هوای عجیبیه
باد گرم میپیچه تو کوچه. آسمون ابر داره. دلگیره. صدای باد مث آه داغیه که از سینهی سوختهی مادربزرگم بلند میشد.
درختای به دردنخور توی کوچه برگهای ریز سستشون رو میمالن به هم انگار یه دسته زنجیر دارن کشیده میشن روی همدیگه.
توی سالن تطهیر هر خانواده که میتشونو تحویل میگرفتن از ته دل مویه میکردن. جیغ میکشیدن.
ما بی سر و صدا آه کشیدیم و اشکامون چکید. نه سری نه صدایی.
حاج آقا لباس مشکی نپوشیده بود. دور خودش می چرخید معلوم نبود کجا میره. کجا میاد. جیک نمیزد.
از روی ترمه دست کشیدم به شونه هاش. همون حسی رو داشت که وقتی بود.
یه جوریه.
یه بار گوشاتو محکم بگیر. چشماتو سفت ببند. بگو آدمایی که میشناسی یکی یکی لمست کنن. بدون اینکه بدونی کی هستن میفهمی گرمای تنشون، حرارت و انرژی که از کف دستاشون میگیری فرق داره. انگار انرژی وجودی آدما فرق داره مثل صداشون ص،ورتشون.
چهره شو ندیدم. وقتی از رو ترمه دست زدم به شونه هاش همون حس بود. از رنگ انرژیش میفهمیدم اونه.
نفهمیدم به جز حمید کی رفت توی قبر.
چقدر سخت و طولانی گذشت اون چند لحظه تا بخوابوننش تو جای ابدیش. خیلی طول کشید. خیلی...
ترمه رو گرفتن روی قبر تا بچه هاش روشو باز کنن.محمد نعره میزد. زهرا دیگه هیچ اصراری نداشت تو متن ماجرا باشه.یه گوشه نشسته بود آروم اصلا انگار نبود تو اون جمع و تو این دنیا.حامد نبود. نمیدونم کجا بود یا من نمیدیدمش. فقط وقتی دیدمش چشماش دوتا گوی خون آلود بود که انگار داشت از تو جمجمه ش می پاشید بیرون.انگار یه نفر داشت مغزشو فشار میداد.
حمید جیکش در نیومد. تا آخرین لحظه خودش وایساد تو قبر. سنگا رو خود چید روش. وقتی اومد بیرون پای اولشو که گذاشت رو زمین همونجا زانوش سست شد و نشست و از ته سینه ش جیغ کشید. داد نزد. جیغ کشید. خاک تمام تنشو پوشونده بود. از لحظه ای که زانوش خالی شد دیگه نشد ساکت و بی سر و صدا _همون جوری که خودش دوست داشت واسش عزاداری کنیم _ بمونم و هق هقم صدا دار شد. اولین گریه ای که تو این چند روز دلمو آروم کرد.
حال و وضع حمید ویرانگر بود. حال هیچ کس قد اون خراب نکرد حال و احوال منو. نابود شدن رو به معنی واقعی کلمه دیدم.
مرثیه خون مجلس وقتی از بچه هاش اسم میبرد از زهرا اسم نبرد. گفت دخترشون و خیلی سریع از لفظ "دختر " عبور کرد و با آب و تاب از سه تا پسراش حرف زد.
بدم اومد. زهرا کاری برای مادرش کرد که هیچ مادری برای بچه خودش نمیکنه. یه مادریِ کامل خرج زن مریض توی خونه کرد. واقعا میگم. کاری که مادر از انجامش برای بچه ش خسته میشد. هیچ کس یک هزارمشم خبر نداشت.
خاله یک عمر تمام هم و غمشو گذاشته بود واس زهرا. یه دونه دخترش نمیخواست بین پسرا مهجور بمونه. نمیخواست یک سر سوزن حق و حقوقش فرق داشته باشه با پسرا. اگر دخترش وقت نوجوونی حق نداشت از ساعت هفت و هشت دیرتر بیاد خونه، پسرا هم حق نداشتن دیرتر از اون بیان. اقتدار زهرا توی اون خونه یه بخشیش از حمایت خاله بود که پسرا مث سه تا جوجه ی حرف گوش کن به صف جلوش وایمیستادن تا امر کنه و با سر بدوئن دنبالش.
خاله یک عمر اینجوری بچه هاشو تربیت نکرد که یه مرثیه خون یه لا قبا از دخترش مث مستورهی بی اجازه و بی اختیار و تحت الامر توی ادبیات کلاسیک حرف بزنه.
خودش زبون تندی داشت. ولی با همون زبون و لحن تندش چهارتا بچه تربیت کرد که به معنی واقعی کلمه باقیات صالحاتش بودن و هستن و خواهند بود.
نمیخوام وقتی کسی میمیره عزیز بشه و کشکی بگم آدم خوبی بود.
خودش آدم تند و تیزی بود. از زبون کم نمیاورد. همچین اعصابش که خورد میشد برجک آدمو منهدم میکرد. با کسی هم تعارف نداشت. مفتکی تحسین نمیکرد. یه دونه خوبتو میگفت سه تا انتقاد شسته رفته کنارش میکرد.
ولی خوب بود. خیال آدم راحت بود شیرین زبونی دروغکی واست نمیکنه. واس درد دل آدم امینی بود.
شبی که از خونه بیرونم کردن اون کسی بود که ساعت یک نصف شب تو خونه ش جام داد. یک کلام گلایه نکرد که الان چه وقت مزاحم شدنه؟ یک کلمه دلمو نسوزوند. بعد هر دعوا خونهی اون سنگر بود. کسی که همیشه زبون دل من میشد جلو بزرگترایی که صدامو بریده بودن. به جای من داد میزد. به جای من به روشون میاورد که دارن بهم جفا میکنن. مرد نبود که ریش داشته باشه ولی تمام ریش سفیدیای زندگی من رو دوش اون بود.
میدونی چی میگم؟
من باهاش مث بقیه خاطرهی سفر و شهر بازی و اینا ندارم. ولی اون برای من وقت میذاشت. اون تنها کسی بود که از حرفای قلمبه سلمبه ی من کلافه نمیشد. دوست داشت حرف بزنه. ما باهم بحث میکردیم. بحثهای ایدئولوژیک و فلسفی. وقتی نمیتونست جوابمو بده میگفت صبر کن برم تحقیق کنم ادامه میدیم.
خانم جلسه ای بود. با این حال هیچ وقت سعی نکرد روضه الکی بخونه. این اخلاقشو دوست داشتم. بعضی وقتا تو همین جلسه ها یه نفر یه چیزایی میگفت یهو پا میشد داد و هوار می کرد که تو این خزعبلاتو از کجا آوردی؟ از کدوم کتاب؟ از کدوم منبع؟ اصلا از اعتبار منابع حرفات چقد خبر داری؟
حرف مزخرف تو کتش نمیرفت.
من باهاش خاطرات عاطفی نداشتم زیاد. این مدلی بود همه خاطره هام.
قدیما متعصب بود. کلا متعصب بود. روی خانواده خصوصا. از یه جایی به بعد روشنفکر معتدل شد. بچه ها رو توی عقایدشون راحت گذاشت. گفت هرچی باید یاد میدادم بچگیشون یاد دادم. دیگه با چماق نمیشه عقیده به کسی داد که.
بعد از اون دیگه هیییچ وقت ندیدم به یکیشون تذکر بده پاشو نمازت. پاشو دیر شد. اگر حرفی ام بود به قصد هدایت نبود. هدف سر به سر گذاشتن بود. دوست داشت یه چیزی بگه که اونا جوابشو بدن.
اهل ریاضت کشی نبود.
با عزت زندگی کرد. و خانواده ش با تمام واقعیت هایی که در رفتار هر آدم هست عاشقش بودن. واقعا عاشق.
دلشو راضی کردن و رفت. دلش نسوخت که مبادا سر سوزنی براش کم گذاشته باشن. نه مادی نه معنوی. از دل و جون تو این سه سالی که مریض بود خدمتشو کردن. بدون اخم و اُف.
مطمئن بود که دیگه دنیا جاش نیست و رفت. دلش اینجا نموند. بچه ها خیالشو راحت کردن. میخواست زن بگیره واس پسرا. اصرار داشت.
مامان بهش گفت "پسرا خیلی بچه ن. بزرگ نشدهن. عوالم ذهنیشون از 12 سال بیشتر نیست. اذیتشون نکن با بار زندگی. " بعد از اون انگار خیالش راحت شد که الان وقتش نیست و دیگه نباید واس خودش دل نگرانی بتراشه. بیخیال شد. ده روز بعد تو بیمارستان وقتی زهرا بهش گفت "مامان... دیگه نگران من نباش. خودم یه فکری میکنم به حال زندگیم. دیگه نگران من نباش. میخوام آروم باشی" رفت. دیگه رفت. انگار فقط منتظر همین بود. تموم شد.
یه آدم تموم شد.
مردم تو خیابون دارن میچرخن. همه زندگی میکنن. هیچ کس نمیدونه امروز ما چند تا تشییع جنازه دیدیم و چند نفر رفتن. هیچ کس به اینکه امروز چند تا زندگی چند تا خاطره چند تا عشق تموم شد فکر نمیکنه. هیچ کس فکر نمیکنه چند تا خانواده ناقص شد،فلج شد، بی چراغ شد.
اما هوا دلگیره. بوی عزا میده. بوی زنجیر و صدای مویه میده.
یه خونه تو این شهر هست که دیگه "خونه" نیست. فقط خوابگاهه.
خداحافظ حاج خانوم. خداحافظ