جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

امید بریدن

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ب.ظ
بعضی آدم‌ها از دل بریدن می‌ترسند. از اینکه دیگر نتوانند کسی را آن گونه دوست داشته باشند.
بعضی‌ها می‌دانند که فقط عادت کرده‌اند و ماندنشان هیچ معنایی ندارد. اما خفت این ماندن اعتیادگونه را به رفتن و بریدن و از نو زیستن ترجیح می‌دهند.
ترس‌هایمان ما را به کجا می‌کشند؟
من بریدن را دوست دارم. دل کندن و رفتن را دوست دارم. از این کار احساس قوی بودن پیدا می‌کنم. از جنگیدن با خودم و امیالم، از جنگیدن با اعتیادهایم لذت می‌برم. گاهی از درد کشیدن در راه دل کندن لذت می‌برم. از عذاب دادن و ویران کردن خودم و بعد از چندی فراموش کردن، که چه‌ها بر من گذشت لذت می‌برم. از سگ جانی به خرج دادن...
قبلا از لحظات نا امیدی‌م وحشت داشتم. از احساسات سیلاب گونه که چطور با خود می‌برندم. از مغلوب شدن در برابر وسوسه‌ی رقصان و برانگیزاننده‌ی مرگ...
دل بریدن از آدم‌ها زیاد سخت نیست. در واقع اصلا سخت نیست!
سخت؛ حال بعد از دل بریدن است و سالم بیرون آمدن از آن وضعیت. آدم‌ها از همین حالت می‌ترسند که می‌خواهند رابطه هایشان را به هر قیمتی حفظ کنند.
از خودشان می‌ترسند. نه از جدایی.
از اینکه بریده‌ام خوشحالم. حتی تلاش نمی‌کنم برگردم. حتی صفحه کلید و شماره ها و آدرس هایی که هنوز پاک نشده اند اذیتم نمی‌کنند. وسوسه ام نمی‌کنند. هیچ صحبتی ندارم. برای باز کردن سر حرف دنبال بهانه نمی‌گردم.
بیشتر از همه، این "کلنجار با خود" وقتم را می‌گیرد. از این خسته شده‌ام که باید درس بخوانم و کارها را راست و ریس کنم اما به جایش با خودم حرف می‌زنم. و وقتی بر می‌گردم... ساعت‌ها وقت از دست داده ام!
دلم برای کسی تنگ نشده. اما از خودم دلخورم.
نمی‌دانم دقیقا چه حالی دارم؟ هیچ بندی من را به زندگی و به ادامه متصل نمی‌کند. این بریدگی زیباست. گمانم قاصدک‌ها وقتی زیر نور ملایم صبحگاهی و نسیم خنک برق می‌زنند و بین زمین و هوا چرخ می‌خورند چنین حالی دارند. کمی سرگیجه هم شاید... و کمی تلو تلو خوردن بین خواب و بیداری.
چیزی که برای خودم حیرت آور است، این تلاشی است که برای پیدا کردن یک امید تازه می‌کنم! شاید فراتر از تلاش. تقلا می‌کنم. جان می‌کَنم.
واقعا در مغز آدمیزاد چه می‌گذرد؟
از یک سو دائم در جست و جو باشی. دنبال یک کار تازه. یک مسیر تازه. یک چیزی که زندگی‌ت را تکان بدهد.
از طرفی دلت دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس تنگ نشود. دنبال یک آرزو بگردی که برای برآوردنش تلاش کنی و در خودت هیچ چیز نیابی.
اینکه دلم برای خانه تنگ نمی‌شود چیز جدیدی است. گمانم لذت بردن از خانه آخرین ریسمانی بود که دفعه‌ی پیش برم گرداند به مدار روتین زندگی‌م.
"نخواستن هیچ چیز" حال عجیبی‌ست! آدم نمی‌داند چرا زندگی می‌کند؟ این حالتهای دوگانه که هرکدام از یک طرف من را به سمت خودشان می‌کشند دردآور است. شاید بعدا اینطور به نظر نرسد اما در حال حاضر عاجز ماندن در تصمیم گیری راجع به اینکه می‌خواهم به کدام وضعیت ادامه بدهم دارد اذیتم می‌کند.
هیچ کدام این‌ها تقصیر کسی نیست. هیچ کدامش حاصل نبودن کسی نیست. مسئله "خلأ" است.
واقعا هر لحظه از خودم میپرسم آدمیزاد خلأها را چطور پر می‌کند؟ خرابی ها را چطور درست می‌کند؟ وقتی از کاملا تهی می‌شود از خودش، از هرآنچه که معنای "بودن"ش بوده است، چه می‌کند؟ وقتی دیگر حتی خودت را نداری برای نجات چه چیزی می‌دوی؟ و چرا فکر می‌کنی؟ چرا فکر کردن متوقف نمی‌شود؟ چرا سوال‌ها تمام نمی‌شوند؟ اگر سوال‌ها تمام شوند یعنی آدم مرده است. چرا سوال‌هام تمام نمی‌شوند؟
هنوز به هیچ چیز متصل نیستم و معلقم. از متصل نبودن لذت می‌برم و از معلق بودن عذاب می‌کشم.
وقتی از توضیح دادن این قدر قاصرم چرا تلاش می‌کنم حرف بزنم؟ چرا این قدر حرف زدن را دوست دارم؟ چرا حرف ها تمام نمی‌شوند؟
کمی سرگیجه. کمی خستگی. صبح ها خاکستری به نظر می‌رسند. تصاویر مه آلود. و چیزهای کوچکی که خواستنی هستند اما می‌توانند خواسته نشوند. می‌توانم نخواهمشان. و نمی‌خواهمشان. و تقصیر هیچ کس نیست. هیچ کس به من امید و وعده ای نداده و از من نگرفته. فقط دیگر امیدم را به هیچ چیز گره نزده ام. گذاشته‌ام مثل بند ناف کریه کودکی که تازه از شکم مادرش بیرون آمده ازم آویزان باشد و قیافه مهوعش حالم را به هم بزند. بوی گند می‌دهد امیدی که خودش آغاز و انتهایی ندارد و باید از جایی سرچشمه بگیرد و به جایی گره بخورد.
حال خراب برای بریدن دل نیست. برای بریدن امید است. تک تک بند های امیدم را بریده‌ام. پیچک نازک و بی‌جان که با ناخن هم تکه تکه می‌شد، با اَرّه برقی بریده‌ام. حال خراب؛ این معصومیت و جوانمرگی پیچک و صدای بی پدر و مادر اره برقی است. وگرنه هیچ چیز هیچ جور هیچ دردی ندارد. دیگر درد ندارد.
  • تارَک؛ یک میزانتروپ

برونریزی

هذیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی