جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۶
تیر

یه چیزی رایج شده تو شبکه های اجتماعی پدیده جدیدی هم نیست. خیلی وقته هست ولی من خیلی مدت طولانی با خودم کلنجار رفتم که با آرامش و بدون خشم ازش بنویسم.  در حالت عادی نمیتونم بلند بلند فحش ندم تا درموردش حرف بزنم. اما الان یه آرامش نسبی دارم و نگاه عاطفی و عجولانه‌ی اولیه‌م نسبت به موضوع از بین رفته. میخوام منطقی و فنی به قضیه نگاه کنم.


***

یه شعاری راه افتاده که «دختر باید خنگ باشه». تا دوست داشته بشه. تا خواستنی باشه. تا پسندیده بشه.

وقتی اعتراض های شدید فمینیست ها و غیر فمینیست های باهوش و منطقی این شعار رو به خاک و خون کشید، در حالی که هنوز از رواج نیفتاده بود، یه عده دیگه اومدن روش نقیضه ای دادن به نفع خودشون. گفتن« دو نوع دختر داریم. باهوش و باهوشتر. دختر باهوش دختریه که هوشش عیانه. دختر باهوشتر اونیه که میدونه کی و کجا خودشو بزنه به خنگی».

گویا این شعار خیلی دلبرانه بود و دخترهای زیادی رو در نگاه اول فریب داد. چون میگفت تمام دخترها باهوشن.


اما در لایه های زیرین معناش، دخترها رو وارد یک کشمکش درونی میکرد که کجا باید خنگ بشم؟ و شروع کنن به آزمایش کردن "خود را به خنگی زدن" در موقعیت های مختلف تا ببینن کجا جواب میده.


ادامه دادن این آزمایش ها میتونست تبدیل به یک عادت بشه. یا به بخشی از شخصیتشون تبدیل بشه و هوششون رو یواش یواش بذارن کنار. از اون بدتر دخترهای باهوش هستن. باهوش های دسته‌ی اول که زیر بار این آزمون و خطا نمیرن و اگر واردش بشن، دچار یه تعارض درونی حاد میشن.

شاید حتی بابتش افسرده یا پرخاشگر بشن چون تعارض خیلی شدیده. چیزی که خودشون میخوان باشن، بهش ایمان دارن، یقین دارن که راه درسته و از طرفی نیاز دارن به مقبولیت در محیط بیرون از باورهاشون بین آدمای معمولی. آدمایی به تعداد زیاد که تمام محیط اطرافشونو اشغال کردن و یه جورایی سیلاب وار سعی میکنن بکشوننشون تو اتمسفر حاکم خودشون یا اینکه باهاشون مثل موجودات طرد شده رفتار کنن و دخترای بیچاره رو تحت فشار قرار بدن.

به نظرتون دارم زیاده روی میکنم؟ خیلی پیچیده‌ش کردم؟؟

سخت در اشتباهید!!


شاید خودتون متوجه نباشید. شاید شما اصلا دختر نباشید. شاید شما از سنتون گذشته و دخترهایی که تو این اتمسفر دارن زندگی میکنن درک نمیکنید. باور نمیکنید چقدر میتونه جدی باشه. شاید حتی خود اون دخترها متوجه این پروسه ای که داره درون ذهنشون اتفاق میفته نباشن.


ولی وجود داره.

من به آدمها نگاه کردم. به حرفهاشون گوش دادم. زیر نظر گرفتمشون و این بازتابها رو دریافت کردم.

اما واقعا چرا مردها زن خنگ دوست دارن؟ چه امتیازی درمورد زنهای خنگ وجود داره؟


من اصرار دارم از کلمه‌ی "خنگ" استفاده کنم. چون هیچ مترادفی نداره. منظور من "ابله/نادون/بدون تحصیلات/ و و و..." نیست. منظور من دقیقا "خنگ" هست.


از نظر منطقی وقتی میخوام بررسیش کنم میبینم ما با طیف وسیعی از مردهای ابله، نادان، کم هوش و لال مرده طرف هستیم!


لطفا شاکی نشید و ادامه‌ش رو بخونید. بند طلایی این متن از همینجا شروع میشه.


زن ها در حالت عادی حس ششم قوی ای دارن. حتی اگر تحصیلات نداشته باشن طی قرون زندگی های بسیاری رو حتی بدون حمایت مردها مدیریت کرده‌ن.


حتی زنهای نخستین به تجربه، خیلی سریع فهمیدن که مردها قابل اعتماد نیستن و عرصه‌ی دلبری رو بر مردها تنگ کردن، سختگیری کردن، احساساتشون رو پس زدن. اگر فرگشت رو در نظر بگیریم، بنا به تجربه‌ی سیاه ترک شدن زن نخستین توسط مردها، بدبین و محتاط بودن در "زن" نهادینه شد.

پس زنها تحت هر شرایطی حتی اگر IQ بالایی نداشته باشن، EQ بالایی دارن که حاصل تجربه ای موروثی و جمعی هست.

این EQ که عرض میکنم شامل مهارت بازسازی هم میشه. یعنی بر اساس آنچه که من متوجه شدم در زندگی خودم و در مقاله های عمومی خوندم، زنها بهتر از مردها با شکست هاشون کنار میان و بهتر خودشون و شرایط پیرامونشون رو ترمیم میکنن.


اما مردها...


هیچ نظری ندارم که چه نوع فرگشتی رو پشت سر گذاشته‌ن؟


ولی مطمئنم که لال میمیرن!! آخرش لال میمیرن!

زنها بعد از اونهمه سختگیری که برای انتخاب یک مرد به خرج میدن، تصمیم میگیرن تمام جوانب رو پیش از دل‌رفتگی در نظر بگیرن و بعدش تا ابد به اون مرد اعتماد کنن. یعنی کمتر پیش میاد که بعد از انتخاب شروع به بازبینی و نظارت بر انتخابشون کنن. نظارت که میگم هیچ ربطی به شک و سوءظن و امثالش نداره. نظارت به معنی اینکه همون معیارهای پیش از انتخاب رو با نتیجه فعلی مقایسه کنن.


وقتی انتخاب کردن،یعنی دلشون رفته،  بعد از دل‌رفتگی حتی وقتی مغایرت داره دیگه متوجه مغایرت عملکرد فعلی و معیار اولیه نمیشن.


اینجاست که زنها با تمام IQ و EQ و تجربه و نصایح و هشدارهای اطرافیان، زشتی ها،نقایص، اشتباهات، و خیلی چیزهای دیگه رو درمورد مرد منتخبشون نادیده میگیرن. در این مرحله زنها خنگ میشن. نه به صورت اختیاری. بلکه طی پروسه ای به نام «دل دادگی».

اینطور نیست که زنها اول خنگ باشن بعد انتخاب بشن. بلکه اول انتخاب میکنن و انتخاب میشن و بعد شروع به خنگ شدن میکنن. هرچی دلداده تر، خنگ تر!


خنگ نه از لحاظ هوش و تجربه، از لحاظ  جدی گرفتن و وسواس به خرج دادن.


