جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

از جنون تا خط خطی

جهنم خصوصی یک تارک دنیا

یک روز صبح بیدار شدم و دیدم که یک دیوانه ام
یک لحظه عاشق خودم هستم و یک لحظه از خودم گریزانم
با مرگ حرف زدم. با خدا کتک کاری کردم

تا عاقبت تسکینی بر من نازل شد

خط خطی کردم...

پی نوشت1: توضیحات تغییر خواهد کرد.
پی نوشت2: به روز رسانی دیر به دیر
پی نوشت3: چیز هایی را از وبلاگ سابقم منتقل خواهم کرد
در صورتی که مایلید با ماقبل 18 سالگی و روزهای ناشیانه ام آشنا شوید می توانید به همین آدرس در سرویس بلاگفا مراجعه فرمایید.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «روزنگاری» ثبت شده است

۱۹
مرداد

هوای عجیبیه

باد گرم میپیچه تو کوچه. آسمون ابر داره. دلگیره. صدای باد مث آه داغیه که از سینه‌‌ی سوخته‌ی مادربزرگم بلند میشد. 

درختای به دردنخور توی کوچه برگهای ریز سستشون رو میمالن به هم انگار یه دسته زنجیر دارن کشیده میشن روی همدیگه.


توی سالن تطهیر هر خانواده که میتشونو تحویل میگرفتن از ته دل مویه می‌کردن. جیغ می‌کشیدن. 

ما بی سر و صدا آه کشیدیم و اشکامون چکید. نه سری نه صدایی. 


حاج آقا لباس مشکی نپوشیده بود. دور خودش می چرخید معلوم نبود کجا میره.  کجا میاد. جیک نمیزد. 

از روی ترمه دست کشیدم به شونه هاش. همون حسی رو داشت که وقتی بود.

یه جوریه. 

یه بار گوشاتو محکم بگیر. چشماتو سفت ببند. بگو آدمایی که میشناسی یکی یکی لمست کنن. بدون اینکه بدونی کی هستن میفهمی گرمای تنشون، حرارت و انرژی که از کف دستاشون میگیری فرق داره. انگار انرژی وجودی آدما فرق داره مثل صداشون ص،ورتشون. 

چهره شو ندیدم. وقتی از رو ترمه دست زدم به شونه هاش همون حس بود. از رنگ انرژیش میفهمیدم اونه. 


نفهمیدم به جز حمید کی رفت توی قبر. 

چقدر سخت و طولانی گذشت اون چند لحظه تا بخوابوننش تو جای ابدیش. خیلی طول کشید. خیلی... 


ترمه رو گرفتن روی قبر تا بچه هاش روشو باز کنن.محمد نعره میزد. زهرا دیگه هیچ اصراری نداشت تو متن ماجرا باشه.یه گوشه نشسته بود آروم اصلا انگار نبود تو اون جمع و تو این دنیا.حامد نبود. نمیدونم کجا بود یا من نمیدیدمش. فقط وقتی دیدمش چشماش دوتا گوی خون آلود بود که انگار داشت از تو جمجمه ش می پاشید بیرون.انگار یه نفر داشت مغزشو فشار میداد. 

حمید جیکش در نیومد. تا آخرین لحظه خودش وایساد تو قبر. سنگا رو خود چید روش. وقتی اومد بیرون پای اولشو که گذاشت رو زمین همونجا زانوش سست شد و نشست و از ته سینه ش جیغ کشید. داد نزد. جیغ کشید. خاک تمام تنشو پوشونده بود. از لحظه ای که زانوش خالی شد دیگه نشد ساکت و بی سر و صدا _همون جوری که خودش دوست داشت واسش عزاداری کنیم _ بمونم و هق هقم صدا دار شد. اولین گریه ای که تو این چند روز دلمو آروم کرد. 

حال و وضع حمید ویرانگر بود. حال هیچ کس قد اون خراب نکرد حال و احوال منو. نابود شدن رو به معنی واقعی کلمه دیدم. 



مرثیه خون مجلس وقتی از بچه هاش اسم میبرد از زهرا اسم نبرد. گفت دخترشون و خیلی سریع از لفظ "دختر " عبور کرد و با آب و تاب از سه تا پسراش حرف زد. 

بدم اومد. زهرا کاری برای مادرش کرد که هیچ مادری برای بچه خودش نمیکنه. یه مادریِ کامل خرج زن مریض توی خونه کرد. واقعا میگم. کاری که مادر از انجامش برای بچه ش خسته میشد. هیچ کس یک هزارمشم خبر نداشت. 

خاله یک عمر تمام هم و غمشو گذاشته بود واس زهرا. یه دونه دخترش نمیخواست بین پسرا مهجور بمونه. نمیخواست یک سر سوزن حق و حقوقش فرق داشته باشه با پسرا. اگر دخترش وقت نوجوونی حق نداشت از ساعت هفت و هشت دیرتر بیاد خونه، پسرا هم حق نداشتن دیرتر از اون بیان. اقتدار زهرا توی اون خونه یه بخشیش از حمایت خاله بود که پسرا مث سه تا جوجه ی حرف گوش کن به صف جلوش وایمیستادن تا امر کنه و با سر بدوئن دنبالش. 

خاله یک عمر اینجوری بچه هاشو تربیت نکرد که یه مرثیه خون یه لا قبا از دخترش مث مستوره‌ی بی اجازه و بی اختیار و تحت الامر توی ادبیات کلاسیک حرف بزنه. 

خودش زبون تندی داشت. ولی با همون زبون و لحن تندش چهارتا بچه تربیت کرد که به معنی واقعی کلمه باقیات صالحاتش بودن و هستن و خواهند بود. 

نمیخوام وقتی کسی میمیره عزیز بشه و کشکی بگم آدم خوبی بود. 

خودش آدم تند و تیزی بود. از زبون کم نمیاورد. همچین اعصابش که خورد میشد برجک آدمو منهدم میکرد. با کسی هم تعارف نداشت. مفتکی تحسین نمیکرد. یه دونه خوبتو میگفت سه تا انتقاد شسته رفته کنارش میکرد. 

ولی خوب بود. خیال آدم راحت بود شیرین زبونی دروغکی واست نمیکنه. واس درد دل آدم امینی بود. 

شبی که از خونه بیرونم کردن اون کسی بود که ساعت یک نصف شب تو خونه ش جام داد. یک کلام گلایه نکرد که الان چه وقت مزاحم شدنه؟ یک کلمه دلمو نسوزوند. بعد هر دعوا خونه‌ی اون سنگر بود. کسی که همیشه زبون دل من میشد جلو بزرگترایی که صدامو بریده بودن. به جای من داد میزد. به جای من به روشون میاورد که دارن بهم جفا میکنن. مرد نبود که ریش داشته باشه ولی تمام ریش سفیدیای زندگی من رو دوش اون بود. 

میدونی چی میگم؟ 

من باهاش مث بقیه خاطره‌ی سفر و شهر بازی و اینا ندارم. ولی اون برای من وقت میذاشت. اون تنها کسی بود که از حرفای قلمبه سلمبه ی من کلافه نمیشد. دوست داشت حرف بزنه. ما باهم بحث میکردیم. بحثهای ایدئولوژیک و فلسفی. وقتی نمیتونست جوابمو بده میگفت صبر کن برم تحقیق کنم ادامه میدیم. 

خانم جلسه ای بود. با این حال هیچ وقت سعی نکرد روضه الکی بخونه. این اخلاقشو دوست داشتم. بعضی وقتا تو همین جلسه ها یه نفر یه چیزایی میگفت یهو پا میشد داد و هوار می کرد که تو این خزعبلاتو از کجا آوردی؟ از کدوم کتاب؟ از کدوم منبع؟ اصلا از اعتبار منابع حرفات چقد خبر داری؟ 

حرف مزخرف تو کتش نمیرفت. 

من باهاش خاطرات عاطفی نداشتم زیاد. این مدلی بود همه خاطره هام. 

قدیما متعصب بود. کلا متعصب بود. روی خانواده خصوصا. از یه جایی به بعد روشنفکر معتدل شد. بچه ها رو توی عقایدشون راحت گذاشت. گفت هرچی باید یاد میدادم بچگیشون یاد دادم. دیگه با چماق نمیشه عقیده به کسی داد که. 

بعد از اون دیگه هیییچ وقت ندیدم به یکیشون تذکر بده پاشو نمازت. پاشو دیر شد. اگر حرفی ام بود به قصد هدایت نبود. هدف سر به سر گذاشتن بود. دوست داشت یه چیزی بگه که اونا جوابشو بدن. 

اهل ریاضت کشی نبود. 

با عزت زندگی کرد. و خانواده ش با تمام واقعیت هایی که در رفتار هر آدم هست عاشقش بودن. واقعا عاشق. 

دلشو راضی کردن و رفت. دلش نسوخت که مبادا سر سوزنی براش کم گذاشته باشن. نه مادی نه معنوی. از دل و جون تو این سه سالی که مریض بود خدمتشو کردن. بدون اخم و اُف. 

مطمئن بود که دیگه دنیا جاش نیست و رفت. دلش اینجا نموند. بچه ها خیالشو راحت کردن. میخواست زن بگیره واس پسرا. اصرار داشت. 

 مامان بهش گفت "پسرا خیلی بچه ن. بزرگ نشده‌ن. عوالم ذهنیشون از 12 سال بیشتر نیست. اذیتشون نکن با بار زندگی. " بعد از اون انگار خیالش راحت شد که الان وقتش نیست و دیگه نباید واس خودش دل نگرانی بتراشه. بیخیال شد. ده روز بعد تو بیمارستان وقتی زهرا بهش گفت "مامان... دیگه نگران من نباش. خودم یه فکری میکنم به حال زندگیم. دیگه نگران من نباش. میخوام آروم باشی" رفت. دیگه رفت. انگار فقط منتظر همین بود. تموم شد. 

یه آدم تموم شد. 

مردم تو خیابون دارن میچرخن. همه زندگی میکنن. هیچ کس نمیدونه امروز ما چند تا تشییع جنازه دیدیم و چند نفر رفتن. هیچ کس به اینکه امروز چند تا زندگی چند تا خاطره چند تا عشق تموم شد فکر نمیکنه. هیچ کس فکر نمیکنه چند تا خانواده ناقص شد،فلج شد، بی چراغ شد. 

اما هوا دلگیره. بوی عزا میده. بوی زنجیر و صدای مویه میده. 

یه خونه تو این شهر هست که دیگه "خونه" نیست. فقط خوابگاهه. 

خداحافظ حاج خانوم. خداحافظ

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۶
مرداد

یکی از چیزهایی که در کتاب مکتب شناسی شمیسا بررسی میشد رویکرد مکتبها نسبت به عشق بود. 

رمانتیک ها معتقدن عشق اگر به وصال برسه دیگه عشق نیست و با وصال به پایان میرسه با فراق، جاودان میشه. 


بعد هی با کلاسیک ها مقایسه میشه، با رئالیسم و مدرنیسم که هرکدوم چه فکری میکنن و چطوری بازتاب میدن مفاهیم رو و عشق رو هم در کنار دیگر مفاهیم. 


یادمه سر کلاس کلی رمانتیک ها رو مسخره کردیم و این شیوه تفکر رو در کلاس به چالش کشیدیم و استاد پرسید شماها هم اینطور فکر میکنید؟ هنوز خیلی ها هستن که فکر میکنن عشق نباید به وصل برسه. 

اون موقع همه چیز تئوری بود. توی کلاس همه چیز رو از روی آثار ادبی میسنجیدیم. همه چیز قصه بود و ساخته و پرداخته‌ی یه مشت احمق در قرنها پیش. 

اما وقتی زندگی میکنی گاهی میفهمی چه اتفاقی میفته که باورهای مردم هشت قرن پیش و ادبیات و فرهنگ هشت قرن پیش هنوز در ذهن عده ای زنده ست و کمابیش درست هم هست. 


من به جای عبارت عشق _این کلیشه‌ی بدون تعریف بدون اعتبار به لجن کشیده شده_ از عبارت "ماندن" استفاده میکنم. 


درمورد پس از وصل صحبت میکنم. 

دو نفر چرا کنار هم میمونن؟ 

من حاضرم روی یه همچین پروژه ای کار کنم و هزاران هزار زوج رو که سالها با هم زندگی کرده‌ن مورد مطالعه قرار بدم. تعداد خیلی زیاد... 

نه یه طیف کوچیک. 

چرا میمونید کنار اون آدم؟ 

تا یه جایی علاقه ست. 

از یه جایی به بعد دلتون براش میسوزه. 

شاید بیشتر احساس مسئولیت خودتون و وجدان خودتونه. ترس از اینکه وقتی ترکش کنید ممکنه نابود بشه. ممکنه چیزهای زیادی رو از دست بده. شاید به جای اینکه همسرش باشید تبدیل به پرستار یا دایه ش شده‌اید و اون بدون شما حتی از پس ابتدایی ترین امورش بر نمیاد. 

شاید برای اینه که بعد یه مدت اون حسی رو به شما القا کرده که باور کردید بعضی از کارها رو فقط اون میتونه انجام بده و اگر اون نباشه زندگی شما ممکنه کاملا لنگ بمونه. 

ترس از تنهایی به دوش کشیدن مشکلات. 

شاید به خاطر اینکه وقتی اون کنارتون هست همیشه یه نفر رو دارید که تقصیرها رو بندازید گردنش. 

شاید بهش معتاد شدید. 

اوه خدایا... خیلی سعی کردم اینو نگم ولی خب، این حرف من نیست. خود یکی از همین ازواج در کنار هم مانده گفت که تنها چیزی که زندگیشو نگه داشته رابطه جنسیه چون تو سن 50 سالگی اگر از همسر نفرت انگیزش جدا بشه هیچ گزینه دیگه ای برای اینکه باهاش بخوابه پیش روش نیست و به اینکه شب تنها بخوابه نمیتونه عادت کنه. 

دیگه چی این زندگیا رو حفظ کرده؟ 

ثروت طرف. 

اعتبار و شهرت و موقعیت اجتماعیش شاید. 

مثلا طرف دیپلم هم نداره وقتی زن یه دکتر عمومی معمولی و نه چندان نخبه میشه ، وقتی در و همسایه بهش میگن خانم دکتر روح و روانش کاملا ارضا میشه. اگر آقای دکتر یه روز سیر بشه و بره هزارتا دوست دختر در طیف های سنی و زیبایی و نژادی و فرهنگی مختلف برای خودش پیدا کنه، دم به دقیقه بهش خیانت کنه یا تحقیرش کنه، بازم این زن ترکش نمیکنه. اون خانم دکتر شنیدنه می ارزه که یه زندگی آشغالو تحمل کنه. دست کم تو ذهن اون می ارزه حتی اگر شما با تئوری هاتون بگید که امکان نداره کسی فکر کنه ارزش داره. 

سوار شدن بر اعتبار و وجهه‌ی همدیگه. 

رسیدن به دستاورد های مشترک که هیچ کدوم از طرفین دلش نمیاد قید نصفشو بزنه و با نصف دستاورد مشترک به زندگی ادامه بده. 

از دست دادن زمان. وقتی 20 سال با یه نفر زندگی کردی فکر میکنی 20 سال از این بازی رو جلو اومدم. مگه چقد ممکنه ازش باقی مونده باشه؟ چند قدم مونده به ته بازی بکشم کنار؟ واگذار کنم؟ پس اصلا چرا تا اینجا اومدم؟ ترس از خسارت. 


تازه تا اینجای قضیه در مورد فرزند اصلا حرف نزدم. فقط یه رابطه دو نفره رو در نظر گرفتم. 

چی آدما رو کنار هم نگه میداره؟ 

این چیزایی که گفتم مال سال نهم دهم به بعد ازدواجه. اگر با چشمهای کاملا بسته همسر مزخرفی واس خودتون اختیار کرده باشید زیر یک سال هم ممکنه به این نتایج برسید. 


از یه جایی به بعد دیگه کلا عشقی در کار نیست. اصلا حتی به همدیگه محبت هم ندارن. همه چیز روتینه .به همون دلیلی که سی سال به یک شغل ادامه میدن تا بازنشست بشن و شغلشونو عوض نمیکنن، به همون دلیل هم با یک نفر سی سال زندگی میکنن تا بمیرن. 

بعد یه مدت دیگه کلا عاطفه به  هیچ شکلی وجود نداره تو رابطه. همه چیز دو دو تا چهارتا میشه. همه چیز میره توی یه ترازو و سود و زیانش سنجیده میشه و اون چیزی که از نظر شخص و بر اساس معیارها و ترسهای خودش خسارت کمتری داره انتخاب میشه. 

به همین سادگی

آدما برای فرار از پیامدها و خسارت ها، یه زندگی رو که هیچ حسی بهش ندارن تحمل میکنن. 

