو مغزم . فکرم درد میکرد. رفتم تبعید. یه اتاق تاریک. خواب... خواب... یه عالمه خواب. تو خوابام خون نبود. همه چی آبی فیروزه ای بود. بنفش بود. نارنجی بود

یه عالمه خواب. شب گریه هم بود ولی تقصیر کسی نبود. من دارم راست میگم. میگن تو تفسیر "نیست" ینی "هست". "هست" ینی "نیست". من راستشو میگم حرفامو برعکس نکن. تقصیر کسی نبود واقعا. 


رفتم یه جا که هیشکی نمیومد. بعد شروع کردم گشتن. دنبال چیزایی میگشتم که مثل من باشن. درست مثل من. پیدا کردم. ولی یه روز از همه چیزایی که شبیه من بود بیزار شدم. رفتم پنجره ها رو باز کردم. نور داشت کورم میکرد. وقتی چشمامو وا کردم دیدم همه دارن فرار میکنن. همون زشته که مدتها ندیده بودن داشتن تو نور میدیدن. 

دروغگو ها داشتن فرار میکردن چون نمیدونستن دیگه چی بگن. 

موریانه های کوچولوی مهربون آروم بی صدا فقط پیشم مونده بودن وقتی همه رفتن


.بعد از اون تو بیداری صداشون میکردم بیان. معتادشون شده بودم. 

اونا تنها کسایی بودن که راست میگفتن.


خجالت نمیکشی قدت از آینه بلند تر شده آدم نشدی. از مامانت بلند تر شدی آدم نشدی. هم قد من شدی آدم نشدی. 

مشکل از قد نبود. آدم نمیشدم. تقصیر من نبود بقیه کوتاه تر بودن. 

دختره با این قد و قواره ش چه اعتماد به نفسی ام داره. کوتوله واویلا. 

سیا سوخته. دختر هندی. 

دراز بی قواره. نبردبون. دیلاق. بشکه. 

باید با موریانه ها خدحافظی میکردم. یه عالمه برچسب اون بیرون منتظرن. ولی نمیشه آخه. آرومم. موریانه ها یه برچسب جدید دارن با خودشون. 

نمیشد. اینهمه میگن اینم روش. بذار بگن. 


شرف... شرف... شرف اینه که قبول کنی هیچی مطلق نیست. من نمیتونستم مطلق باشم. همه چی باشم. بعضی وقتا باید یه چیزایی رو خراب میکردم. نمیشد هیچی رو خراب کنم. هیچی مال خودم نبود. جز همین موریانه ها و خون ها و جذام ها. 


از من بدترم پیدا میشه 

ولی نمیتونستم ببخشم

آروم بودم ولی دوسش نداشتم. باید یکی ناقص تر پیدا کنم  تا خیالم راحت شه. ولی پیدا نشد. من موندم و من. بهترا رو دوست ندارم. 

مث امشب بودم. 

پسرخاله م رفته بود خواستگاری. خیلی سرش داغ بود. میگفت یه دختر میخوام از اسکارلت جوهانسون خوشگلتر باشه. خودش داشت موهاش میریخت. سرش داشت خالی میشد. چشماش هیچ جا رو نمیبینه. نه که بچسبونم بهش. نمیگم چاقه. نمیگم زشته. ولی کرکثیف بود. خیلی کرکثیف بود. آره. این یه قلمو میشد نباشه و بود 

رفته بود خواستگاری. میگفتن دختره رو یه طوری انتخاب کردن که کنار هم وایسن به همدیگه بیان. رفته بود گفته بود اینو نمیخوام. چاقه. دختره کنارش مث موش بود. دوس نداشت. حتی حرفم نزده بود باهاش. یه روز یکی میومد مث اون. خودش شبیه یه کابوس باشه و بگه حتی نمیخواد بدونه من کی ام چون اول کاری چشمشو نگرفته. 

گور پدرش. گور پدرش.گور پدرش. به خدا راست میگم. کسی مثل اون گور پدرش. اون بی لیاقت هنوزم کرکثیفه میخواستم بهش نمیدادن. ولی میدونی؟ اون دختره هیچ وقت یادش نمیره. هیچ وقت یادش نمیره یه روز یه کفتار پیر پسر بدترکیب چرا حتی باهاش حرف نزد. هیچ وقت یادش نمیره. 

هیچ وقت

یادش 

نمیره

ولی نه. دهن گشادتو ببند دختره‌ی زشت. نچسبون بهش. ببخشید. ببخشید. غلط کردم. نه کفتار بود. نه لاشخور بود. نه پیرپسر نه بدترکیب. ولی دل دختره رو شکست. حتما بی لیاقت بود. حتما بود. 


عکس دوستامو میدیدم. چقد تعریف. چقد تمجید. چه خوشگل شدن همشون. 