تصمیم میگیرن که نبینن. جدی نگیرن. خوشبین باشن. اعتماد کنن. در تمام امورشون باهوشن. حتی درمورد اون مرد هم باهوش هستن. فقط نمیخوان هوششون رو خرج فهمیدن نقص ها کنن. درست شد؟؟؟

در نتیجه این جمله که «زن باید خنگ باشه» یا «زن باید بدونه کجا خودشو بزنه به خنگی» غلطه. خیلی تهی از «دانش، بررسی، معنی و منطق»ه.


ترجمه استدلالی این جمله اینطور میشه:

«مردها خواهان زنی هستند، که دوستشان داشته باشد و از فرط دوست داشتن نقایصشان را نبیند یا نادیده بگیرد با اینکه از وجود آن نقایص کاملا آگاه است. زیرا این وضعیت به مردها احساس غرور می‌دهد و فضایی را ایجاد میکند که نقصهایشان را فراموش کنند و آنچه که خودشان نیز از فقدانش آگاهند، جبران شده انگارند. »

پس مردها زنی رو میخوان که دوسشون داشته باشه و از عشقشون خنگ و کور و کر بشه. نه اینکه یک زن رو بخاطر امتیاز خنگ و کور و کر بودن انتخاب کنن.

حالا چرا مردها لال میمیرن؟ چون جونشون بالا میاد یک کلمه بگن «ما رو دوست داشته باشید. محبت شما میتونه در انتخاب ما تاثیر گذار باشه. »


به جاش یک جمله‌ی غلط بی معنی رو به کار میبرن که منظورشون رو از ته به سر انتقال میده!!!


دیدید لال میمیرید؟


جون بکنید و اعلام کنید احتیاج به محبت دارید. اون تمایل احمقانه به سکوت کردن و جذاب بودن بدون تلاش و غرور برای بی نیاز نشون دادن خودتونو بذارید کنار.


همه میدونن دخترها حتی از بچگی برای مادر بودن و پیر شدن طراحی شدن.


ولی مردها تا آخر دنیا مثل پسربچه های نیازمند به محبت و توجه و خودنمایی و برتری جو درست مثل ده سالگی‌شون باقی میمونن.

پس بس کنید و رک و راست حرف بزنید. چرت و پرت نبافید به همدیگه.


وقتی صریح هستید قابل تحمل ترید تا وقتی که میخواید جملات فلسفی بسازید و تهش گند میزنید با این جمله ساختنتون!!!



telegram.me/lonelytown


  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۳
تیر

در اجرای تئاتر موزیکال گروه ballad از متن "سویینی تاد؛آرایشگر شیطانی خیابان فلیت" که بصورت یک پرولود با تم اصلی موسیقی متن اجرا می‌شه،داستان نمایش بصورت خیلی فشرده روایت میشه. 

متنش جالبه (برای دانلود موسیقی مورد نظر میتونید به کانال سر بزنی

https://t.me/lonelytown/939  )

به سویینی تاد میگن punish machine (ماشین جزا) 


چرا تارک عاشق این فیلمه؟ چرا تمام متن ها رو حفظه؟ چرا 4 بار این فیلمو دیده؟ چرا موزیکاشو تو گوشیش نگه میداره؟ 


سویینی تاد مرض داره که یهو تبدیل بشه یه یک "ماشین جزا" آیا؟ 


سویینی تاد سالها پیش در لندن زندگی می‌کرد. زن زیبایی داشت که عاشقانه می‌پرستیدش. اونا با دخترکوچولوی شیرینشون خوشبخت ترین عشاق زمین بودن. تا اینکه چشم قاضی تروپین به همسر زیبای سویینی افتاد. برای رسیدن به اون زن سویینی رو با یک جرم ساختگی از لندن تبعید کرد و در یک جشن بالماسکه به همسر سویینی تعدی کرد. تعلیق داستان در قسمت سرنوشت همسر سویینی اتفاق میفته که من نمیگم تا اگر احیانا کسی دوست داشت ببینه زیادم اسپویل نشه گره‌ی داستان. 

بعد از اون دختر کوچولوی سویینی رو به اسارت میگیره تا وقتی بزرگ شد مثل مادرش زیبا بشه و دخترش رو تصاحب کنه. 


اما علت علاقه‌ی من به این فیلم ...

تحلیل من از این داستان برواساس این منطق نماد شناسیه:



همسر و فرزند، کسیانی هستند که عمیقا از لحاظ عاطفی بهشون تعلق خاطر داری و در مقابلشون مسئولی و همیشه حمایتشون می‌کنی و هدفتون از تشکیل خانواده خوشبخت بودن در کنار همدیگه‌ست. در نتیجه این به هم پیوستگی عمیق عاطفی یک معنای ضمنی تملک رو در خودش داره. 

آنچه که برای کسی عزیزترین است و از تمام جهات به او تعلق دارد و هیچ کس حق نداره از او سلبش کنه. حق مطلق اون از عشق همین همسره. (از لحاظ تئوری البته! راجع به عقاید شخصیم نمیگم. راجع به باور عمومی حرف میزنم) 

همسر از نظر من تو فیلم سویینی تاد نمادی از یک حق مسلمه که با تمام وجود خواهانشه و اولویت اولش در تمام موقعیت هاست و حاضره براش بمیره حتی. میتونه حتی نماد یک نوع آرمان باشه. یک باور. 

و سویینی قدرتی برای حفظ و حراست اون حق و پایبندی به مسئولیت ها و تعهد هاش نداره گرچه عمیقا مسئولیت پذیره و در تمام کارهای خودش بهترینه. 



وقتی که سویینی با نامردی و غیر قانونی و غیر شرعی از کسی که وظیفه‌ش حراست از قانون و حقیقته رکب میخوره و حق مسلمش رو ازش میگیرن، باورش رو میشکنن، خودشو نابود میکنن، به جنون کشیده میشه. 

من جنونی که حاصل از در هم شکستن یک باور عمیق و حقیقیه اون هم با نامردی میفهمم. فیلم سویینی تاد حقایق جهان ما با تصویری سمبلیک و اغراق آمیزه. حتی میتونیم با بررسی از یک زاویه دید دیگه بگیم سویینی تاد تصویرگری تعارض های درونی ما هم میتونه باشه. 


از طرفی، بنجامین بارکر و سویینی تاد بخشی از هویت ما هستند. دو روی سکه‌ی وجود همه‌ی ما. 


وقتی که باورهامون رو از دست بدیم، وقتی که بدیهی ترین و واقعی ترین حقوقمون رو از چنگمون در بیارن دقیقا چی از ما باقی میمونه؟ ما نابود نمیشیم. قسمت زلال وجود ما، بنجامین بارکر هویتمون جدا میشه و بعد این سویینی ها هستن که باقی میمونن. 

پلیدی محض در عین اینکه حق دارن بمونن و حق داریم چنین باشیم. 

وقتی بنجامین بارکرت رو تبعید کنن تو با پلیدی هات وارد دنیا میشی و با اونها جهانت رو مدیریت میکنی. 

کاری که سویینی کرد. سویینی باقی مانده های یک باور در هم شکسته‌ست که تیزی هاش گلوی عدالت و منطق رو میبره. با منطق و عدل خودش جهان رو تشخیص میده. و حتی حاضره به منطق خودش تن بده. در پایان فیلم میبینیم که اجازه میده پسر کوچیکی که خانم لاوت به فرزندی گرفته، از خود سویینی هم انتقام بگیره.  سرش رو بالا میگیره و منتظر میشه تا "توبی" با همون تیغ اصلاحی که باهاش صدها مرد رو به قتل رسونده بود گلو‌ش رو ببره. بدون مقاومت. بدون سر و صدا. 