دلیل بعدیش اینه که با خودشون فکر میکنن "خب اصلا عاطفه کیلو چنده؟ همونطور که عاطفه م نسبت با این آدم تموم شد نسبت به یکی دیگه هم تموم میشه. همه همینطوری دارن زندگی میکنن تو چه ویژگی خاصی داری که بخوای یه جور دیگه زندگی کنی؟اصلا فکر کردی میتونی جور دیگه ای باشی؟ اصلا فکر کردی حالت دیگه ای هم وجود داره؟ همیشه و همه جا اوضاع همینه. چی فکر کردی؟ آسمان همه جا همین رنگه بشین سر زندگیت. "


اینا چیزاییه که آدمها رو کنار هم نگه میداره. 


حالا از این زاویه وقتی به رمانتیک ها نگاه میکنید، فکر نمیکنید حق با اونها بود؟ این وصاله که آدمها رو مجبور میکنه بدون هیچ پیوندی کنار همدیگه بمونن. ولی واقعا هیچی به هم متصلشون نمیکنه. گاهی حتی از هم متنفر هستن ولی قید رابطه رو نمیزنن. 

حرف من اینه. دو نفر که از دیدن همدیگه تهوع میگیرن چرا کنار هم میمونن؟ اون چیزی که دو تا آدم عاصی و بیزار، یا اصلا نه دوتا آدم بی حس خنثی و بی پیوند رو کنار هم نگه میداره پدیده کثیف و لجن مالیه. 

هر چی هست حقیقی نیست. عاطفی نیست. تعهد هم نیست حتی. همه‌ش حساب سود و زیانه. و میلیونها "ماندن" بی هدف و بی مقصد و بی فایده سطح این دنیا رو پوشونده. آدما رو به هم وابسته کرده بدون اینکه ارزش و تاثیر سازنده ای تو زندگی طرفین رابطه داشته باشه. 

این چیزیه که باعث میشه حرف و تفکرم درمورد رمانتیکها رو پس بگیرم و بگم اونا شاید این چیزا رو میدونستن که ما عقلمون نمیرسید و فکر کردیم خیلی باهوش و منطقی ایم. 

پرداختن بهای جدایی و تحمل حال و هوای بعد از جدایی چیزیه که رمانتیک ها قبل از وصل میپردازن و در ازاش با نفرت از همدیگه جدا نمیشن یا یک زندگی به گند کشیده شده رو به صورت مشترک تحمل نمیکنن و یه زندگی معمولی رو برای وصال نابود نمیکنن که تهشم برسن به مرحله هیچی به هیچی. 

عوضش هدفهای معمولی و غیر عاطفی رو با کیفیت بیشتری پیگیری میکنن. 

دیگه یه شخص یا یه رابطه عاطفی تبدیل به هدف زندگیشون نمیشه. یا اگر هم تبدیل بشه تهش مثل رومئو ژولیت دخلشون میاد و همون اول مثل یک پروژه شکست خورده خودشون و رابطه شون از عرصه هستی کنار گذاشته میشن و تمام. دیگه وقت و فضا و انرژی دنیا رو حروم نمیکنن


ما غیر رمانتیک ها یه مشت لنگ درهوای خنگ و کوتاه اندیش اما خود دانشمند پندار هستیم. اونچه که ما در آینه نمیدیدیم اونا در خشت خام میدیدن. 

اساسا وصلی در کار نیست. وجود خارجی نداره. حتی طرف رو ثبت شناسنامه ای کنی آخرش هزار اقیانوس بینتون فاصله ست و روح های شما باهم نمیمونن. 

حالا هی خودتونو مچل کنید با "دوسش دارم دوسم داره"

مهم نیست رابطه موقته دائمه رسمیه غیر رسمیه قانونیه یا غیر قانونیه. هیچ کدومشون آخر ندارن. فقط همونی که فکر میکنی از بقیه درست تر و والاتره، دقیقا همون  بیشتر از بقیه اسکل میکندت با توهم عاقبت دار و درست بودنش 


والسلام 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۵
مرداد

از تأثیرات تربیت پدرم اینه که وقتی کاری رو بدون عذاب کشیدن انجام میدم احساس میکنم اون کار انجام نشده حساب میشه. 

یک کار انجام شده یعنی کاری که براش زجر کش بشی. گریه کنی. عربده بکشی. فحش بدی. همه رو عاصی کنی. به فکر خودکشی بیفتی. 


اگر از انجام کارت لذت ببری یعنی به درد نمیخوره. یعنی هیچ کار نکردی. اگر از ورزش لذت ببری یعنی کالری نسوزوندی و همش باد هواست. باید درد بکشی موقع ورزش. وقتی کارهات انجام شد باید واریس بگیری همه جات رگ به رگ بشه یکی دوتا از عضلاتت یکی دو هفته از کار بیفته. 


همین قضیه موقع فیلم دیدن صادقه. 

هر وقت از دیدن یه فیلم لذت میبرم احساس میکنم اون فیلمو ندیدم. خوب ندیدم. باید چشمام کور میشد از دیدنش. باید دهنم سرویس میشد برای پیدا کردن سمبل ها و فرامتن هاش. 

میدونید چی میگم؟ 

بابام روش عذاب آورشو بهم تزریق کرده. نمیتونم دیگه اینطوری نباشم. عذاب کشیدن خیالمو راحت میکنه که اون کار در حال انجام شدنه. اگر نباشه حس میکنم ناقص مونده. 


سعی کنید این کارو با بچه هاتون نکنید. 

قطعا راجع به بابام بد حرف نمیزنم و نخواهم زد. 

ولی اگر یه روز یه همچین بلایی سر بچه م بیارم بهش اجازه میدم هر وقت از کنارم رد میشه بلند سرم داد بزنه "عوضی آشغال" و بعد بره به شیوه عذاب آوری که من به زندگیش تزریق کردم به زندگیش برسه. 

بنظرم برای یک عمر عذاب کشیدن خیلی کم بهش آوانس دادم. 

شاید اگر یکی دوتا فحش ناموسی ام یادش بدم یه مقدار به سلامت روانش کمک کنه چون با عوضی آشغال خشمش تخلیه نمیشه. فشار زندگی کم نمیشه. 


یه بار دیگه تاکید میکنم. من هیچ وقت دلم نمیخواست اینا رو به بابام بگم. 

یه بار یه چیز بدتر بهش گفتم. البته متاسفم که بابتش پشیمون نیستم. 

 17 سالم بود. شایدم چند ماه کم یا زیاد. 

بهم گفت اگر میخوای با قوانین خودت زندگی کنی برو یه شوهر واس خودت پیدا کن. 

بهش گفتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم اگر شوهر هم یه مردی شبیه شما از جنس شما باشه آقای فراهانی! 

بعد از این ماجرا هییییچچچچچ وقت باهام درمورد ازدواج حرف نزد. حتی اشاره نکرد که ممکنه یه روز منم برم سر زندگی خودم!! 

فک کنم اون شب خودش فهمید پطوری زندگیمو با انتقال غیر ژنتیکی وسواس هاش منهدم کرده... 

البته بعید میدونم یادش مونده باشه. شایدم اصلا براش مهم نباشه. چون وقتی یه چیزی ناراحتش میکنه هر چند وقت یه بار یادآوریش میکنه. 

مثلا یه بار ماهی تن رو گاز ترکید . اول دبیرستان بودم

هنوز که هنوزه اونو به روم میاره. هر وقت چیزی رو گازه هی بهم میگه "از پای گاز تکون نخور چون تو انقد مسئولیت پذیر نیستی که یادت بمونه غذا رو گازه. هنوز توی سوراخ سمبه های آشپزخونه پر از ماهی تنه! "

دروغ میگه اون دفعه هم تا شب هیچ کس خونه نبود تمام خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم حتی پیچ های هود رو باز کردم اسفنجشو درآوردم شستم قاب فلزی روشو با سیم ظرفشویی و فرچه تمیز کردم و از اول بستم. 


  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۱۱
تیر

یه آدمی که خیلی واسم عزیزه یه کتابی بهم معرفی کرده بود خییییلیییی وقت پیش. 

بخاطر درس و دانشگاه و فشردگی ترم آخر و... نتونستم بخونمش. همون موقع هم که گفته بود بهم خیلی سریع تهیه‌ش کردم که داشته باشمش کاغذی بخونمش. تمرکز آدم تو محتوای الکترونیکی زیاد نیست. 

با اینکه نمیخواستم فراغتم از دانشگاه رو با کتاب شروع کنم و ترجیح می‌دادم اول یه کم سریال ببینم، ولی بازم اشتیاق اون کتاب به خستگی‌م غلبه کرد و از کمد آوردمش بیرون. 

وقتی دستم خورد به جلدش دلم لرزید. چشمامو بستم. کتابو چسبوندم به سینه‌م و یه جوری که کاغذاش خراب نشه فشارش دادم. کاغذشو بو کشیدم. ورقاشو با دور تند یه بار گردوندم و از صدای ورق تنم لرزید. کتابو ماچ کردم و حس کردم پیش اون آدمم. پیش اون عزیز. انگار که اونو بغل کرده باشم. صفحه مقدمه مترجم و...  رو رد کردم چون نمیتونم یادداشتهای مترجم رو تو ذهنم بهشون شخصیت زنده بدم. منظورمو شاید متوجه نشید. الان میگم. 

سریع اومدم رو متن اصلی. و وقتی شروع کردم دقیقا کتاب رو تو ذهنم با صدای اون عزیز می‌خوندم. صداش تو ذهنم بود. حس کردم چقد سیستم جمله بندیاش شبیه خود اون شخصه. چقد رد پاشو پیدا می‌کنم. چقد منو میشناخت که  بهم اصرار کرد این کتابو بخونم و بدقلقی نکنم. انگار دقیقا میدونست منطق و زبان کدوم نویسنده می‌تونه دیوارهای دفاعی ذهن منو پس بزنه و باهام ارتباط برقرار کنه. 

البته شایدم نویسنده واقعا هیچ غلط خاصی نکرده و من دارم تحت تاثیر انعطافی که درمقابل شخص معرف کتاب داشتم انقدر با آرامش می‌خونم و بدقلقی نمی‌کنم با متن. 


نمی‌گم به آدمایی که "دوستشون دارید" کتاب هدیه بدید ؛

ولی به آدمهایی که آگاهید "دوستتون دارن" کتاب هایی هدیه بدید که با شناخت خودتون از اون افراد، می‌دونید براشون خوبه. 

بقیه رو نمی‌دونم

ولی باور کنید؛ 

من کتابهایی که از افراد مورد علاقه‌م می‌گیرم با صدای خودشون می‌خونم. واقعا صداشون تو ذهنم play می‌شه... 

حتی به متن لحن می‌ده و لحن اون افرادو میندازم رو متن تا بیشتر دلم برای متن بره و اون اثرگذاری و رسوخی که فرد در من داره، به کتاب منقل بشه. 

و برای خودم متاسفم بابت اینهمه خجالتی بودن. 

نمی‌دونید چقدر دوست دارم بهش زنگ بزنم و بگم تمام این حرفها رو. ولی روم نمیشه. بهش بگم و به صدای خنده هاش گوش کنم. به اینکه نصیحتم کنه و بگه تحت تاثیر هیچ کس قرار نگیر حتی اگر من باشم. بگه انقد از آدما بت نساز دخترررر! 