دختره مدل بود. برده بودنش تلویزیون. زیر فیلماش کامنت گذاشته بودن "دختره با این قد و قواره‌ش چه اعتماد بنفسی ام داره! " 

چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا کور نمیشن؟ 

کورا خوبن. کورا بلدن دنیا رو بفهمن. دنیا رو نمیبینن. میفهمن. 

کاش همه کور میشدیم یه جوری که انگار تو یه استخر شیر فرو رفتیم. یه استخر خامه یه عالمه ابر. 


منم چشمام کثیفه. منم دوس دارم نگاه نکنم. منم دوست دارم نگاه کنم. به چیزی که همه میبینن نباید نگاه کرد. به چیزی که همه زشت میبینن باید نگاه کرد. باید یه کاری کرد مساوی بشه.ولی نمیشه. نمیشه. درستشم همینطوریه گمونم که نشه. 

خاموش کردم. دنیا رو خاموش کردم. خودمو خاموش کردم. 

ولی امشب باز دلم میخواد بخوابم تو سطل آشغال. میگن سیانور مث فلفل و خرمالو و آناناس کاله. 

مث عرق سگی. میسوزه میره پایین یهو حیخخخ حیخخخ حیخخخ صدا میدی خر خر میکنی میمیری. 

وقتی نمیشه کور بشیم خب بمیریم. اینطوری که خوبه. آسونه. 

همه حالشون خوبه. تقصیر هیشکی نیست. 

یه نفر انقد خودشو بالا میبینه که به بقیه بگه اگر اسکارلت جوهانسون نیستی باید بمیری باید بری گم شی. باید بپوسی. یکی دیگه هم همونطوری دست خودش نیست که حرفاشو باور نکنه. بدون اینکه دست خودش باشه باور میکنه. 

تا تهشو باور میکنه. 


کاش تقصیر خودم نبود. اگر تقصیر خودم نبود ازش دفاع میکردم. ولی بود. من موریانه ها رو صدا کردم. 

حقم بود حرفاشو باور کنم. 

ولی حرف نمیشه زد. کسی نمیخواد گوش بده. اگر بخوای باهاش حرف بزنی باید حرفاتو بنویسی رو پیشنونیت. چون کسی نمیخواد باهات حرف بزنه مگر اینکه یه زیبایی باشی که حرفاشو رو پیشونیش نوشته. 

ولی کاشکی همه آدما کور بشن. 


شرف ینی یه نگاه به خودت بندازی که چی هستی و یادت بیاد باواون دختره چی کار کردی وقتیچحتی باهاش حرف نزدی. اون الان خوشبخته ولی تو هنوز همون آشغال کرکثیفی که بودی هستی. 

نسبیت ینی منم مث تو یه جای کارم خرابه. پس کلا بیا از چیزایی که مثل هم نداریم حرف نزنیم. یه عالمه داشتنی هست برای حرف زدن. 

مطلق یعنی دیگه نمیتونم عوضش کنم باور و حسی که یه عمر رو دوشم تقصیر خودم بود. 

زیبایی یعنی اون چیزی که یه کور از تو میبینه. 

اعتماد به نفس یعنی همونی که حتی وقتی هیچی ندار ترین ها دارنش حالشون بهتره. حالشون بهترینه. 

عزت یعنی وقتی که لال میشدی و نمینوشتی قضه ی موریانه هاتو. پس یه زخم دیگه زدی و یه بار دیگه مهر جاودانگی رو کوبیدی تو طالع دردا. 

انزجار به نفس ینی همین حالی که امشب دارم. همون حالی که اون شب


داشتم. سطل آشغال. سیانور. وان اسید. 

انتظار یعنی نمیدونی چطوری تمومش کنی وایسادی خودش تموم شه. میخوام تموم شه. نمیخوام باشه. نمیخوام داشته باشمش. نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم. دلم یه دنیا میخواد که همه توش روح باشن. هیشکی تن نداشته باشه. همه کور باشن. همه سایه باشن. همه نور باشن. همه معنا باشن. تو واژه و صوت و تصویر نگنجن. دستشون به جایی نرسه. 

کاش آدما تموم میشدن. کاش کلمه ها تموم میشدن. کاش برچسبا تموم میشدن. کاش نمیدیدم اون حرفا رو که زیر عکس همدیگه کامنت میکنن تا سادم نمیافتاد... 

کاش یادم نمی افتاد. 

ولی همیشه یه بی لیاقت قدرتشو داره که با بی لیاقتی و بی انصافی و بی شرفیش از پا در بیاردت. 


کاش هم کور میشدیم هم لال. کاش تجزیه میشدیم 


#پایان

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۳
تیر

از نشانه های وحیانی یک روز نسبتا خوب اینه که توی BRT جای نشستن پیدا کنی


صبحم آسون اومدم


امیدوارم با همین روال تا پایان روز ادامه داشته باشه. 


دیشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. 


فایل های صوتی‌ش رو کانال هست ^_^

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر

هیشکیو ندیدم مثل خودم حوصله متن بلند خوندن داشته باشه. مثل من از بلندی متن لذت ببره. 

شاید از وقتی رفتم دانشگاه وقت کمتری برای مطالعه متفرقه و صرفا جهت لذت گذاشتم. ولی اون موقع که من هنوز دبیرستان نمیرفتم و رمان تاریخی لوکرس بورژیا 2500 صفحه فونت 9 (صفحه هاش از کاغذ آچار پهن تر و بلند تر بود ) راجع به تاریخ روم و ایتالیا میخوندم یا وقتی 1900 صفحه زن سفیدپوش خوندم اینایی که الان هرررچی مینویسم میان میگن کوتاه تر بنویس کجا بودن؟


مسئله جذابیت یک نکته ست. مسئله اینکه حتی خط اولو نخونی ببینی مجذوبش میشی یا نه و فقط تا چشمت به حجم متن خورد بگی نه نمیخونم یه چیز دیگه ست. 

حتی یک بار نشد یک نفر بیاد به من بگه خانم فراهانی من وقت گذاشتم این مقدار حرفی که شما زدی خوندم. ولی جذاب نبود. به این دلیل... مثلا تعلیق نداشت. یا یکنواخت بود. یا جملات تکراری داشت. یا موضوع بد بود. یا اصن بگه خلاف عقیده من بود. یا خالی از دانش و مطالعه بود و شما بدون خوندن یک خط کتاب اومدی 4 صفحه زر زدی دریغ از دوزار محتوا! 

هیچ وقت هیچ کس اینا رو به من نگفت. نه به خاطر اینکه محتوام خوب بود. بخاطر اینکه کلا نمیخوندن حتی دو سه خط اولش رو که نسبت به موضوع بیان یه نظری بدن. بدون خوندن حتی یک واژه از متن یا حتی عنوانش اومدن گفتن کوتاهتر بنویس لطفا. 


واس همین چیزاس که میخوام نوشتنو کنار بذارم. 

من نمیتونم کوتاه بنویسم. نمیتونم دائما خودمو شکنجه بدم برای تغییر کردن و باب طبع مخاطب شدن آخرش واس طاووس شدن راه رفتن خودمم یادم بره همینی هم که دارم از دستم بپره. 

نوشتن تنها پناهگاه و فضاییه که برای بیرون ریختن خودم دارم. 

نمیخوام این فضا رو برای جلب رضایت دیگران از دست بدم. 

داغون میشم اگر یه روز حس کنم دیگه خلاقیتی برای ساختن جمله ندارم. دیگه جمله سازی رو فراموش کردم. 

ولی دیگه هیچ وقت از کسی نخواهم پرسید نظرت راجع به این متن یا هرچی چیه. 


کاریزمای کشوندن مخاطب دنبال خودم رو ندارم. پس دیگه به امید خونده شدن نمی‌نویسم. و منتشر هم نمیکنم. 


میرم دنبال یه کاری میگردم که توش پرفکت باشم. یه چیزی که توش گزینه های دیگه رو حذف کنن تا برای کار من وقت بذارن یا حاصل کار من رو خواهان باشن. هرچیزی میتونه باشه. آشپزی مثلا. یا حتی جارو زدن خیابون. هر چیزی. 


سماجت تو راهی که نمیتونی بهترین و درخشانترین مصداقش باشی سوزوندن وقته. وقت برنمیگرده. هرچی زودتر بفهمی داری وقت میسوزونی کمتر ضرر میدی. 

با این تفاسیر وارد مرحله جدیدی میشیم. 

شروع میکنم به مقاومت در برابر خویشتن و میل به منتشر کردن و نظرخواهی از دیگران. 


سعی خودمو میکنم. ببینیم چقد موفق میشم. چقد عرضه دارم مقابل خودم بایستم و خواسته های نفسانی و میل به دیده شدن رو پس بزنم. هوم؟ 

اگر توکلی داشتم باید الان جمله مو با "توکل برخدا ببینیم چی میشه" تموم میکردم. 

ولی مجورم با یه پایان بندی ضربتی مث همون "هوم؟ " و ول کردن کلام روی هوا بدون یه فرود منحنی تموم کنم. 



والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر
بعضی آدم‌ها از دل بریدن می‌ترسند. از اینکه دیگر نتوانند کسی را آن گونه دوست داشته باشند.
بعضی‌ها می‌دانند که فقط عادت کرده‌اند و ماندنشان هیچ معنایی ندارد. اما خفت این ماندن اعتیادگونه را به رفتن و بریدن و از نو زیستن ترجیح می‌دهند.
ترس‌هایمان ما را به کجا می‌کشند؟
من بریدن را دوست دارم. دل کندن و رفتن را دوست دارم. از این کار احساس قوی بودن پیدا می‌کنم. از جنگیدن با خودم و امیالم، از جنگیدن با اعتیادهایم لذت می‌برم. گاهی از درد کشیدن در راه دل کندن لذت می‌برم. از عذاب دادن و ویران کردن خودم و بعد از چندی فراموش کردن، که چه‌ها بر من گذشت لذت می‌برم. از سگ جانی به خرج دادن...
قبلا از لحظات نا امیدی‌م وحشت داشتم. از احساسات سیلاب گونه که چطور با خود می‌برندم. از مغلوب شدن در برابر وسوسه‌ی رقصان و برانگیزاننده‌ی مرگ...
دل بریدن از آدم‌ها زیاد سخت نیست. در واقع اصلا سخت نیست!
سخت؛ حال بعد از دل بریدن است و سالم بیرون آمدن از آن وضعیت. آدم‌ها از همین حالت می‌ترسند که می‌خواهند رابطه هایشان را به هر قیمتی حفظ کنند.
از خودشان می‌ترسند. نه از جدایی.
از اینکه بریده‌ام خوشحالم. حتی تلاش نمی‌کنم برگردم. حتی صفحه کلید و شماره ها و آدرس هایی که هنوز پاک نشده اند اذیتم نمی‌کنند. وسوسه ام نمی‌کنند. هیچ صحبتی ندارم. برای باز کردن سر حرف دنبال بهانه نمی‌گردم.
بیشتر از همه، این "کلنجار با خود" وقتم را می‌گیرد. از این خسته شده‌ام که باید درس بخوانم و کارها را راست و ریس کنم اما به جایش با خودم حرف می‌زنم. و وقتی بر می‌گردم... ساعت‌ها وقت از دست داده ام!
دلم برای کسی تنگ نشده. اما از خودم دلخورم.
نمی‌دانم دقیقا چه حالی دارم؟ هیچ بندی من را به زندگی و به ادامه متصل نمی‌کند. این بریدگی زیباست. گمانم قاصدک‌ها وقتی زیر نور ملایم صبحگاهی و نسیم خنک برق می‌زنند و بین زمین و هوا چرخ می‌خورند چنین حالی دارند. کمی سرگیجه هم شاید... و کمی تلو تلو خوردن بین خواب و بیداری.
چیزی که برای خودم حیرت آور است، این تلاشی است که برای پیدا کردن یک امید تازه می‌کنم! شاید فراتر از تلاش. تقلا می‌کنم. جان می‌کَنم.
واقعا در مغز آدمیزاد چه می‌گذرد؟
از یک سو دائم در جست و جو باشی. دنبال یک کار تازه. یک مسیر تازه. یک چیزی که زندگی‌ت را تکان بدهد.
از طرفی دلت دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس تنگ نشود. دنبال یک آرزو بگردی که برای برآوردنش تلاش کنی و در خودت هیچ چیز نیابی.
اینکه دلم برای خانه تنگ نمی‌شود چیز جدیدی است. گمانم لذت بردن از خانه آخرین ریسمانی بود که دفعه‌ی پیش برم گرداند به مدار روتین زندگی‌م.
"نخواستن هیچ چیز" حال عجیبی‌ست! آدم نمی‌داند چرا زندگی می‌کند؟ این حالتهای دوگانه که هرکدام از یک طرف من را به سمت خودشان می‌کشند دردآور است. شاید بعدا اینطور به نظر نرسد اما در حال حاضر عاجز ماندن در تصمیم گیری راجع به اینکه می‌خواهم به کدام وضعیت ادامه بدهم دارد اذیتم می‌کند.
هیچ کدام این‌ها تقصیر کسی نیست. هیچ کدامش حاصل نبودن کسی نیست. مسئله "خلأ" است.
واقعا هر لحظه از خودم میپرسم آدمیزاد خلأها را چطور پر می‌کند؟ خرابی ها را چطور درست می‌کند؟ وقتی از کاملا تهی می‌شود از خودش، از هرآنچه که معنای "بودن"ش بوده است، چه می‌کند؟ وقتی دیگر حتی خودت را نداری برای نجات چه چیزی می‌دوی؟ و چرا فکر می‌کنی؟ چرا فکر کردن متوقف نمی‌شود؟ چرا سوال‌ها تمام نمی‌شوند؟ اگر سوال‌ها تمام شوند یعنی آدم مرده است. چرا سوال‌هام تمام نمی‌شوند؟
هنوز به هیچ چیز متصل نیستم و معلقم. از متصل نبودن لذت می‌برم و از معلق بودن عذاب می‌کشم.
وقتی از توضیح دادن این قدر قاصرم چرا تلاش می‌کنم حرف بزنم؟ چرا این قدر حرف زدن را دوست دارم؟ چرا حرف ها تمام نمی‌شوند؟
کمی سرگیجه. کمی خستگی. صبح ها خاکستری به نظر می‌رسند. تصاویر مه آلود. و چیزهای کوچکی که خواستنی هستند اما می‌توانند خواسته نشوند. می‌توانم نخواهمشان. و نمی‌خواهمشان. و تقصیر هیچ کس نیست. هیچ کس به من امید و وعده ای نداده و از من نگرفته. فقط دیگر امیدم را به هیچ چیز گره نزده ام. گذاشته‌ام مثل بند ناف کریه کودکی که تازه از شکم مادرش بیرون آمده ازم آویزان باشد و قیافه مهوعش حالم را به هم بزند. بوی گند می‌دهد امیدی که خودش آغاز و انتهایی ندارد و باید از جایی سرچشمه بگیرد و به جایی گره بخورد.
حال خراب برای بریدن دل نیست. برای بریدن امید است. تک تک بند های امیدم را بریده‌ام. پیچک نازک و بی‌جان که با ناخن هم تکه تکه می‌شد، با اَرّه برقی بریده‌ام. حال خراب؛ این معصومیت و جوانمرگی پیچک و صدای بی پدر و مادر اره برقی است. وگرنه هیچ چیز هیچ جور هیچ دردی ندارد. دیگر درد ندارد.
  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر

مسخره ترین قانون دنیا اینه که کسی که اعصاب نداره باید خودشو کنترل کنه. 


چرا هیچ وقت نگفتن مردم وقتی میبینن کسی کنترل اعصابشو از دست داده باید سعی کنن درکش کنن؟ 

چطور همیشه تاثیرگذاری و نجات دنیا در دست اکثریت هاست ولی اقلیت ها باید خودشونو تطبیق بدن؟ خب اکثریت وقتی اینهمه قدرت و اثرگذاری دارن، یه غلطی بکنن که اقلیت از "در اکثریت بودن" اونا زجرکش نشه. باگ ها رو حل کنن. 

چرا همیشه سعی در ندید گرفتن و حذف کردن اقلیته؟ 

چرا مشکلاتشونو حل نمیکنن تا اقلیت هم همسوی اکثریت بشه؟ 

چرا اکثریت همیشه از کثرتش در راستای عذاب دادن بقیه استفاده میکنه؟ چرا سعی نمیکنه در جهت سازندگی باشه؟ وقتی پای سازندگی و عمل میاد وسط همه میرن تو سوراخ موششون. حتی همون اکثریت نمیتونه یه تیم منسجم سازنده تشکیل بده. این اقلیت ها هستن که همیشه پای عمل وایسادن و همیشه برای بدیهی ترین چیزها دارن میجنگن. واقعا میجنگن به معنای واقعی کلمه.


الان فکر میکنید غر میزنم؟ یا به قول یه آدم الاغی غر زدن ترن آفه؟ اینکه من وسط جدی ترین مباحث باید نگران ترن آن بودن ملت باشم باعث میشه فکر کنم زجر کش شدن مخاطبی که فقط نگران احساسیه که به خودش دست میده و هیچ وقت سعی نکرده خودشو جای کسی بذاره به کتفم خب!

 اگر میشه با غر زدن عذابش داد آدمی که انننقدددرررر گاوه، پس غر میزنم. اصن غر میزنم پس هستم. 

غیر از اون. دانشمندا ثابت کردن کسایی که غر میزنن عمر طولانی تری دارن. در نتیجه آدما دو انتخاب دارن. عام پسند بودن و تلاش برای جلب رضایت همه آدما (که هیچ وقت هم موفق نمیشن) طی 60 سال عمر سرشار از درونگرایی و خودخوری؛ 

یا 90 سال عمر همراه با برون ریزی و جیغ و داد و تلاش برای اینکه شاید یک نفر ،فقط یک نفر حرفها رو جدی بگیره .


من دوس دارم 90 سال عمر کنم و در تمام این 90 سال بقیه رو زیر 35 سال به کشتن بدم. به هر حال من همیشه تو طبقه اقلیت بودم و چون بقیه حق اذیت کردن دارن و من قراره تلاشهام منجر به شکست بشه، پس مقابله به مثل چندان نمیتونه گناه آلود باشه. من تحت هر شرایطی تاثیرم میتونه فقط یک در هزار باشه پس زیادم بد نیست با اکثریت ها مثل خودشون باشیم. صرفا جهت جان سالم به در بردن از زبون نفهمی جمعیت کثیری که ما رو در خواسته های خودشون غرق میکنن. 


به هر حال تهش قانون اینه که من وقتی اعصاب ندارم که خودم باید مراقب اعصابم باشم. 

ولی بد نیست دوزار به موضوع درک کردن یه آدم خسته و عصبی به جای سرکوب کردن و بریده بریده کردن خط عمرش فکر کنید. 


بعضی آدما در تمام زندگیشون هرگز نِرْوِسْ نمیشن. یه عده هم تمام عمرشون نِرْوِسن (مث من). این به اون در. خودشون مسئولیت درک کردن همدیگه رو باید به عهده بگیرن. 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۹
مرداد

تولدم مبـــــــــــــــــــاااااااااااااااارکــــــــــــــــــــــــــــــــ :) ^_^


میتونم بگم بهترین تولدی که میتونستم برای 20 سالگیم داشته باشم رو داشتم

بابام یه روز زودتر ازموعد برام جشن گرفت و دیشب یه سورپرایز خیلی خوب داشتم


میدونید؟ آدما به شیوه های متفاوتی سورپرایز میشن. من براتون تعریف نمیکنم که اون سورپرایز چی بود چون شاید به نظر شما خیلی معمولی و بی اهمیت باشه یا اینکه برای اینکه عمق و محتواشو توضیح بدم مجبور شم جزئیات بیشتری رو بگم که نمیخوام راجع بهشون برای کسی هیچ وقت حرف بزنم...


ولی مهم اینه که  برای من خیلی بزرگ بود. 


پ.ن 1 : امروز روز اهدای خونه. اهدای خون اهدای زندگی :))) این چیزیه که هی به خودم میگم " تولد من ینی اهدای زندگی :))) " 

پ.ن 2 : خدا به طایر قدسم سلامتی اش رو برگردونه... سرطان خون داره و هممون داریم به طرز دشواری برای روز پیوند مغز استخوانش انتظار می کشیم


پ.ن 3 : 510 هزار تومن به علاوه یک ساعت رومنسون هدیه گرفتم. اون پول برای اینه که باهاش یکی از آرزوهام رو براورده کنم و یکی از کلاسهای مهمی که همیشه آرزوش رو داشتم برم. من خیلی کلاسها رو دوس دارم برم و الان تو بحران " اولویت بندی " هستم

هر وقت به اینکه چطوری بهترین استفاده رو از اون کادو ببرم فکر می کنم استرس می گیرم :|


پ.ن 4 : دقت کردین گوگل تو روز تولد من آرمش کیک و شیرینیه؟ :)))))

خیلی باحاله ^_^



فک می کردم تولد 20 سالگی باید یه چیز خاص و متفاوت و دور از خانواده باشه ولی شدیدا نظرم عوض شده

هر چیزی بهترینش کنار پدر و مادرته

20 سالگی چیز جالبی نیست. یه حزن و اندوه مزخرفی تو خودش داره. شبیه بالاترین نقطه ی یه سرازیریه. افتادن تو مسیر زندگی بزرگسالانه و همه ویژگی های مسخره و آزار دهنده ش.

انگار که تازه وارد زندگی جدی شدی یا اینکه انگار تااااااااازه دو رقمی شدی!

خلاصه زیاد حس جالبی نیست. کلا روز تولد در کنار حسای خوب و خوشحال کننده ش یه سری چیزای دیگه ام داره که زیاد دوست داشتنی نیستن.

ولی این خیلی خوبه که کسایی تو زندگیت باشن که یه کاری کنن تو اون حس رو فراموش کنی.

خدا رو شکر می کنم.

خدایا شکرت. 

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۲۱
خرداد

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ....

و کمی خستگی در کرد

و  کمی پیوند ها را استفراغ کرد

کاش می شد گاهی

از خویشتن

و از خویشیِ تن

انتقام گرفت....


ملیکا.ف

21 خرداد 94

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۹
خرداد

چند روز است که عجیب به یادت هستم...

همه چیز به طرز مرتبی،نامرتب و به هم ریخته است

و من ابلهانه،بی تفاوت به اینهمه آشفتگی،فقط یک جمله در سرم زنگ میزند: "دوستت دارم"

از کنار عابرانی که مارلبورو به دست در افکارشان غرق شده اند میگذرم و از خودم متنفر میشوم وقتی میفهمم عطر نفرت انگیز مارلبورو دارد هلاکم میکند با خواستنش.

سعی میکنم تصویر تارهای صوتی ام را پوشیده در دود تصور کنم و وجدانم نهیب بزند باید مراقب تارهای صوتی باشم.چون به اندازه ی کافی در نت های بالا مشکل دارم! و بینی ام را چین میدهم.بوی  esse black را مجسم میکنم و با تصورش،عوق میزنم

 و باز به تو فکر میکنم که اگر بودی دلم نکبت هایی را طلب نمیکرد که ازشان متنفرم!!!

راستی!امروز داشتم فکر میکردم شاید ما هرگز یکدیگر را ملاقات نکنیم

شاید تو صدها سال دیگر به دنیا بیایی ... و وقتی شیفته ی من شوی که خودم مرده ام!

شاید هرگز رنگ یک چاپخانه را از نزدیک نبینم و حسرت " نویسنده بودن " به دلم بماند و هم بسترم در گور باشد. فکر کردم شاید پس از مرگم یک روز ، نوه ای ، نتیجه ای ، یا شاید هم دوستی - مثل دوست کافکا یا هدایت - خرده کاغذهایم را پیدا کند و چاپ کند و سالها پس از آن مرا در آنها ملاقات کنی ! و شیفته ام شوی...! شاید ما باهم تفاوت زمان داریم دلبندم!