این مرگ سویینی یه ایهامی هم در خودش داره که قضاوت رو به مخاطب واگذار میکنه. 

سویینی میخواد از خودش بابت هرچیزی که رنجش میده انتقام بگیره؟ یا اینکه وقتی خانم لاوت رو در کوره کیک پزی‌ش هول میده، احساس میکنه این حق توبی هست تا برای از دست دادن مادرخوانده ای که پس از سالها زندگی سخت پیدا کرده بود و از دست داده بود_همون حق مسلم_ از سویینی انتقام بگیره؟ 

به هر جهت به جنون کشیده شدن در اثر از دست دادن حقوق واقعی یک فرد، یک جامعه، چنین حاصلی خواهد داشت. ملتی جنون زده. 


چند تا پست بالاتر  گفتم فشار روانی نسل ما درست معادل فشار روانی جانیان بالفطره 50 سال پیشه. 

این یه معنی داره. 

ما نسلی هستیم که دائما بدیهی ترین حقوقمون رو از چنگمون درآوردن و حالا فقط جنونمون باقی مونده و مترصد فرصتی برای فورانه. 

میدونید اگر این جنون فروخورده فوران کنه چه اتفاقی میفته؟ 

امیدوارم کتاب کوری ژوزه ساراماگو رو خونده باشید. به قسمتی فکر کنید که هیچ انسان بینایی باقی نمونده و در بیمارستان قرنطینه قلدر ها حکومت رو در دست گرفتن. یادتون میاد چه بلایی سر مردم آوردن؟ رابطه علت و معلولی اون سکانس از کوری با رابطه علّی معلولی جنون ما منطبق نیست اما نسل ما اگر به مرحله برون ریزی جنونش برسه تبدیل به همون قلدرها میشه و مثل همونا عمل خواهد کرد. 


پس هرجا که حق کسی رو خوردید و فکر کردید به به من چقدر زورم زیاده چقدر خوب تونستم نابودش کنم و دستش نمیرسید از من حقشو بگیره؛ یا هرجا که دیدید جلوی چشمتون چنین اتفاقی بین دو نفر افتاد و شما هیچ قدمی برای نجات مظلوم داستان برنداشتید، در جریان باشید، نطفه‌ی یک sweeny todd بسته شده و آماده باشید برای روزی که از تبعید برمیگرده و تقاص حق از دست رفته‌ش رو از انسانهای بی گناه و باگناه، از عامل و شریک جرم و شاهد ها، باهم یک جا میگیره. قانون خودش رو تعمیم میده و همه رو با یک تیغ واحد قضاوت و محاکمه خواهد کرد. 

محیط خانوادگی، آموزشی و اداری ایران، از نسل من سویینی تاد های بالقوه ای ساخته. این جنون تقصیر ما نیست. تربیت سالیان درازیه که زیر دست این بزرگترها و این قدرتها گذشته. اگر روزی تقاصش رو پس بگیریم گناهی بر ما نیست. داریم حاصل عملکردشون رو بهشون پس میدیم! 


جالبه که دقت کنید، مخاطب فیلم تا پایان فیلم از سویینی متنفر نمیشه!! و حتی بی نهایت احساس سمپاتی و همدلی داره. هرگز سرزنشش نمیکنه. با جنایت سویینی همراه میشه نه با حقایق اخلاقی دنیای واقعی و تئوری های زندگی. مخاطب جنون سویینی رو به جای  اخلاق و تعهد انتخاب میکنه. 

این یعنی شاهدانی که ما رو از بیرون خواهند دید، و تاریخ از ما به نفرت یاد نخواهد کرد. ما فقط قربانیانی سزاوار همدلی هستیم. شاید آیندگان از نقد عصر ما عبرت بگیرن یا شاید بی عقلهایی مثل الان که در زندگی تاریخ نخوندن ما رو بذارن کنار تا خاک بخوریم و یک نسل دیگه از سویینی ها تولید کنن. 


به خودمون دقت کنیم. همه‌ی ما ماشینهای جزا هستیم که سرخود برای تربیت محیط اطرافمون چنان که دلپذیر خودمون باشه مجازات تعیین میکنیم. توی اتوبوس. توی کلاس. توی شهر. توی رفاقت. توی خانواده. 

میفهمید؟ 

اینطوری ما رو بار آوردن. سویینی هیچ وقت کاری نکرد که همسرشو ازش بگیرن. 

طمع و میل به جاه و قدرت و سیری ناپذیری و بی اخلاقی قدرتمندها (نسبت به فرودست تر از خودشون ) چنین حاصلی داشت. 


حالا برید ظلم کنید و فکر کنید زرنگید! 

سیلابی از سویینی تاد ها در راه است... 


#برداشت_آزاد

#تارک 

#ملیکا_فراهانی 

@lonelytown  

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۱
تیر

یه آدمی که خیلی واسم عزیزه یه کتابی بهم معرفی کرده بود خییییلیییی وقت پیش. 

بخاطر درس و دانشگاه و فشردگی ترم آخر و... نتونستم بخونمش. همون موقع هم که گفته بود بهم خیلی سریع تهیه‌ش کردم که داشته باشمش کاغذی بخونمش. تمرکز آدم تو محتوای الکترونیکی زیاد نیست. 

با اینکه نمیخواستم فراغتم از دانشگاه رو با کتاب شروع کنم و ترجیح می‌دادم اول یه کم سریال ببینم، ولی بازم اشتیاق اون کتاب به خستگی‌م غلبه کرد و از کمد آوردمش بیرون. 

وقتی دستم خورد به جلدش دلم لرزید. چشمامو بستم. کتابو چسبوندم به سینه‌م و یه جوری که کاغذاش خراب نشه فشارش دادم. کاغذشو بو کشیدم. ورقاشو با دور تند یه بار گردوندم و از صدای ورق تنم لرزید. کتابو ماچ کردم و حس کردم پیش اون آدمم. پیش اون عزیز. انگار که اونو بغل کرده باشم. صفحه مقدمه مترجم و...  رو رد کردم چون نمیتونم یادداشتهای مترجم رو تو ذهنم بهشون شخصیت زنده بدم. منظورمو شاید متوجه نشید. الان میگم. 

سریع اومدم رو متن اصلی. و وقتی شروع کردم دقیقا کتاب رو تو ذهنم با صدای اون عزیز می‌خوندم. صداش تو ذهنم بود. حس کردم چقد سیستم جمله بندیاش شبیه خود اون شخصه. چقد رد پاشو پیدا می‌کنم. چقد منو میشناخت که  بهم اصرار کرد این کتابو بخونم و بدقلقی نکنم. انگار دقیقا میدونست منطق و زبان کدوم نویسنده می‌تونه دیوارهای دفاعی ذهن منو پس بزنه و باهام ارتباط برقرار کنه. 

البته شایدم نویسنده واقعا هیچ غلط خاصی نکرده و من دارم تحت تاثیر انعطافی که درمقابل شخص معرف کتاب داشتم انقدر با آرامش می‌خونم و بدقلقی نمی‌کنم با متن. 