منم ریز ریز بخندم از همون خنده ها که اجنبیا بهش میگن giggle. ☺️

بعد در مکثهای بین حرفهاش که برای شدت بخشی به اثر کلامش استفاده میکنه غرق شم. توی سکوت هاش نفس بکشم. وقتی اون حرف می‌زنه یادم میره نفس بکشم.

انقدر که هیجانی می‌شم. انقدر که حرفهای خوبی میزنه. انقدر که مطالب حجیم زیادی رو در مدت کم بهم منتقل می‌کنه. انقدر که بهم اجازه سوال پرسیدن می‌ده (چیزی که تو زندگیم کم داشتم، اجازه‌ی چرا و چگونه آوردن در مطالبی که بهم دیکته می‌شد) نفس کشیدن یادم میره

دلم براش خیلی تنگ شده. 

وقتی می‌گم کاش بهش "تلفن" می‌زدم شما بدونید دیگه چقد خاطرش عزیزه!تلفن زدن یعنی پیام ندادن، یعنی متن نه، صوت! 

آخه شما نمی‌دونید. ولی من تلفنی حرف زدن خیلی برام سخته و یه جورایی لکنت میگیرم. نفسم میره. کلماتمو گم میکنم. حرفامو یادم میره. یه وضعیت خیلی اسفناکی. 

ولی حاضرم این فشارو تحمل کنم که اینا رو بریده بریده بهش بگم تا اون بشنوه و لکنت و اضطراب مکالمه‌ی منو لمس کنه و بعد؛ از این همه هیجانی شدن من بخنده و من صدای خنده هاشو بشنوم تا توی لحظات طنز آمیز و شوخی های نویسنده کتاب مذکور play کنم روی متن. 

می‌دونید چی می‌گم؟ 

کتاب هدیه بدید. اگر می‌دونید من دوستتون دارم بهم کتابی هدیه بدید که به لحن خودتون نزدیکه. کتابی که شما هم ازش تاثیر گرفتید و شبیهش شدید تا من شما رو لا به لای سطور کتاب پیدا کنم... 

کسایی که بهم کتاب می‌دن جاودانه هستن. 

بعضی وقتا هدیه های قدیمی رو از کمدم در میارم. دستخطش رو نگاه میکنم. عطر جوهری که توی دستهای رفیقم بوده به مشام می‌کشم و حس میکنم دارم تو بغلم فشارش می‌دم. امروز این کار رو با دستخط بدون حجم و حروف دراز مهسا صفحه اول محاکمه‌ی کافکا کردم... 

و چقد جمله‌ش برام غریب بود. انگار بعد از سه سال که مهسا اون کتاب رو بهم داد تازه دارم می‌فهممش. 

و چقدر مهسای من عاشقه! چقدر بهش نمیاد ولی چقدر عاشقه. چه عشق خرج نشده‌ای در وجودش پنهانه. و چقدر لا به لای جملاتش ملموسه. از ته دل نوشته شدن اون خطوط رو حس می‌کردم...


وقتی به من کتاب می‌دید یه چیزی از خودتون جا بذارید. شاید شما فکر کنید جملات ساده ایه. ولی من سالها بعد از کوتاهترین و ساده ترین جملات شما چه فلسفه ها که دریافت می‌کنم و چه حال هایی که در می‌یابم! 

از خودت یه چیزی برای من جا بذار. شاید یه روزی من سراپا تبدیل بشم به یادگاری از تو... 


#ملیکا_فراهانی

telegram.me/lonelytown

  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر
بعضی آدم‌ها از دل بریدن می‌ترسند. از اینکه دیگر نتوانند کسی را آن گونه دوست داشته باشند.
بعضی‌ها می‌دانند که فقط عادت کرده‌اند و ماندنشان هیچ معنایی ندارد. اما خفت این ماندن اعتیادگونه را به رفتن و بریدن و از نو زیستن ترجیح می‌دهند.
ترس‌هایمان ما را به کجا می‌کشند؟
من بریدن را دوست دارم. دل کندن و رفتن را دوست دارم. از این کار احساس قوی بودن پیدا می‌کنم. از جنگیدن با خودم و امیالم، از جنگیدن با اعتیادهایم لذت می‌برم. گاهی از درد کشیدن در راه دل کندن لذت می‌برم. از عذاب دادن و ویران کردن خودم و بعد از چندی فراموش کردن، که چه‌ها بر من گذشت لذت می‌برم. از سگ جانی به خرج دادن...
قبلا از لحظات نا امیدی‌م وحشت داشتم. از احساسات سیلاب گونه که چطور با خود می‌برندم. از مغلوب شدن در برابر وسوسه‌ی رقصان و برانگیزاننده‌ی مرگ...
دل بریدن از آدم‌ها زیاد سخت نیست. در واقع اصلا سخت نیست!
سخت؛ حال بعد از دل بریدن است و سالم بیرون آمدن از آن وضعیت. آدم‌ها از همین حالت می‌ترسند که می‌خواهند رابطه هایشان را به هر قیمتی حفظ کنند.
از خودشان می‌ترسند. نه از جدایی.
از اینکه بریده‌ام خوشحالم. حتی تلاش نمی‌کنم برگردم. حتی صفحه کلید و شماره ها و آدرس هایی که هنوز پاک نشده اند اذیتم نمی‌کنند. وسوسه ام نمی‌کنند. هیچ صحبتی ندارم. برای باز کردن سر حرف دنبال بهانه نمی‌گردم.
بیشتر از همه، این "کلنجار با خود" وقتم را می‌گیرد. از این خسته شده‌ام که باید درس بخوانم و کارها را راست و ریس کنم اما به جایش با خودم حرف می‌زنم. و وقتی بر می‌گردم... ساعت‌ها وقت از دست داده ام!
دلم برای کسی تنگ نشده. اما از خودم دلخورم.
نمی‌دانم دقیقا چه حالی دارم؟ هیچ بندی من را به زندگی و به ادامه متصل نمی‌کند. این بریدگی زیباست. گمانم قاصدک‌ها وقتی زیر نور ملایم صبحگاهی و نسیم خنک برق می‌زنند و بین زمین و هوا چرخ می‌خورند چنین حالی دارند. کمی سرگیجه هم شاید... و کمی تلو تلو خوردن بین خواب و بیداری.
چیزی که برای خودم حیرت آور است، این تلاشی است که برای پیدا کردن یک امید تازه می‌کنم! شاید فراتر از تلاش. تقلا می‌کنم. جان می‌کَنم.
واقعا در مغز آدمیزاد چه می‌گذرد؟
از یک سو دائم در جست و جو باشی. دنبال یک کار تازه. یک مسیر تازه. یک چیزی که زندگی‌ت را تکان بدهد.
از طرفی دلت دیگر برای هیچ چیز و هیچ کس تنگ نشود. دنبال یک آرزو بگردی که برای برآوردنش تلاش کنی و در خودت هیچ چیز نیابی.
اینکه دلم برای خانه تنگ نمی‌شود چیز جدیدی است. گمانم لذت بردن از خانه آخرین ریسمانی بود که دفعه‌ی پیش برم گرداند به مدار روتین زندگی‌م.
"نخواستن هیچ چیز" حال عجیبی‌ست! آدم نمی‌داند چرا زندگی می‌کند؟ این حالتهای دوگانه که هرکدام از یک طرف من را به سمت خودشان می‌کشند دردآور است. شاید بعدا اینطور به نظر نرسد اما در حال حاضر عاجز ماندن در تصمیم گیری راجع به اینکه می‌خواهم به کدام وضعیت ادامه بدهم دارد اذیتم می‌کند.
هیچ کدام این‌ها تقصیر کسی نیست. هیچ کدامش حاصل نبودن کسی نیست. مسئله "خلأ" است.
واقعا هر لحظه از خودم میپرسم آدمیزاد خلأها را چطور پر می‌کند؟ خرابی ها را چطور درست می‌کند؟ وقتی از کاملا تهی می‌شود از خودش، از هرآنچه که معنای "بودن"ش بوده است، چه می‌کند؟ وقتی دیگر حتی خودت را نداری برای نجات چه چیزی می‌دوی؟ و چرا فکر می‌کنی؟ چرا فکر کردن متوقف نمی‌شود؟ چرا سوال‌ها تمام نمی‌شوند؟ اگر سوال‌ها تمام شوند یعنی آدم مرده است. چرا سوال‌هام تمام نمی‌شوند؟
هنوز به هیچ چیز متصل نیستم و معلقم. از متصل نبودن لذت می‌برم و از معلق بودن عذاب می‌کشم.
وقتی از توضیح دادن این قدر قاصرم چرا تلاش می‌کنم حرف بزنم؟ چرا این قدر حرف زدن را دوست دارم؟ چرا حرف ها تمام نمی‌شوند؟
کمی سرگیجه. کمی خستگی. صبح ها خاکستری به نظر می‌رسند. تصاویر مه آلود. و چیزهای کوچکی که خواستنی هستند اما می‌توانند خواسته نشوند. می‌توانم نخواهمشان. و نمی‌خواهمشان. و تقصیر هیچ کس نیست. هیچ کس به من امید و وعده ای نداده و از من نگرفته. فقط دیگر امیدم را به هیچ چیز گره نزده ام. گذاشته‌ام مثل بند ناف کریه کودکی که تازه از شکم مادرش بیرون آمده ازم آویزان باشد و قیافه مهوعش حالم را به هم بزند. بوی گند می‌دهد امیدی که خودش آغاز و انتهایی ندارد و باید از جایی سرچشمه بگیرد و به جایی گره بخورد.
حال خراب برای بریدن دل نیست. برای بریدن امید است. تک تک بند های امیدم را بریده‌ام. پیچک نازک و بی‌جان که با ناخن هم تکه تکه می‌شد، با اَرّه برقی بریده‌ام. حال خراب؛ این معصومیت و جوانمرگی پیچک و صدای بی پدر و مادر اره برقی است. وگرنه هیچ چیز هیچ جور هیچ دردی ندارد. دیگر درد ندارد.
  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۲
تیر

مسخره ترین قانون دنیا اینه که کسی که اعصاب نداره باید خودشو کنترل کنه. 


چرا هیچ وقت نگفتن مردم وقتی میبینن کسی کنترل اعصابشو از دست داده باید سعی کنن درکش کنن؟ 

چطور همیشه تاثیرگذاری و نجات دنیا در دست اکثریت هاست ولی اقلیت ها باید خودشونو تطبیق بدن؟ خب اکثریت وقتی اینهمه قدرت و اثرگذاری دارن، یه غلطی بکنن که اقلیت از "در اکثریت بودن" اونا زجرکش نشه. باگ ها رو حل کنن. 

چرا همیشه سعی در ندید گرفتن و حذف کردن اقلیته؟ 

چرا مشکلاتشونو حل نمیکنن تا اقلیت هم همسوی اکثریت بشه؟ 

چرا اکثریت همیشه از کثرتش در راستای عذاب دادن بقیه استفاده میکنه؟ چرا سعی نمیکنه در جهت سازندگی باشه؟ وقتی پای سازندگی و عمل میاد وسط همه میرن تو سوراخ موششون. حتی همون اکثریت نمیتونه یه تیم منسجم سازنده تشکیل بده. این اقلیت ها هستن که همیشه پای عمل وایسادن و همیشه برای بدیهی ترین چیزها دارن میجنگن. واقعا میجنگن به معنای واقعی کلمه.