فکر کردم حتما پای یکی از خرده کاغذها برایت یک یادداشت انحصاری بگذارم:

"من هرگز عارف نبوده ام،نمیدانم خدا چیست و از عشق الهی سر سوزنی نمیفهمم.این یادداشت ها یقینا تهی از سمبولیسم و بی تعارف و بی واسطه متعلق به یک عشق زمینی است!"

و ضمیمه کنم:

"تقدیم به منتقدان و مفسّران آینده:

ساکت !

با احترام "

باید راه را بر تفسیر های عارفانه بست... عارفان هرگز نمی فهمند که ما آدم ها برای فهمیدن خدا و حساب و کتاب هایش دنبال یک مصداق عینی یا چیزی مشابه هستیم تا آن را ضرب در بی نهایت کنیم و ناشیانه سعی در تصور خدا کنیم. بدون یک عشق زمینی ، عشق الهی یک ادعای کذب است. پس باید راه را بر تفسیر عارفان بست تا مبادا قلبمان را هم تحریف کنند. باید زمان را زنجیر کرد تا به اقتضای خودش حرف دل آدم ها را بی قیمت نکند .

قطعا تو یک عشق زمینی هستی که جایت بدجور خالی است و میان قلبم میسوزد. با تو نگران شدن را تجربه می کنم . حس می کنم از دوست داشتن تو شیوه و طریق دوست داشتن هر چیز دیگری را می توانم یاد بگیرم...

ساعتها تصور میکنم به یک معشوق چگونه باید ابراز عشق کرد؟چگونه باید شانه به شانه اش بین مردم ظاهر شد.

حتما هرگز به زبان نخواهم آورد که چقدر دوستش دارم. از آن حالت جنون وار برایش نخواهم گفت که چگونه به خودم شک میکنم. به این که دوستش دارم یا میپرستمش!!

 نخواهم گفت... سرکش خواهد شد !

در سرم زنگ میزند:

"دلم تنگ شده ... "

دستهایم را دور شانه های نامرئی ات می اندازم و زمزمه میکنم : " دوسِت دارم "

ساده تر از چیزی بود که تصور میکردم !

لازم نیست جور خاصی بین مردم باشیم . من در حضور جمع کنار تو زیاد صحبت نمیکنم.پچ پچ های عاشقانه برای اینجا نیست.نمی خواهم چشم ها را زیاد به سمتمان بکشم . گاهی خرافی می شوم چشم زخم و همین ترس های وهم آلود...

لمس گاه گاه سرانگشتانت و برخورد آرام و گذرا اما آگاهانه ی کف دستهایمان کافی است که بدانم پرستوی خیالت دور نیست...

مرد سوررئال من...

در رویاهای من با موهای نرم و پرپشت جوگندمی پرسه میزنی و من دلم می رود برای آشفتگی موهایت که هنر دستان باد است

معشوق زمینی سوررئال...

یقین دارم کمتر از پانزده سال اختلاف سنی نداریم.در رویاهای من چشمانت پخته و نگاهت آرام و بی تلاطم است.عشق آرام و نرمی که آتشین نیست . نرم نرم اما مقدس و طولانی میسوزد درست مثل شعله های آتشکده ی هفتصد ساله...

شیفتگی بر عطش چیره است.

مرد سوررئال آرامم !

شاید جایی لابلای خرده کاغذهای دلداده ، خاکستری و آرام،شاید در همین صفحه،شاید هزار سال دیگر یکدیگر را ملاقات کنیم.

تا آن زمان میخواهم بدانی

هزاران سال است که شیفته و عاشقت هستم . آنقدر که از خودم بیزار شوم و شک کنم به اینکه مورد پرستشم کیست و مورد علاقه ام کدام است؟شک کنم که جایشان باهم عوض شده؟؟؟

تا آن زمان امانتم را به برگ،خاک ،باد ،آب ، آتش و پرواز میسپارم تا به یادت بیاورند:

 "دوستت دارم و بی قراری میکنم.دلم تنگ است و دستم کوتاه "

معشوق زمینی

گم گشته ی زمانی

مرد سوررئال من...



ملیکا فراهانی


پی نوشت : هر گونه کپی برداری از نوشته های شخصی من حــتـــی با ذکر منبع پیگرد قانونی خواهد داشت.

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۹
خرداد

با توجه به اینکه رشته ی من ادبیات فارسی است و خودم با نقایص زبان فارسی از نزدیک کلنجار می روم ، این مصاحبه ی کوروش صفوی با خبرگزاری ایسنا توجهم را جلب کرد و در پی آن نقد ها و بررسی هایی که به صحبت های این بزرگوار منتشر شده مطالعه کردم

متن مصاحبه و نقد های منتشر شده از آن در سایت فرا رو را در ادامه مطلب با درج لینک خواهم گذاشت.

ترجیح می دهم در این قسمت از پست ، نظر خودم را بگویم


خیلی برایم جالب است که منتقدان فکر می کنند دکتر صفوی ناگهان گفته همین فردا بیایید خط را عوض کنیم! 

ایشان یک پیشنهاد را با توجه به مطالعاتشان در طی سالهای طولانیِ "ادبیاتی بودنشان" مطرح کرده اند اما در مورد چگونگی انجام آن حرفی نزده اند.


همه ی ما می دانیم که زبان در طی دوره های مختلف ثابت نبوده همان طور که حتی در دوره ای زبان روزمره ی مردم پهلوی یا عربی بوده است. همان طور که آن زبان ها باقی نماندند، این زبان نیز می تواند منسوخ شود.

اما آقای صفوی کاری با زبان ندارند و راجع به اینکه تغییر خط هیچ صدمه ای به دین رسمی کشور نمی زند تأکید دارند. 

این سرسختی دیگر بزرگان برای من عجیب است! حتی من که فقط چند سال است به صورت آکادمیک وارد جهان ادبیات شده ام، به شدت نقایص خط را حس می کنم. 


احتمالا دلیل اینکه آقای صفوی راجع به چگونگی اعمال پیشنهادشان نظری نداده اند، به خاطر آگاهی ایشان از واکنش های غیر منطقی همکارانشان بوده . چرا که ایشان حتی نظرات دکتر صفوی را به دقت مطالعه نکرده اند و حتی با جمله بندی حرف هایشان هم آشنا نیستند!

فکر می کنم جناب صفوی می دانستند که این پیشنهاد بدون مطالعه ی دقیق پس زده خواهد شد و انرژیشان را برای توجیه این قوم لجوج و یک دنده تلف نکردند.


یکی از مسائلی که خیلی ها نمی دانند این است که زبان فارسی حتی در حوزه های تخصصی با کمبود لغت مواجه است!

از رشته ی خودم مثال می زنم.

ما به " کارکتر، پرسونالیتی، پرسوناژ " هر سه می گوییم شخصیت!

در حالی که سه تعریف کاملا متفاوت از هم دارند. به همین دلیل است که نویسنده ی دکترای ادبیات فارسی و استاد تمام دانشگاه علامه ، دکتر شمیسا و بسیاری دیگر از بزرگان در کتابهایشان درمقابل تیتر فارسی در پرانتز معادل انگلیسی اش را هم می نویسند.


این از نقایص زبان است. کسی نیست که بگوید شما آن قدر با نقایص زبانتان انس گرفته اید که در کنارش تعدادی حرف و واژه و مقادیری جوهر و کاغذ اضافه صرف می کنید تا آن نقایص را شفاف سازی کنید. خودتان هم از ضعفش خبر دارید و سعی می کنید آن را بپوشانید اما از یک اصلاح بنیادین سر باز می زنید. اگر کسی این مسائل را مطرح نمی کند و دانشجویان سست عنصر نیز قصد ندارند یک گام نو در رشته ی خودشان و زبان فنی شان باشند به معنی بی نقص بودن زبان نیست.( در همه ی رشته ها کلماتی از این قبیل وجود دارد و هیــــــــــچ کدام از رشته ها برای اصلاح زبان تخصصی رشته شان اقدامی نمی کنند) 


خیلی برایم مهم است بدانم چطور کسی که یک مقاله را حتی یک بار با دقت نخوانده جسارت می کند یک پیشنهاد و ایده را به باد انتقاد بگیرد

و اصلا چطور شرم نمی کند از اینکه خودش را یک چهره ی متخصص ادبیات می نامد!!!


باید ادبیاتی باشید تا بدانید که حتی موقع حرف زدن روزمره دقت و وسواس در انتخاب شکل چیدمان واژه ها چگونه است.

آن وقت است که نحوه ی خواندن و شنیدنتان هم تغییر می کند و می فهمید که فقط با یک کلمه پس و پیش شدن چقدر بار محتوایی یک جمله می تواند عوض شود.

در قسمت ادامه ی مطلب عین متن دو تا لینک زیر را گذاشتم تا اگر در باز کردن لینک ها به مشکل خوردید یا حجم مطلب بالا بود و کامل لود نشد حتما بتوانید آن را بخوانید

امیدوارم خواندنش برایتان جالب و کاربردی باشد و چیزی به دانش عمومی اضافه کند.


حرف‌های بحث‌برانگیز کوروش صفوی درباره‌ی خط فارسی- ایسنا


جنجالی که آقای زبانشناس به پا کرد! فرارو

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۸
خرداد

و این منم

زنی دیوانه 

در آستانه ی فصلی گرم


زنی که آسمان از او بارور می شود

فرزندان خاک از او می میرند.

و روزش از ابری شدن عصر آغاز می شود.


از نو خواهم رویید

و فرو خواهم ریخت

متولد می شوم

و به زیر می کشد مرا

آسمانی که دفن شده است


این منم

زنی مجنون

که زیر قرص ماه گم شده است

و به خورشید میگوید


" شب را پرستش کن "

  • تارَک؛ یک میزانتروپ