نمی‌گم به آدمایی که "دوستشون دارید" کتاب هدیه بدید ؛

ولی به آدمهایی که آگاهید "دوستتون دارن" کتاب هایی هدیه بدید که با شناخت خودتون از اون افراد، می‌دونید براشون خوبه. 

بقیه رو نمی‌دونم

ولی باور کنید؛ 

من کتابهایی که از افراد مورد علاقه‌م می‌گیرم با صدای خودشون می‌خونم. واقعا صداشون تو ذهنم play می‌شه... 

حتی به متن لحن می‌ده و لحن اون افرادو میندازم رو متن تا بیشتر دلم برای متن بره و اون اثرگذاری و رسوخی که فرد در من داره، به کتاب منقل بشه. 

و برای خودم متاسفم بابت اینهمه خجالتی بودن. 

نمی‌دونید چقدر دوست دارم بهش زنگ بزنم و بگم تمام این حرفها رو. ولی روم نمیشه. بهش بگم و به صدای خنده هاش گوش کنم. به اینکه نصیحتم کنه و بگه تحت تاثیر هیچ کس قرار نگیر حتی اگر من باشم. بگه انقد از آدما بت نساز دخترررر! 

منم ریز ریز بخندم از همون خنده ها که اجنبیا بهش میگن giggle. ☺️

بعد در مکثهای بین حرفهاش که برای شدت بخشی به اثر کلامش استفاده میکنه غرق شم. توی سکوت هاش نفس بکشم. وقتی اون حرف می‌زنه یادم میره نفس بکشم.

انقدر که هیجانی می‌شم. انقدر که حرفهای خوبی میزنه. انقدر که مطالب حجیم زیادی رو در مدت کم بهم منتقل می‌کنه. انقدر که بهم اجازه سوال پرسیدن می‌ده (چیزی که تو زندگیم کم داشتم، اجازه‌ی چرا و چگونه آوردن در مطالبی که بهم دیکته می‌شد) نفس کشیدن یادم میره

دلم براش خیلی تنگ شده. 

وقتی می‌گم کاش بهش "تلفن" می‌زدم شما بدونید دیگه چقد خاطرش عزیزه!تلفن زدن یعنی پیام ندادن، یعنی متن نه، صوت! 

آخه شما نمی‌دونید. ولی من تلفنی حرف زدن خیلی برام سخته و یه جورایی لکنت میگیرم. نفسم میره. کلماتمو گم میکنم. حرفامو یادم میره. یه وضعیت خیلی اسفناکی. 

ولی حاضرم این فشارو تحمل کنم که اینا رو بریده بریده بهش بگم تا اون بشنوه و لکنت و اضطراب مکالمه‌ی منو لمس کنه و بعد؛ از این همه هیجانی شدن من بخنده و من صدای خنده هاشو بشنوم تا توی لحظات طنز آمیز و شوخی های نویسنده کتاب مذکور play کنم روی متن. 

می‌دونید چی می‌گم؟ 

کتاب هدیه بدید. اگر می‌دونید من دوستتون دارم بهم کتابی هدیه بدید که به لحن خودتون نزدیکه. کتابی که شما هم ازش تاثیر گرفتید و شبیهش شدید تا من شما رو لا به لای سطور کتاب پیدا کنم... 

کسایی که بهم کتاب می‌دن جاودانه هستن. 

بعضی وقتا هدیه های قدیمی رو از کمدم در میارم. دستخطش رو نگاه میکنم. عطر جوهری که توی دستهای رفیقم بوده به مشام می‌کشم و حس میکنم دارم تو بغلم فشارش می‌دم. امروز این کار رو با دستخط بدون حجم و حروف دراز مهسا صفحه اول محاکمه‌ی کافکا کردم... 

و چقد جمله‌ش برام غریب بود. انگار بعد از سه سال که مهسا اون کتاب رو بهم داد تازه دارم می‌فهممش. 

و چقدر مهسای من عاشقه! چقدر بهش نمیاد ولی چقدر عاشقه. چه عشق خرج نشده‌ای در وجودش پنهانه. و چقدر لا به لای جملاتش ملموسه. از ته دل نوشته شدن اون خطوط رو حس می‌کردم...


وقتی به من کتاب می‌دید یه چیزی از خودتون جا بذارید. شاید شما فکر کنید جملات ساده ایه. ولی من سالها بعد از کوتاهترین و ساده ترین جملات شما چه فلسفه ها که دریافت می‌کنم و چه حال هایی که در می‌یابم! 

از خودت یه چیزی برای من جا بذار. شاید یه روزی من سراپا تبدیل بشم به یادگاری از تو... 


#ملیکا_فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۶
تیر

بعضی وقتا همه چیز دست به دست هم میدن که من از یه موضوع خاص بنویسم. 

کلمه ها تو سرم مثل پرنده های رام نشدنی خونخواری هستن که بعد از سالها عقده‌ی پرواز ولشون کردن تو یه اتاق در بسته و با شتاب خودشونو میکوبن به همدیگه. میکوبن به در و دیوار مغزم. منو ول کردن وسط همچین اتاق ترسناکی و گاهی همشون با منقارهاشون به من حمله میکنن. منقار بلندشونو فرو میکنن تو جمجمه م انگار میخوان دیوارای جمجمه‌مو پاره کنن بیان بیرون. 


کلمه ها... مطلق و نسبی... زیبایی... شرف... عزت... اعتماد... نفس... خیلی چیزا. خیلی چیزا... انزجار. انزجار به نفس. بیشتر از همیشه. 

نمیتونم منسجم بنویسم. 

دفعه‌ی پیش که همه چی رو پاک کردم حالم مثل امشب بود. دلیل زیاد داشتم ولی حالم مثل امشب بود. اگر اینطوری نبودم خودمو مدام قانع میکردم که پاک نکنم. 

حالم مثل امشب بود. مثل امشب دوست داشتم پوست تنمو بکنم بندازم جلو سگا بخورنش بعد توی یه وان اسید بخوابم تا صبح تجزیه شم و دیگه هیچ جای دنیا حتی جسدمو پیدا نکنن. 

مینویسم امشب. چند پاره مینویسم. نمیدونم بمونه یا پاک کنم. 

داریم حرف میزنیم دیگه؟ نه؟ حرف زدن خوبه؟ خوبه... من خیلی دوس دارم. خیلی زیاد. ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا برای انجام دادن کاری که بهش علاقه دارم جونم بالا میاد. مثل امشب. جونم داره بالا میاد. 

حرفشو زدن سخته. 

شرف... مطلق... نسبی... زیبایی... اعتماد... انزجار... خیلی چیزا...


اون شبم مثل امشب یادم افتاده بود که تنمو دوس ندارم. دوس داشتم یه روح باشم. روح خالی. جسم نمیخواستم. این تنو نمیخواستم. دوست داشتم بال بال زدن دنیا رو ببینم و واسم مهم نباشه. مهم نمیتونه باشه وقتی روحی. چون دستت نمیرسه. 

میخواستم فقط یه فکر باشم. یه فکری که تجلی نداره. یه نور مبهم یا شاید یه سایه‌ی آلوده‌ی دور از دسترس که فقط میفته یه جا تاریک میکنه ترسناک میکنه. یه کابوس. هرچیزی. یه معنا فقط. چیزی که در واژه و تصویر و صدا نگنجه. در وهم نگنجه. فقط حسش کنی و از بیانش عاجز بمونی. 


نمیشه دوستش داشت. نمیتونم. تنمو دوست ندارم. میخوام بندازمش دور. اون شب یادمه دقیقا. به مامان گفتم میخوام برم تو یه سطل آشغال بخوابم. بعد یه سیانور بخورم. صبحش بیان ببرن بندازنش تو دستگاه تخمیر زباله های تر. 

حس میکردم بوی تعفن میدم. از اینهمه دوست نداشتنی بودن. 

میدونی چی میگم؟ یه عضو از بدن اگر یه مدت مطلقا کار نکنه یواش یواش کبود میشه میمیره قطع میشه. وقتی یک ماه پات تو گچ باشه هالکم باشی عضله اون پات آب میشه. 

تنم اینطوریه. انقد دوسش ندارم داره کبود میشه. داره تجزیه میشه. تجزیه بوی گند میده. همه جاش گوله گوله درد میکنه. 

وقتی میرم جلوی آینه چشمامو میبندم. دوست دارم باز کنم ولی یه نفر سفت میچسبه. میدونم چه منظره ترسناکی اونجاست. اون میدونه. نمیذاره ببینمش. 

چطوری شد؟ چطوری اینجوری شد؟ 

میگفت اینا همش درد تلقینه. یه عمر گیر دادن بهت خودتم به خودت گیر میدی. میگفت اینو مثل یه کد برنامه نویسی به مغزت برنامه دادن که این مدلی فکر کنی. بهش میگن والد درون. اینا تقصیر بزرگتراس. 

من همیشه میدونستم چی تقصیر بزرگتراس. 

من میدونستم لرزش دستم تقصیر بزرگتراس. میدونستم چی... ولی این نبود. من بدجنس نیستم. من زشتم. ولی بدجنس نیستم. من راست میگم. من فقط یه بار دروغ گفتم. ولی دروغگو نیستم. دروغگو نیستم. راستشو میگم. من با انصافم. این تقصیر هیشکی نبود .اونا بهم نمیگفتن زشت. خودم میدونستم. کسی بهم نمیگفت. هیچ کس نمیگفت. هیچ وقت نمیگفت. حرفای قشنگ قشنگ میزدن. 

ولی اونا دروغ میگفتن. چون من نمیگفتم اونا میگفتن. 

همیشه یکی باید بگه. اگر همه نگن یکی باید بگه دروغا رو. 

امشب دوس دارم برم تو سطل آشغال بخوابم صبح بندازنم تو دستگاه تخمیر و بازیافت. ازم یه تیکه پلاستیک بسازن. 

تقصیر هیشکی نبود. خودم این کارو کردم. شروع کرده بودم. خیلی سال بود. وقتی به خودم اومدم دیر شده بود. دیگه قابل درمان نبود. موریانه ها تو انگشتام بودن. وقتی با چشمای باز میخوابیدم بعد یهو از خواب میپریدم میدیدم موریانه ها تنمو خوردن. موریانه هاش گاز میگرفتن ولی درد نمیگرفت. مگه میشه آدم دردش نیاد ولی خون همه جا رو برداره؟ خون برمیداشت همه جا رو. داشتم مشق مینوشتم. فرداش وقتی نشون میدادم رو کاغذا خونی بود. ملافه ها پتوها لباسا کاغذا دستام مشقام. 

ذل گرما مجبور بودم لباس زمستونی بپوشم. یقه اسکی استرج آستین جذب که دستم تو آستینام جا نشه. آستینا خونی بود. درد میکرد. درد میکرد. درد داشتم. بعد وقتی موریانه ها میومدن درد آروم میشد.

گاز که میگرفتن آروم میشد. انگار دردا رو میخوردن. 

دعوام کردن. دکتر رفتیم. لباس تنم میکردن. 

بعد هی بیدارم میکردن. وقتی با چشم باز میخوابیدم و موریانه ها میومدن بیدارم میکردن. میکوبیدن رو دستم. دستکش دستم میکردن. بعدش که بیدار میشدم دوست داشتم ادامه بدم. آروم بودم. با موریانه هام آروم بودم. لذت میبردم. درد نمیگرفت. نمیدونم. شایدم میگرفت ولی حال میداد. نمیدونم. یادم نیست. ولی لابد درد نداشت که دوست داشتم تموم نشه. 

یواش یواش عوض شد. دیگه دعوا نمیکردن. دکتر نمیبردن. لباس نمیدادن. دیگه هیچ لباسی نبود. به جاش تبعید شدم. از اتاق نمیومدم بیرون. زل میزدن به زخما. ینی برو. ینی حالت تهوع داریم میگیریم. برو. خیلی چیزا بود. نمیخوام بگم. تقصیر اونا نبود که این حرفا رو میزدن. داشتن راست میگفتن. میدونستم راست میگن. ولی حرفاشون درد میکرد. جاش درد میکرد. رو مغزم . فکرم درد میکرد. رفتم تبعید. یه اتاق تاریک. خواب... خواب... یه عالمه خواب. تو خوابام خون نبود. همه چی آبی فیروزه ای بود. بنفش بود. نارنجی بود

یه عالمه خواب. شب گریه هم بود ولی تقصیر کسی نبود. من دارم راست میگم. میگن تو تفسیر "نیست" ینی "هست". "هست" ینی "نیست". من راستشو میگم حرفامو برعکس نکن. تقصیر کسی نبود واقعا. 


رفتم یه جا که هیشکی نمیومد. بعد شروع کردم گشتن. دنبال چیزایی میگشتم که مثل من باشن. درست مثل من. پیدا کردم. ولی یه روز از همه چیزایی که شبیه من بود بیزار شدم. رفتم پنجره ها رو باز کردم. نور داشت کورم میکرد. وقتی چشمامو وا کردم دیدم همه دارن فرار میکنن. همون زشته که مدتها ندیده بودن داشتن تو نور میدیدن. 

دروغگو ها داشتن فرار میکردن چون نمیدونستن دیگه چی بگن. 

موریانه های کوچولوی مهربون آروم بی صدا فقط پیشم مونده بودن وقتی همه رفتن


.بعد از اون تو بیداری صداشون میکردم بیان. معتادشون شده بودم. 

اونا تنها کسایی بودن که راست میگفتن.


خجالت نمیکشی قدت از آینه بلند تر شده آدم نشدی. از مامانت بلند تر شدی آدم نشدی. هم قد من شدی آدم نشدی. 

مشکل از قد نبود. آدم نمیشدم. تقصیر من نبود بقیه کوتاه تر بودن. 

دختره با این قد و قواره ش چه اعتماد به نفسی ام داره. کوتوله واویلا. 

سیا سوخته. دختر هندی. 

دراز بی قواره. نبردبون. دیلاق. بشکه. 

باید با موریانه ها خدحافظی میکردم. یه عالمه برچسب اون بیرون منتظرن. ولی نمیشه آخه. آرومم. موریانه ها یه برچسب جدید دارن با خودشون. 

نمیشد. اینهمه میگن اینم روش. بذار بگن. 


شرف... شرف... شرف اینه که قبول کنی هیچی مطلق نیست. من نمیتونستم مطلق باشم. همه چی باشم. بعضی وقتا باید یه چیزایی رو خراب میکردم. نمیشد هیچی رو خراب کنم. هیچی مال خودم نبود. جز همین موریانه ها و خون ها و جذام ها. 