الان فکر میکنید غر میزنم؟ یا به قول یه آدم الاغی غر زدن ترن آفه؟ اینکه من وسط جدی ترین مباحث باید نگران ترن آن بودن ملت باشم باعث میشه فکر کنم زجر کش شدن مخاطبی که فقط نگران احساسیه که به خودش دست میده و هیچ وقت سعی نکرده خودشو جای کسی بذاره به کتفم خب!

 اگر میشه با غر زدن عذابش داد آدمی که انننقدددرررر گاوه، پس غر میزنم. اصن غر میزنم پس هستم. 

غیر از اون. دانشمندا ثابت کردن کسایی که غر میزنن عمر طولانی تری دارن. در نتیجه آدما دو انتخاب دارن. عام پسند بودن و تلاش برای جلب رضایت همه آدما (که هیچ وقت هم موفق نمیشن) طی 60 سال عمر سرشار از درونگرایی و خودخوری؛ 

یا 90 سال عمر همراه با برون ریزی و جیغ و داد و تلاش برای اینکه شاید یک نفر ،فقط یک نفر حرفها رو جدی بگیره .


من دوس دارم 90 سال عمر کنم و در تمام این 90 سال بقیه رو زیر 35 سال به کشتن بدم. به هر حال من همیشه تو طبقه اقلیت بودم و چون بقیه حق اذیت کردن دارن و من قراره تلاشهام منجر به شکست بشه، پس مقابله به مثل چندان نمیتونه گناه آلود باشه. من تحت هر شرایطی تاثیرم میتونه فقط یک در هزار باشه پس زیادم بد نیست با اکثریت ها مثل خودشون باشیم. صرفا جهت جان سالم به در بردن از زبون نفهمی جمعیت کثیری که ما رو در خواسته های خودشون غرق میکنن. 


به هر حال تهش قانون اینه که من وقتی اعصاب ندارم که خودم باید مراقب اعصابم باشم. 

ولی بد نیست دوزار به موضوع درک کردن یه آدم خسته و عصبی به جای سرکوب کردن و بریده بریده کردن خط عمرش فکر کنید. 


بعضی آدما در تمام زندگیشون هرگز نِرْوِسْ نمیشن. یه عده هم تمام عمرشون نِرْوِسن (مث من). این به اون در. خودشون مسئولیت درک کردن همدیگه رو باید به عهده بگیرن. 



  • تارَک؛ یک میزانتروپ
۰۹
مرداد

تولدم مبـــــــــــــــــــاااااااااااااااارکــــــــــــــــــــــــــــــــ :) ^_^


میتونم بگم بهترین تولدی که میتونستم برای 20 سالگیم داشته باشم رو داشتم

بابام یه روز زودتر ازموعد برام جشن گرفت و دیشب یه سورپرایز خیلی خوب داشتم


میدونید؟ آدما به شیوه های متفاوتی سورپرایز میشن. من براتون تعریف نمیکنم که اون سورپرایز چی بود چون شاید به نظر شما خیلی معمولی و بی اهمیت باشه یا اینکه برای اینکه عمق و محتواشو توضیح بدم مجبور شم جزئیات بیشتری رو بگم که نمیخوام راجع بهشون برای کسی هیچ وقت حرف بزنم...


ولی مهم اینه که  برای من خیلی بزرگ بود. 


پ.ن 1 : امروز روز اهدای خونه. اهدای خون اهدای زندگی :))) این چیزیه که هی به خودم میگم " تولد من ینی اهدای زندگی :))) " 

پ.ن 2 : خدا به طایر قدسم سلامتی اش رو برگردونه... سرطان خون داره و هممون داریم به طرز دشواری برای روز پیوند مغز استخوانش انتظار می کشیم


پ.ن 3 : 510 هزار تومن به علاوه یک ساعت رومنسون هدیه گرفتم. اون پول برای اینه که باهاش یکی از آرزوهام رو براورده کنم و یکی از کلاسهای مهمی که همیشه آرزوش رو داشتم برم. من خیلی کلاسها رو دوس دارم برم و الان تو بحران " اولویت بندی " هستم

هر وقت به اینکه چطوری بهترین استفاده رو از اون کادو ببرم فکر می کنم استرس می گیرم :|


پ.ن 4 : دقت کردین گوگل تو روز تولد من آرمش کیک و شیرینیه؟ :)))))

خیلی باحاله ^_^



فک می کردم تولد 20 سالگی باید یه چیز خاص و متفاوت و دور از خانواده باشه ولی شدیدا نظرم عوض شده

هر چیزی بهترینش کنار پدر و مادرته

20 سالگی چیز جالبی نیست. یه حزن و اندوه مزخرفی تو خودش داره. شبیه بالاترین نقطه ی یه سرازیریه. افتادن تو مسیر زندگی بزرگسالانه و همه ویژگی های مسخره و آزار دهنده ش.

انگار که تازه وارد زندگی جدی شدی یا اینکه انگار تااااااااازه دو رقمی شدی!

خلاصه زیاد حس جالبی نیست. کلا روز تولد در کنار حسای خوب و خوشحال کننده ش یه سری چیزای دیگه ام داره که زیاد دوست داشتنی نیستن.

ولی این خیلی خوبه که کسایی تو زندگیت باشن که یه کاری کنن تو اون حس رو فراموش کنی.

خدا رو شکر می کنم.

خدایا شکرت. 

  • تارَک؛ یک میزانتروپ