از من بدترم پیدا میشه 

ولی نمیتونستم ببخشم

آروم بودم ولی دوسش نداشتم. باید یکی ناقص تر پیدا کنم  تا خیالم راحت شه. ولی پیدا نشد. من موندم و من. بهترا رو دوست ندارم. 

مث امشب بودم. 

پسرخاله م رفته بود خواستگاری. خیلی سرش داغ بود. میگفت یه دختر میخوام از اسکارلت جوهانسون خوشگلتر باشه. خودش داشت موهاش میریخت. سرش داشت خالی میشد. چشماش هیچ جا رو نمیبینه. نه که بچسبونم بهش. نمیگم چاقه. نمیگم زشته. ولی کرکثیف بود. خیلی کرکثیف بود. آره. این یه قلمو میشد نباشه و بود 

رفته بود خواستگاری. میگفتن دختره رو یه طوری انتخاب کردن که کنار هم وایسن به همدیگه بیان. رفته بود گفته بود اینو نمیخوام. چاقه. دختره کنارش مث موش بود. دوس نداشت. حتی حرفم نزده بود باهاش. یه روز یکی میومد مث اون. خودش شبیه یه کابوس باشه و بگه حتی نمیخواد بدونه من کی ام چون اول کاری چشمشو نگرفته. 

گور پدرش. گور پدرش.گور پدرش. به خدا راست میگم. کسی مثل اون گور پدرش. اون بی لیاقت هنوزم کرکثیفه میخواستم بهش نمیدادن. ولی میدونی؟ اون دختره هیچ وقت یادش نمیره. هیچ وقت یادش نمیره یه روز یه کفتار پیر پسر بدترکیب چرا حتی باهاش حرف نزد. هیچ وقت یادش نمیره. 

هیچ وقت

یادش 

نمیره

ولی نه. دهن گشادتو ببند دختره‌ی زشت. نچسبون بهش. ببخشید. ببخشید. غلط کردم. نه کفتار بود. نه لاشخور بود. نه پیرپسر نه بدترکیب. ولی دل دختره رو شکست. حتما بی لیاقت بود. حتما بود. 


عکس دوستامو میدیدم. چقد تعریف. چقد تمجید. چه خوشگل شدن همشون. 

دختره مدل بود. برده بودنش تلویزیون. زیر فیلماش کامنت گذاشته بودن "دختره با این قد و قواره‌ش چه اعتماد بنفسی ام داره! " 

چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا مردم انقد نگاه میکنن؟ چرا کور نمیشن؟ 

کورا خوبن. کورا بلدن دنیا رو بفهمن. دنیا رو نمیبینن. میفهمن. 

کاش همه کور میشدیم یه جوری که انگار تو یه استخر شیر فرو رفتیم. یه استخر خامه یه عالمه ابر. 


منم چشمام کثیفه. منم دوس دارم نگاه نکنم. منم دوست دارم نگاه کنم. به چیزی که همه میبینن نباید نگاه کرد. به چیزی که همه زشت میبینن باید نگاه کرد. باید یه کاری کرد مساوی بشه.ولی نمیشه. نمیشه. درستشم همینطوریه گمونم که نشه. 

خاموش کردم. دنیا رو خاموش کردم. خودمو خاموش کردم. 

ولی امشب باز دلم میخواد بخوابم تو سطل آشغال. میگن سیانور مث فلفل و خرمالو و آناناس کاله. 

مث عرق سگی. میسوزه میره پایین یهو حیخخخ حیخخخ حیخخخ صدا میدی خر خر میکنی میمیری. 

وقتی نمیشه کور بشیم خب بمیریم. اینطوری که خوبه. آسونه. 

همه حالشون خوبه. تقصیر هیشکی نیست. 

یه نفر انقد خودشو بالا میبینه که به بقیه بگه اگر اسکارلت جوهانسون نیستی باید بمیری باید بری گم شی. باید بپوسی. یکی دیگه هم همونطوری دست خودش نیست که حرفاشو باور نکنه. بدون اینکه دست خودش باشه باور میکنه. 

تا تهشو باور میکنه. 


کاش تقصیر خودم نبود. اگر تقصیر خودم نبود ازش دفاع میکردم. ولی بود. من موریانه ها رو صدا کردم. 

حقم بود حرفاشو باور کنم. 

ولی حرف نمیشه زد. کسی نمیخواد گوش بده. اگر بخوای باهاش حرف بزنی باید حرفاتو بنویسی رو پیشنونیت. چون کسی نمیخواد باهات حرف بزنه مگر اینکه یه زیبایی باشی که حرفاشو رو پیشونیش نوشته. 

ولی کاشکی همه آدما کور بشن. 


شرف ینی یه نگاه به خودت بندازی که چی هستی و یادت بیاد باواون دختره چی کار کردی وقتیچحتی باهاش حرف نزدی. اون الان خوشبخته ولی تو هنوز همون آشغال کرکثیفی که بودی هستی. 

نسبیت ینی منم مث تو یه جای کارم خرابه. پس کلا بیا از چیزایی که مثل هم نداریم حرف نزنیم. یه عالمه داشتنی هست برای حرف زدن. 

مطلق یعنی دیگه نمیتونم عوضش کنم باور و حسی که یه عمر رو دوشم تقصیر خودم بود. 

زیبایی یعنی اون چیزی که یه کور از تو میبینه. 

اعتماد به نفس یعنی همونی که حتی وقتی هیچی ندار ترین ها دارنش حالشون بهتره. حالشون بهترینه. 

عزت یعنی وقتی که لال میشدی و نمینوشتی قضه ی موریانه هاتو. پس یه زخم دیگه زدی و یه بار دیگه مهر جاودانگی رو کوبیدی تو طالع دردا. 

انزجار به نفس ینی همین حالی که امشب دارم. همون حالی که اون شب


داشتم. سطل آشغال. سیانور. وان اسید. 

انتظار یعنی نمیدونی چطوری تمومش کنی وایسادی خودش تموم شه. میخوام تموم شه. نمیخوام باشه. نمیخوام داشته باشمش. نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم. دلم یه دنیا میخواد که همه توش روح باشن. هیشکی تن نداشته باشه. همه کور باشن. همه سایه باشن. همه نور باشن. همه معنا باشن. تو واژه و صوت و تصویر نگنجن. دستشون به جایی نرسه. 

کاش آدما تموم میشدن. کاش کلمه ها تموم میشدن. کاش برچسبا تموم میشدن. کاش نمیدیدم اون حرفا رو که زیر عکس همدیگه کامنت میکنن تا سادم نمیافتاد... 

کاش یادم نمی افتاد. 

ولی همیشه یه بی لیاقت قدرتشو داره که با بی لیاقتی و بی انصافی و بی شرفیش از پا در بیاردت. 


کاش هم کور میشدیم هم لال. کاش تجزیه میشدیم 


#پایان

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۳
تیر

از نشانه های وحیانی یک روز نسبتا خوب اینه که توی BRT جای نشستن پیدا کنی


صبحم آسون اومدم


امیدوارم با همین روال تا پایان روز ادامه داشته باشه. 


دیشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. 


فایل های صوتی‌ش رو کانال هست ^_^

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر

هیشکیو ندیدم مثل خودم حوصله متن بلند خوندن داشته باشه. مثل من از بلندی متن لذت ببره. 

شاید از وقتی رفتم دانشگاه وقت کمتری برای مطالعه متفرقه و صرفا جهت لذت گذاشتم. ولی اون موقع که من هنوز دبیرستان نمیرفتم و رمان تاریخی لوکرس بورژیا 2500 صفحه فونت 9 (صفحه هاش از کاغذ آچار پهن تر و بلند تر بود ) راجع به تاریخ روم و ایتالیا میخوندم یا وقتی 1900 صفحه زن سفیدپوش خوندم اینایی که الان هرررچی مینویسم میان میگن کوتاه تر بنویس کجا بودن؟


مسئله جذابیت یک نکته ست. مسئله اینکه حتی خط اولو نخونی ببینی مجذوبش میشی یا نه و فقط تا چشمت به حجم متن خورد بگی نه نمیخونم یه چیز دیگه ست. 

حتی یک بار نشد یک نفر بیاد به من بگه خانم فراهانی من وقت گذاشتم این مقدار حرفی که شما زدی خوندم. ولی جذاب نبود. به این دلیل... مثلا تعلیق نداشت. یا یکنواخت بود. یا جملات تکراری داشت. یا موضوع بد بود. یا اصن بگه خلاف عقیده من بود. یا خالی از دانش و مطالعه بود و شما بدون خوندن یک خط کتاب اومدی 4 صفحه زر زدی دریغ از دوزار محتوا! 

هیچ وقت هیچ کس اینا رو به من نگفت. نه به خاطر اینکه محتوام خوب بود. بخاطر اینکه کلا نمیخوندن حتی دو سه خط اولش رو که نسبت به موضوع بیان یه نظری بدن. بدون خوندن حتی یک واژه از متن یا حتی عنوانش اومدن گفتن کوتاهتر بنویس لطفا. 


واس همین چیزاس که میخوام نوشتنو کنار بذارم. 

من نمیتونم کوتاه بنویسم. نمیتونم دائما خودمو شکنجه بدم برای تغییر کردن و باب طبع مخاطب شدن آخرش واس طاووس شدن راه رفتن خودمم یادم بره همینی هم که دارم از دستم بپره. 

نوشتن تنها پناهگاه و فضاییه که برای بیرون ریختن خودم دارم. 

نمیخوام این فضا رو برای جلب رضایت دیگران از دست بدم. 

داغون میشم اگر یه روز حس کنم دیگه خلاقیتی برای ساختن جمله ندارم. دیگه جمله سازی رو فراموش کردم. 

ولی دیگه هیچ وقت از کسی نخواهم پرسید نظرت راجع به این متن یا هرچی چیه. 


کاریزمای کشوندن مخاطب دنبال خودم رو ندارم. پس دیگه به امید خونده شدن نمی‌نویسم. و منتشر هم نمیکنم. 


میرم دنبال یه کاری میگردم که توش پرفکت باشم. یه چیزی که توش گزینه های دیگه رو حذف کنن تا برای کار من وقت بذارن یا حاصل کار من رو خواهان باشن. هرچیزی میتونه باشه. آشپزی مثلا. یا حتی جارو زدن خیابون. هر چیزی. 


سماجت تو راهی که نمیتونی بهترین و درخشانترین مصداقش باشی سوزوندن وقته. وقت برنمیگرده. هرچی زودتر بفهمی داری وقت میسوزونی کمتر ضرر میدی. 

با این تفاسیر وارد مرحله جدیدی میشیم. 

شروع میکنم به مقاومت در برابر خویشتن و میل به منتشر کردن و نظرخواهی از دیگران. 


سعی خودمو میکنم. ببینیم چقد موفق میشم. چقد عرضه دارم مقابل خودم بایستم و خواسته های نفسانی و میل به دیده شدن رو پس بزنم. هوم؟ 

اگر توکلی داشتم باید الان جمله مو با "توکل برخدا ببینیم چی میشه" تموم میکردم. 

ولی مجورم با یه پایان بندی ضربتی مث همون "هوم؟ " و ول کردن کلام روی هوا بدون یه فرود منحنی تموم کنم. 



والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر
بعضی آدم‌ها از دل بریدن می‌ترسند. از اینکه دیگر نتوانند کسی را آن گونه دوست داشته باشند.
بعضی‌ها می‌دانند که فقط عادت کرده‌اند و ماندنشان هیچ معنایی ندارد. اما خفت این ماندن اعتیادگونه را به رفتن و بریدن و از نو زیستن ترجیح می‌دهند.
ترس‌هایمان ما را به کجا می‌کشند؟
من بریدن را دوست دارم. دل کندن و رفتن را دوست دارم. از این کار احساس قوی بودن پیدا می‌کنم. از جنگیدن با خودم و امیالم، از جنگیدن با اعتیادهایم لذت می‌برم. گاهی از درد کشیدن در راه دل کندن لذت می‌برم. از عذاب دادن و ویران کردن خودم و بعد از چندی فراموش کردن، که چه‌ها بر من گذشت لذت می‌برم. از سگ جانی به خرج دادن...
قبلا از لحظات نا امیدی‌م وحشت داشتم. از احساسات سیلاب گونه که چطور با خود می‌برندم. از مغلوب شدن در برابر وسوسه‌ی رقصان و برانگیزاننده‌ی مرگ...
دل بریدن از آدم‌ها زیاد سخت نیست. در واقع اصلا سخت نیست!
سخت؛ حال بعد از دل بریدن است و سالم بیرون آمدن از آن وضعیت. آدم‌ها از همین حالت می‌ترسند که می‌خواهند رابطه هایشان را به هر قیمتی حفظ کنند.
از خودشان می‌ترسند. نه از جدایی.
از اینکه بریده‌ام خوشحالم. حتی تلاش نمی‌کنم برگردم. حتی صفحه کلید و شماره ها و آدرس هایی که هنوز پاک نشده اند اذیتم نمی‌کنند. وسوسه ام نمی‌کنند. هیچ صحبتی ندارم. برای باز کردن سر حرف دنبال بهانه نمی‌گردم.
بیشتر از همه، این "کلنجار با خود" وقتم را می‌گیرد. از این خسته شده‌ام که باید درس بخوانم و کارها را راست و ریس کنم اما به جایش با خودم حرف می‌زنم. و وقتی بر می‌گردم... ساعت‌ها وقت از دست داده ام!
دلم برای کسی تنگ نشده. اما از خودم دلخورم.
نمی‌دانم دقیقا چه حالی دارم؟ هیچ بندی من را به زندگی و به ادامه متصل نمی‌کند. این بریدگی زیباست. گمانم قاصدک‌ها وقتی زیر نور ملایم صبحگاهی و نسیم خنک برق می‌زنند و بین زمین و هوا چرخ می‌خورند چنین حالی دارند. کمی سرگیجه هم شاید... و کمی تلو تلو خوردن بین خواب و بیداری.
چیزی که برای خودم حیرت آور است، این تلاشی است که برای پیدا کردن یک امید تازه می‌کنم! شاید فراتر از تلاش. تقلا می‌کنم. جان می‌کَنم.
واقعا در مغز آدمیزاد چه می‌گذرد؟
از یک سو دائم در جست و جو باشی. دنبال یک کار تازه. یک مسیر تازه. یک چیزی که زندگی‌ت را تکان بدهد.
از طرفی دلت دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس تنگ نشود. دنبال یک آرزو بگردی که برای برآوردنش تلاش کنی و در خودت هیچ چیز نیابی.
اینکه دلم برای خانه تنگ نمی‌شود چیز جدیدی است. گمانم لذت بردن از خانه آخرین ریسمانی بود که دفعه‌ی پیش برم گرداند به مدار روتین زندگی‌م.
"نخواستن هیچ چیز" حال عجیبی‌ست! آدم نمی‌داند چرا زندگی می‌کند؟ این حالتهای دوگانه که هرکدام از یک طرف من را به سمت خودشان می‌کشند دردآور است. شاید بعدا اینطور به نظر نرسد اما در حال حاضر عاجز ماندن در تصمیم گیری راجع به اینکه می‌خواهم به کدام وضعیت ادامه بدهم دارد اذیتم می‌کند.
هیچ کدام این‌ها تقصیر کسی نیست. هیچ کدامش حاصل نبودن کسی نیست. مسئله "خلأ" است.
واقعا هر لحظه از خودم میپرسم آدمیزاد خلأها را چطور پر می‌کند؟ خرابی ها را چطور درست می‌کند؟ وقتی از کاملا تهی می‌شود از خودش، از هرآنچه که معنای "بودن"ش بوده است، چه می‌کند؟ وقتی دیگر حتی خودت را نداری برای نجات چه چیزی می‌دوی؟ و چرا فکر می‌کنی؟ چرا فکر کردن متوقف نمی‌شود؟ چرا سوال‌ها تمام نمی‌شوند؟ اگر سوال‌ها تمام شوند یعنی آدم مرده است. چرا سوال‌هام تمام نمی‌شوند؟
هنوز به هیچ چیز متصل نیستم و معلقم. از متصل نبودن لذت می‌برم و از معلق بودن عذاب می‌کشم.
وقتی از توضیح دادن این قدر قاصرم چرا تلاش می‌کنم حرف بزنم؟ چرا این قدر حرف زدن را دوست دارم؟ چرا حرف ها تمام نمی‌شوند؟
کمی سرگیجه. کمی خستگی. صبح ها خاکستری به نظر می‌رسند. تصاویر مه آلود. و چیزهای کوچکی که خواستنی هستند اما می‌توانند خواسته نشوند. می‌توانم نخواهمشان. و نمی‌خواهمشان. و تقصیر هیچ کس نیست. هیچ کس به من امید و وعده ای نداده و از من نگرفته. فقط دیگر امیدم را به هیچ چیز گره نزده ام. گذاشته‌ام مثل بند ناف کریه کودکی که تازه از شکم مادرش بیرون آمده ازم آویزان باشد و قیافه مهوعش حالم را به هم بزند. بوی گند می‌دهد امیدی که خودش آغاز و انتهایی ندارد و باید از جایی سرچشمه بگیرد و به جایی گره بخورد.
حال خراب برای بریدن دل نیست. برای بریدن امید است. تک تک بند های امیدم را بریده‌ام. پیچک نازک و بی‌جان که با ناخن هم تکه تکه می‌شد، با اَرّه برقی بریده‌ام. حال خراب؛ این معصومیت و جوانمرگی پیچک و صدای بی پدر و مادر اره برقی است. وگرنه هیچ چیز هیچ جور هیچ دردی ندارد. دیگر درد ندارد.
  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر

مسخره ترین قانون دنیا اینه که کسی که اعصاب نداره باید خودشو کنترل کنه. 


چرا هیچ وقت نگفتن مردم وقتی میبینن کسی کنترل اعصابشو از دست داده باید سعی کنن درکش کنن؟ 

چطور همیشه تاثیرگذاری و نجات دنیا در دست اکثریت هاست ولی اقلیت ها باید خودشونو تطبیق بدن؟ خب اکثریت وقتی اینهمه قدرت و اثرگذاری دارن، یه غلطی بکنن که اقلیت از "در اکثریت بودن" اونا زجرکش نشه. باگ ها رو حل کنن. 

چرا همیشه سعی در ندید گرفتن و حذف کردن اقلیته؟ 

چرا مشکلاتشونو حل نمیکنن تا اقلیت هم همسوی اکثریت بشه؟ 

چرا اکثریت همیشه از کثرتش در راستای عذاب دادن بقیه استفاده میکنه؟ چرا سعی نمیکنه در جهت سازندگی باشه؟ وقتی پای سازندگی و عمل میاد وسط همه میرن تو سوراخ موششون. حتی همون اکثریت نمیتونه یه تیم منسجم سازنده تشکیل بده. این اقلیت ها هستن که همیشه پای عمل وایسادن و همیشه برای بدیهی ترین چیزها دارن میجنگن. واقعا میجنگن به معنای واقعی کلمه.


الان فکر میکنید غر میزنم؟ یا به قول یه آدم الاغی غر زدن ترن آفه؟ اینکه من وسط جدی ترین مباحث باید نگران ترن آن بودن ملت باشم باعث میشه فکر کنم زجر کش شدن مخاطبی که فقط نگران احساسیه که به خودش دست میده و هیچ وقت سعی نکرده خودشو جای کسی بذاره به کتفم خب!

 اگر میشه با غر زدن عذابش داد آدمی که انننقدددرررر گاوه، پس غر میزنم. اصن غر میزنم پس هستم. 

غیر از اون. دانشمندا ثابت کردن کسایی که غر میزنن عمر طولانی تری دارن. در نتیجه آدما دو انتخاب دارن. عام پسند بودن و تلاش برای جلب رضایت همه آدما (که هیچ وقت هم موفق نمیشن) طی 60 سال عمر سرشار از درونگرایی و خودخوری؛ 

یا 90 سال عمر همراه با برون ریزی و جیغ و داد و تلاش برای اینکه شاید یک نفر ،فقط یک نفر حرفها رو جدی بگیره .


من دوس دارم 90 سال عمر کنم و در تمام این 90 سال بقیه رو زیر 35 سال به کشتن بدم. به هر حال من همیشه تو طبقه اقلیت بودم و چون بقیه حق اذیت کردن دارن و من قراره تلاشهام منجر به شکست بشه، پس مقابله به مثل چندان نمیتونه گناه آلود باشه. من تحت هر شرایطی تاثیرم میتونه فقط یک در هزار باشه پس زیادم بد نیست با اکثریت ها مثل خودشون باشیم. صرفا جهت جان سالم به در بردن از زبون نفهمی جمعیت کثیری که ما رو در خواسته های خودشون غرق میکنن. 


به هر حال تهش قانون اینه که من وقتی اعصاب ندارم که خودم باید مراقب اعصابم باشم. 

ولی بد نیست دوزار به موضوع درک کردن یه آدم خسته و عصبی به جای سرکوب کردن و بریده بریده کردن خط عمرش فکر کنید. 


بعضی آدما در تمام زندگیشون هرگز نِرْوِسْ نمیشن. یه عده هم تمام عمرشون نِرْوِسن (مث من). این به اون در. خودشون مسئولیت درک کردن همدیگه رو باید به عهده بگیرن. 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